پرش به محتوا
خانه » داستانک » داستانک «ختنه‌سوران»

داستانک «ختنه‌سوران»

بچه چشم‌هایش را بسته و مشت‌هایش را گره کرده بود. با ولع پستان مادرش را می‌مکید. «طلعت‌خانم» آن‌طرف اتاق با کارد دور تا دور پرتقال را خط می‌انداخت. گفت:«نازنین‌جون. بچه تا بزرگ بشه هفت‌جور رنگِ رو عوض می‌کنه… الان‌ چشماش شبیه آقا محسنه، درست! ولی بعداً حتماً رنگ عوض می‌کنه.»

«خانم رضوی» که توی کیف دنبال چیز نامعلومی می‌گشت گفت:«قابل این آقا کوچولو رو نداره.»

بعد دست‌اش را از کیف‌اش بیرون کشید و همراه آن یک پاکت رنگارنگ بیرون آمد. نیم‌خیز شد که پاکت را زیر تشک مادر و بچه بگذارد. همین که نازنین خواست بگوید: «چرا زحمت کشیدید و خجالت‌مون دادید!؟» و خانم رضوی در جواب بگوید: «اصلاً حرفشو هم نزن؛ ناقابله.» بچه شروع کرد به سرفه کردن. شیر توی گلویش پریده بود و از ناراحتی مشت‌هایش را به شدّت در هوا تکان می‌داد.

سفیدی‌ِ شیر شتک‌زده روی صورت بچه توی سیاهی‌ِ چشم‌های «مریم» دختر «خانم شاهی» افتاد. زیر چشمی به لکه‌هایِ سفیدِ لب و صورت بچه زل زده بود و صدای سرفه و گریه‌‌‌ی او توی گوش‌اش می‌پیچید.

نازنین دست برد پستان‌اش را روی لب بچه فشار داد. سرفه و گریه‌ی بچه بند نیامده بود. «طلعت‌خانم» از آن‌طرف اتاق درآمد که:«صبر کن دختر! بذار بچه یه کم آروم بگیره. این طور که خفه‌اش می‌کنی.»

خانم شاهی گفت:«شاید توی گلوش پریده باشه. بچه رو وارو بگیر توی دستات و بزن به پشتش. بذار آروغ بزنه.»

مریم سقلمه‌یی به مادرش زد و زیر لب گفت:«مامان!؟ آروغ چیه؟»

خانم رضوی بی‌تفاوت به سؤال دخترش رو به جمعیت کرد و ادامه داد: «اصلاً شاید سیر شده باشه.»

بچه یک‌بند سرفه‌ می‌کرد. سرخی خون توی پوست صورت‌اش دویده و چهره‌اش به سیاهی پهلو می‌زد. دل‌شوره و اضطراب سرتاپای نازنین را گرفته بود. چشم از بچه بر نمی‌داشت و مدام او را توی دستان‌اش تکان می‌داد. اما هرچه می‌کرد بچه ساکت نمی‌شد.

مهمان‌ها دورتادور اتاق با همدیگر صحبت می‌کردند و بی‌تفاوت به دلهره‌ی نازنین، میوه می‌خوردند. انگار که در تجربه‌ی مادری‌شان هزاران بار چنین مشکلاتی برای‌شان پیش‌آمد کرده بود و هربار آن مشکلات را به سلامتاز سر گذرانده بودند. انگار چیز نگران‌کننده‌یی وجود نداشت که بخواهند برای برطرف کردن آن کاری انجام دهند.

مادرِ نازنین «اکرم‌خانوم» در اتاق را بازکرد و سینی چای را جلو مهمانان نگه داشت. زیر چشمی توی چشم آن‌ها زل ‌زد و همین‌طور که احوالات‌شان را وارسی می‌کرد گفت:

– «شاید چشمش زده باشن مادر! خدا به دور! مردم چشم ندارن ببینن آدم یه شکم بزاد.»

نازنین گفت: «نه! شیر پریده گلوش.» و همین‌طور که بیش‌تر التهاب‌اش به چشم می‌آمد ادامه داد: «نمی‌دونم چرا ساکت نمی‌شه. خفه نشه بچه‌م؟!»

– «این حرفا چیه مادر؟! تو تا این چیزهارو بفهمی خیلی می‌گذره.»طلعت‌خانم آخرین تکه‌ی پرتقال را پایین داد و بریده‌بریده گفت:«راست می‌گه دختر. امون از چشم بد. پاشو اکرم‌خانوم. پاشو منقل و اسپندو بیار و واسه بچه یه کم اسپند دود کن.»

اکرم‌خانوم بی‌تفاوت توی چشم‌های طلعت‌خانم نگاه کوتاهی کرد. بعد طوری که انگار چیز مهمی به خاطرش آمده باشد، سریع سینی چای را روی زمین گذاشت و بچه را از بغل نازنین گرفت. بچه را بالا و پایین و بعد وارو کرد. صورت بچه کمی روشن‌تر شد. اما هنوز گریه می‌کرد. گفت:«این‌جوری بچه‌رو به کشتن می‌دی مادرجون.»

