لابد دنبال چیزی میگشتم والا آنقدرها هم عادت ندارم که برای وقتگذرانی در طول و عرض خیابان قدم بزنم. واضحترین چیزی که به خاطرم مانده اینست که از عرض خیابان در حال عبور بودم و همین که سر چرخاندم تا از نبودن ماشین در سمت چپ خودم مطمئن شوم، گرما و کرختی نسبتا مطبوعی را در سمت راست کمرم احساس کردم. چیزی که بود کوبیده شدن یک جسم سنگین به تنم مرا به چندین متر آنطرفتر پرتاب کرده بود. بعد مثل آن عروسکهای مو دراز و رنگوارنگ اسباببازی فروشیها که تا از حالت عمودی زاویهشان به سمت افق کم میشود، یا به اصطلاح خودمان میخوابانیشان چشمشان بسته میشود، کمکم و به حالت آهسته روی زمین ولو شدم و چشمم همزمان بسته شد. هوشیاریام لحظه به لحظه رنگ باخت و زندگی برای من در تاریکی و خلا فرو رفت.
در آن حالت تنها قوهی فعال بدنم مغز و خیالاتم بود که به طور معمول به کار خودشان ادامه میدادند. اما دلم میخواست بلند میشدم و سرِ راننده فریاد میکشیدم که «هوی! مگه کوری؟ داری خلاف مییای.» ولی لبهایم به هم کلید شده بود و نمیتوانستم آنها را از هم باز کنم.
فکر میکردم مُردم و هیچچیز نمیتواند مرا از این مرگ نجات دهد. جز تاریکی چیز دیگری نمیدیدم. دلم میخواست در مقابل این نیروی عظیم مرگ مقاومت کنم. خیال میکردم همین که چشمهایم را برای لحظهیی باز کنم میتوانم مرگ را از اطراف خود برانم و جلوِ مردن خودم را بگیرم. به همین خاطر تصمیم گرفتم چشمم را باز کنم. تمام قوای پیدا و پنهان خودم را پشت پلکهایم جمع کردم و با هر زحمتی بود این پلک سنگین چند تنی را از هم باز کردم.
منتظر بودم اولین چیزهایی که ببینم تکهیی از سقف بیمارستان باشد و سِرُم و شلنگ آن که توی دستم قطره قطره سرما میریزد و مثل همیشه تا خرخره پر است. دلم خوش بود همین که توی بیمارستان باشم جای شکرش باقیست. گمانم این بود که با بازکردن چشمهایم خودم را از کُمای جندین روزهیی خلاص کردهام. اما همین که چشم باز کردم به جای این جور چیزها دستِ راست پدرم را دیدم و دست چپ مادرم را که مچِ دستِ راست و چپم را گرفته بودند و مرا روی زمین میکشیدند.
حالا وضع خودم برای خودم مشخص شده بود. تصادف سختی کرده بود. وسط یک خیابان ماشینی با سرعت بالا به کمرم کوبیده بود و در رفته بود. این وسط من روی زمین دراز افتاده بودم. بیهوش شده بودم و کمی قبل از رسیدن به بیمارستان، درست وقتی که پدر و مادرم قصد داشتند مرا به آنجا برسانند به هوش آمدم. مشکل کار فقط اینجا بود که هیچگونه دردی را حس نمیکردم. از شانس بد احتمالا کلا فلج شده بودم و تنها چشمهایم و فکر و خیالاتم درست کار میکردند. چونکه نه احساسی از درد بود و نه احساس کشیده شدن روی زمین. دلم میخواست به پدر و مادرم بگویم یا بفهمانم که به هوش آمدهام و جای نگرانی نیست. امیدوار بودم که هر دو به چشمهایم زل زده باشند تا هوشیاریام را با یک نگاه و باز و بسته کردن پلک به آنها بفهمانم. اما نگاه آنها گم بود. به روبرویشان نگاه میکردند و با عجله مرا روی زمین میکشیدند؛ یا احتمالا کنار برانکاردی که ممکن بود روی آن دراز کشیده باشم دست در دست من همراهیام میکردند.
