ایستگاهِ خالیِ رفتن است و خرابهی متروک تن تو و مسافری بی چمدان که منام. رهرویی دیگر، همسفری شاید، تنهایی دیوار خاکستری. من نیامدنام را میآیم. زمزمهی سنگین کفشهای من به انتظار قدوم توهم ایستاده است. شاید احساسام را درک میکردی. مسافر هرگز روی جاده منتظر نمیماند.
هنوز جای پاهای من روی جاده ترک نخورده است. سیرِ سیرم. اما آخرین لقمهام را که بردارم میآیم. من ساعتهایی تمام بیاشتیاق به موضوعی نگاه میکردم. چرا ترکِ گناهِ من نمیشوی؟ فراموش کرده بودم. اینبار نباید سوالی میپرسیدم. اما مگر میشود یک انتظار ممتد را فراموش کرد و تنها توهم خیالی نگاهات را باور داشت. من برای هیچ معشوقی حرفی تازه نخواهم داشت. اما گوشهای تنِ من، تشنه و تشنه به انتظار کلامی از پرستش خواهند ماند. من بنای مقدس نکبت و تشویشام. به منزلم بیا. دلواپسیهایت را فراموش کن، کفشهای نگرانات را پشت در جا بگذار و با دلهرهیی از کشف مکانی تازه در من قدم بگذار. هر روزم ترانهی تازهییست از تکرار. بادهای وحشی در من انتظاری را دخیل بستهاند، سبزِ سبز./. سکوت کردن، کلام قلبات را با من از رضایت نخواهد گفت. من گمنامیات را تنها از لکههای دیوار میشنوم.
در فردایی دیگر آیا به یاد خواهی آورد که من چه بودهام؟ تو عاجز از درک و ترسیم معنای حقیقی حقیقتی. دروازههای عظیم انتظارت را باز کن. نَگُشا ! باز کن! نخواهد بود، من خسته. طاقت خواهم آورد برای تو. سوغاتِ من را فراموش نکنید. مسافری که منام در گذرم و تو انتظار خواهی کشید تا کسی بازگردد. سوغات من، طاقت من است که برای تو از گذشتن خواهم آورد.
عطر تو هنوز با من است. انگار که ماسیده باشد روی تارهای پیراهنام و من با خود حمل کنم تمام اشتیاقام را. چقدر فاصله گرفتهام از ترسیمی اینچنینی. سخت دیگر میتوانم بنویسم که چه میگویم. یا سختتر که بگویم که چه نوشتهام. به حد انفجار رسیدهام. هیچ نمیدانم. تنها میدانم که باید بنویسم. از اوج خوشبختی سخن میگویم، اما دلگیرم. چرا شاعری را فراموش کردهام؟ چرا نمیتوانم آنگونه که باید از آنچه میدانم بنویسم. نگاه من هیچ چیز را انعکاس نمیدهد.
بدترین روزهای عمرم را میگذرانم. احساس شسته شده است. بیرنگ شده است. نمیبینماش. همه چیز آلوده شده است. زندهگی روش بیهودهییست که سودی در پی ندارد. دست کم خودم را با این خیال سرگرم نگه داشتهام. از همه کس بیزار شدهام، بدتر از آن مطمئنم که همه کس از من بیزارتر شدهاند. مطلوبترین لحظات گذشته، منفورترین امروزند. پله به پله هم اگر از روی نردبانی بگذرم دست آخر آنچه نصیبام میشود عبور لرزش آلودهییست که به هیچ نمیارزد. من خستهام. درماندهام. امید به ناامیدی دارم. به چه چیز دلبستهام؟
کسی باور نمیکند. من در خود اعدام شدهام. کسی منرا صدا میزد. مرا به من میخواند. از خودم لبریزم. نه طاقت ماندن دارم، نه نای رفتن. نه میدانم چه گفتهام، نه میدانم چه میخواهم بگویم. در سرم صد موج خاکستری به ساحل پیشانیام میخورند. موهایم کف میکنند، مثل سپیدی کف دریا. چشمهایم! من در انتظار منام. گیتار میزنند و صدایی خوش، شعری را که دوست دارم برایم میخواند. گیتار میزنند، دو انگشت، دو انگشت، دو نت، دو نت. سرم سنگین است. آه ای جاذبه، ای جاذبهی ننگین زمین، کاش میشد هوایی میشدم. دلم میخواست کسی میگفت که چه بگویم، یا کسی به پاسخ من سوالی میداد. من پاسخی قبل از سوالم.
برای همه چهرههایی که می شناسماشان. برای همه نامهایی که میدانماشان. برای همه، برای همه آدمها، تنها منام؟ مگر چند نام در حافظهام میماند و یا چند چهره که به یاد بیاورمشان. چه قدر خستهام؟ کسی باور نمیکند. انگار که از جنون انسانی دیگر حرف میزنم، انگار که خاطرات زنگی این و آن را ادامه میدهم. اما من منام. با همهی خستگیام. یک حباب تُرُش در خاک سرد دوست داشتن. این است پایان ننگینام.
صفحه اینستاگرام من را دنبال کنید