گرگی خسته از راهی بسیار دور و دراز به نزدیکی آن ده رسید و از سراشیب تپهای بالا شد. بوی خوش گوسفندان به مشامش آمد. پس با خود اندیشید:
- «همان است که شنیده بودم. اکنون که گلهی بزرگ گوسفندان با دههزار گوسفند و تنها یک سگ نگهبان و یک چوبان دربرابرم است، بهتر آنست که تدبیری کنم. پوستین گوسفندی در بر خواهم کرد، پوزه و دستهایم را با آرد سپید خواهم نمود و خُرد خُرد و آهسته تپه را تا نزدیکی آغل پایین خواهم رفت. آنگاه که سگ نگهبان از حضورم چوپان را باخبر کرد به خیال او خواهد آمد که از چرای آنروز جاماندهرمهیی هستم. پس مرا بیهیچ زحمتی به آغل خواهد برد و من در میان هزارهزار گوسفند تا پایان عمر از فکر آذوقه آسوده خواهم بود.»
پس چنین کرد!
نیمشب در میان آغل بود که گرسنگی بر او چیره شد. چون سگ را دور از آغل و خوابآلوده تصور کرد خود را به میانهی رمه رسانید و گوسفندان را در تاریکی شب از نظر گذراند. چشمهای نورانی گوسفندان سوسوی زلال مشربهیی گوارا در نظرش آمد و آندم هوش از کف بداد.
پس پوستین گوسفند از دوش افکند و نعرهیی کشید. تا خواست بر اولین گوسفند حمله برده و او را بدرد دیگر گوسفندان نیز چون او، چنان کردند. هزار هزار گرگ با پوستین گوسفندی بر دوش و پوزه و دستی غرقهی آرد نعره برآوردند و چون دیدند که گوسفند نو رسیده نیز چون ایشان همین حقه کرده است، سرخورده و نالان پوستین را دوباره بر دوش کشیده در میانهی آغل سوسوی چشمهایشان نومیدانه خاموش شد.
30 اسفند 1395
پ ن: با لحنی دیگر قبلا در اینجا آمده بود…
صفحه اینستاگرام من را دنبال کنید