باید کاری میکردم. دست راستم را که انگار به مجموعهی اعضای غیر فلج در آمده بود بر روی پشت دست پدرم کشیدم و دستش را به آهستهگی فشردم. با صدایی که نه از تهِ حلقم که از تهِ جانم در میآمد گفتم:
«اون خلاف اومده بود.»
میخواستم به آنها بفهمانم که در این تصادف تقصیری نداشتم و یا حداقل در دستگیری فرد خطاکار کمکی کرده یا شرح ماوقعی داده باشم. اما همین که گرمای دست پدرم را روی نوک انگشتهایم احساس کردم، تمام آنچه میدیدم رنگ باخت. انگار آن دو به سیاهچالههای بسیار عمیقی کشیده میشدند و این میان چشمهای مرا نیرویی عظیم به هم میفشرد و میبست.
اینبار مطمئن بودم که تصادف کار خودش را کرده و این چشم بستن از آن چشم بستنها نیست که به هوش آمدنی دنبالش باشد. فکر کردم مُردم. به همین سادهگی. مُردم! اما مگر میشد؟ یا اصلا نباید اینطور میشد. چیزهایی دربارهی ادامهی فعالیت بدن بعد از مرگ شنیده بودم و گمان کردم این فعالیت مغزم از همین دست است. اما حالا وقت مردن نبود. باید دوباره چشمام را باز میکردم و به هوش میآمدم. میدانستم نیروی مغزم اگر بتواند چشمهایم را باز نگاه دارد جلو نیرو مرگ را هم خواهد گرفت. تنها و تنهاترین کاری که از دست من بر میآمد تلاش برای باز کردن چشمهایم بود. همین چشم باز کردن ساده میتوانست در برابر نیروی مرگ مقاومت کند و مرا از سیاهیهای او برهاند.
چهقدر طول کشید نمیدانم. اما هر چه به خودم و چشمهایم فشار آوردم فایدهیی نداشت. هیچکدام باز نمیشدند. کمکم داشتم خودم را برای مُردن آماده میکردم که در عین ناباوری تلاشم نتیجه داد. تصاویر بسیار مات و کوری را از روزنهی کوچک چشمهایم دیدم. درست از لای درز مژههای پلک چشم که تصاویر را بین سیاهیهای اندام خودشان نشان میدادند. ترس به دلم افتاده بود که نکند در بهشت و جهنم یا برزخ باشم و اینچیزهایی که میبینم مربوط به آن مکان باشد. اما هر چه بیشتر میگذشت و چشمم بازتر میشد، امیدم هم بیشتر میشد. خیلی طول کشید تا آنچه را که میدیدم باور کنم. روی تخت دراز به دراز افتاده بودم. پای چپم را از زانو خم کرده بودم و طوری که کف پای راستم روی تخت باشد، زانوی آن یکی پا مثل کوه بلندی جلو دیدن بعضی از چیزها را گرفته بود. کمد، تابلو، قاب عکس، خرت و پرتهای روی میز، گل مصنوعی کنار اتاق و یک گوشه از تلویزیون سالن که از لای در نیمهباز اتاقم پیدا بود، همهگی سر جای خودشان توی اتاقم بودند. خوابم برده بود و آنچه میدیدم به جز یک خواب بد چیز دیگری نبود. نیمخیز شدم تا بفهمم ساعت چند است و چند وقت خوابیدهام. پنج دقیقهیی به ساعت چهار مانده بود. دوباره روی تخت ولو شدم. یک مرتبه یادم افتاد که «ساعت چهار!؟» تا نیم ساعت دیگر باید خودم را به آنجا میرساندم. قرار ملاقاتم با مریم دیر شده بود.
بیست و دو، تیر، نود