شبی سوار بر مرکب تیزرو خود از قلعههای دورِ تصمیم باز میگشت. در خود جوششی تازه از اعتقادی اجباری یافته بود. مضطرب و پریشان از رهگذران جادههای انتظار، نشانِ کلبهی پیرمرد سرزمینم را میپرسید.
مگر نگفته بودم؟ به او گفته بودم از تراماندا نمیتوانی دور افتاده باشی. روزی حتا در روزهای خاکستری تشویش به او بازخواهی گشت.
باور نداشت. چمدانی از شبهای خوشِ خاطره ساخت، نگاهی به دورهای انتظار انداخت و ردپایش را روی خاک سُست تصمیم، ترسیم کرد. به او گفته بودم که رد پایات را خاک سستِ تشنهی انتظار خواهد بلعید و هر روز از پس روزی دیگر به انتظار قدوم متزلزل عابری خواهد ایستاد.
مگر نگفته بودم؟ انتظار یعنی ایستادن روی خاکی که فراموش کار است و تو گناهکار خواهی بود که فراموشی خاک را لگدمالِ همیشهی انتظار خود کنی. انتظار یعنی سقوط بی تکلّف گیسوان تو در نگاهی که تنِ معصومِ خسته از انتظارت را امتداد خواهد داد. انتظار یعنی سقوط از بلندای ایستادن. انتظار یعنی من که در تراماندای منحوس خود تبعید شدهام.
گفته بودم وقتی که حرفی از رفتن با خاک گفتی، رفتهای. بازگشت انعکاس رفتن نیست که شاید در حادثهای منعکس شده باشد. بازگشت امتداد خطوط سرد رفتن است. همیشه در من آنان که رفتهاند، به روزهای تسلیم شده خاطره بازگشتهاند. باور نداری؟ گفته بودم وقتی در چشمهای خود تصویر پر احساس شیرینترین روزهایت را به رویا انعکاس خواهی داد، رویا پاسخی بیش به رویا پردازیات نخواهد پرداخت. رویا انعکاس حقیقت شیرینیست که در تو جریان دارد.
خاطرات خاکی جاده را برهم زدی، گذشتی، ایستادی، به ترماندای مغموم من نگاهی انداختی و دیگر بار گذشتی. در ظلمت شبهای تودرتوی ستارهها گم شدم، دل به صدایی از آسمان بستم وقتی که خاک مضطربِ حضور تو گوش مرا لبریز از شنیدن میکرد. باور از حدود اختیار گذشته است. باور نداری؟گفتن از رفتن و گذشتن در هیچ جای صفحهام کامل نمیشود. تو بازخواهی گشت تا تراماندا تصویر حضورت را احساس کند. من پایان این سطر را ترسیم نمیکنم تا تو در خاطرات خاکی گذشتهات بازگردی.
تو بازگشت را پیش از رفتن آغاز کرده بودی. تو به رویای شیرین سرزمین من دستبرد زدهای و منِ سرگردان و گنگ، از انهدام تصویر اشتیاقام میترسم.
خاک تو را از یاد خواهد برد. مسافرِ همیشهی خاکهای سُست. پیش از رفتن بازگرد./.