مرد گفت: راستش توی این موارد بهتر است که آدم خودش را به ندانستن بزند. میدانید که!؟ غیرت مردانهام اجازه نمیداد درباره چنین موضوعی بدانم و درباره آن حرفی بزنم.
سربازرس همانطور که گوشهی اتاق ایستاده بود سه مرتبه، سر و ته، سیگارش را به روی ناخن شست دست چپش کوبید و با پوزخند گفت:
خب! خب! خب! جناب آقای با غیرت. حالا چه؟ حالا غیرتتان اجازه میدهد کمی درباره زنتان و رابطههایش با دیگران، پرس و جو کنیم؟
دیوار کدر اتاق بازرسی توی ذهن مرد عقب و جلو میرفت. از پنجره توی حیاط پیدا بود. مردم با پروندههایی که زیر بغلشان گرفته بودند، سریع به این طرف و آن طرف میرفتند. هر وقت که کسی سرمیچرخاند و نگاهی از روی کنجکاوی به داخل اتاق میانداخت، مرد در خودش فرو میرفت. شاید خجالت میکشید. شاید خیال میکرد که همهکس، درست همین حالا او را قضاوت میکنند. نمیخواست به نظر دیگران بیغیرت جلوه کند.
لبهایش تکان میخورد. نمیدانست که چیزی میگوید یا نه. نمیدانست که کسی صدایش را میشنود یا نه:
- «من نمیدانستم. من که نمیدانستم. حتما نمیدانستم.»
صدای قدمهای کوتاه، محکم و آهسته سربازرس توی اتاق پیچید. روی میز خم شد، برگهای آماده کرد و نوشت:
«در ارتباط با پرونده تصادف ماشین سواری در کناره بزرگراه و مرگ آنی دو سرنشین آن در حالتی غیر اخلاقی، همسر قانونی متوفی از ارتباط پنهانی همسرش و فاسق او، اظهار بیاطلاعی میکند.»
The Man Who Wasn’t There 00:48:00
ژوئن 18, 2016
صفحه اینستاگرام من را دنبال کنید