بچه را دوباره دست مادرش سپرد. بعد جست زد توی اتاق و کمی بعد با منقل و ذغالِ بور شده برگشت. یک مشت اسپند را به حالت دایره چندین‌بار دور سر بچه چرخاند و هماهنگ با آن سرش را حول یک دایره‌ی فرضی می‌گرداند و لابه‌لای این حرکات توی هوا فوت می‌کرد:

«اسپند و اسپند دونه؛ اسپند سی و سه دونه؛ شنبه‌زا، یه‌شنبه‌زا، دوشنبه‌زا، سه‌شنبه‌زا، چهارشنبه‌زا، پنج‌شنبه‌زا، جمعه‌زا… از خویش و قوم و بیگونه؛ هرکی از دروازه بیرون بره، هرکی از دروازه تو بیاد، کور بشه چشمِ حسود و بخیل و دیوونه.»

همین که اکرم‌خانوم اسپند را روی ذغال ریخت و دود غلیظ و بوی آن توی هوا پیچید، بین زن‌ها ولوله افتاد. هول برشان داشته بود. انگار متهم اصلیِ چشم‌خوردنِ بچه میان خودشان نشسته بود. هرکدام سعی می‌کردند انگشت اتهام را از خودشان دور کنند. نوبت به هرکس که می‌رسید با غیظ و غضب و از لای دندان‌های کلید شده بر چشم بد لعنت می‌کرد و با کمک از کف دستش دود اسپند را توی صورت‌اش می‌فرستاد.

اکرم‌خانوم نیمه‌خمیده منقل را دور تا دور اتاق می‌گرداند، از بالای صورت مهمان‌ها می‌گذراند و دم‌به‌دم توی ذغال فوت می‌کرد. منقل به جلو طلعت‌خانم که رسید، خاکسترِ گوشه‌ی ذغال از توی منقل بلند شد و همراه با جلز و ولز یک‌راست روی مژه‌‌اش افتاد. طلعت‌خانم تا ملتفت شد دست برد توی چشم‌اش و آن‌را کنار زد. بعد هرچه تلاش کرد تا جلوِ جاری شدن اشک‌ و سرخ‌شدن چشم‌اش را بگیرد نشد. دود اسپند توی سینه‌اش دوید و صدای خشک سرفه‌کردن او هم بلند شد. حالا چشم‌هایش جایی را نمی‌دید. اشک از چشم‌اش سرازیر شده بود. پلک‌هایش را محکم به هم می‌فشرد و از سوزش به خودش می‌پیچید؛ با این‌حال سعی می‌کرد همه‌چیز را عادی نشان بدهد.

 اکرم‌خانوم ابروهایش را بالا انداخت. یک‌وری به صورت طلعت‌خانم نگاه ‌کرد و لبخند گنگی روی لب‌اش نشست. منقل را همین‌طور جلو صورت‌ او گرفته بود و مدام توی آن فوت می‌کرد و با چشم و ابرو قصد داشت منظور و حرف خاصی را به بقیه زن‌ها بفهماند.

طلعت‌خانم با چشمِ بسته دست‌هایش را در هوا تکان داد. سعی کرد دود اسپند را از خودش دور کند و به حرف آمد که:«من یه مقدار به دود اسپند حساسیت دارم اکرم‌خانوم‌جون! بی‌زحمت منقل‌ رو بالای سر بچه نگه‌دار.»

اکرم‌خانوم با نیش و کنایه طوری که انگار مشت مجرمی رو شده باشد گفت:«نه! به هرحال پیش می‌آد.»

و وقتی که منقل را به سمت تشک بچه می‌آورد با غیظ گفت:«ایشالله که کور بشه چشم حسود. ایشالله که خیر نبینه. ایشالله به زمینِ گرم بخوره.»

صدای «آمین» گفتن و «به‌اش باد!» زن‌ها بلند شد.

اوضاع اتاق به هم ریخته بود. صدای پچ‌پچ‌ها از گوشه و کنار شنیده می‌شد و رد نگاه‌های بُهت‌زده و ملامت‌کننده‌ی زن‌ها از روی صورت طلعت‌خانم می‌گذشت…

کمی بعد گریه و سرفه‌ی بچه قطع شد و اتاق توی سکوت فرو رفت. بچه مشت گره‌کرده‌اش را آرام توی هوا تکان می‌داد و با بی‌خیالی مشغول مکیدن بود. انگار با دست‌اش طرح غریبی را توی هوا نقاشی می‌کرد.

طلعت‌خانم از درون خودش را می‌خورد. نمی‌دانست چه کند. منتظر بود کسی از مهمانان از جایش بلند شود و پشت سر او بی‌سر و صدا از مجلس خارج شود. می‌دانست که همه‌ی زن‌ها -به‌خصوص اکرم‌خانوم- آمدن اشک از چشم‌اش را مستقیماً به بدچشمی او مرتبط می‌دانند و حتماً در مهمانی‌های دیگر از او دوری خواهند کرد.

چشمش به پاکت رنگ‌ و رو رفته‌ی خودش بود که بخشی از آن از زیر تشک مادر و بچه بیرون زده بود. از درون خودش و شوهرش را سرزنش می‌کرد که ای‌کاش پول بیش‌تری از او می‌گرفت، توی پاکت می‌گذاشت و بابت چشم‌روشنی به مادر بچه می‌داد تا شاید جلو بعضی از حرف‌ها و پیش‌آمدها را بگیرد. اما حالا دیر شده بود./.

نظر خودتان را بگویید. شما چه فکر می‌کنید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *