بچهها برایم دست تکان میدادند؛ مردها با تمسخر نگاه میکردند. گاهی پوزخندی گوشهی لبشان میماسید و به تکان دادن سر منتهی میشد. دخترهای جوان با چشمهایی حسرتآلود اول به صورتم و بعد به بازوهایم و بعد به خرس عروسکی بزرگی که سعی میکردم کشان کشان آنرا پشت وانت جا دهم خیره میشدند و حتما توی سرشان افکار مختلفی در گذر بود. شاید همین حالا آرزو میکردند جای معشوقهی من باشند و بتوانند همین امشب به عنوان کادوی روز عشاق صاحب و مالک این خرس عروسکی بزرگ و مالک عشقِ مردِ کادو دهنده باشند.
مدتها با خودم کلنجار رفته بودم تا بتوانم راهحل مناسبی برای این موضوع پیدا کنم و دست آخر مثل جرقهی کوچکی چیزی در ذهنم درخشید و به فکرم رسید با یک خرس عروسکی بزرگ میتوانم کار را یکسره کنم. تمام شهر را زیر پا گذاشتم تا توانستم بزرگترین خرس را بخرم. چند روز زودتر از موعد وانتی کرایه کردم و با زحمت آنرا پشت وانت جا دادم و تا خانه آوردم. مردها فکر میکردند دیوانه و چاپلوسم و زنها احتمالا یاد جای خالی عشقِ مردِ زندگی خودشان میافتادند و دخترها حتماً حسرت چنین عروسک یا چنین عشقی را میخوردند.
خرس را جلوی خانه از ماشین پیاده کردم و با مقدار پول بیشتری توانستم راننده وانت را قانع کنم که ماشینش را برای روزی که در نظر داشتم به من قرض دهد. گفتم «میدانی که. به هر حال زن هستند و دوست دارند به روشی شاعرانه و عاشقانه غافلگیر شوند. من هم برای غافلگیری او از کاری دریغ نمیکنم. بهتر است وانتت را قرض بگیرم تا خودم شخصاً خرس عروسکی به این بزرگی را به زن زندگیام تقدیم کنم.» وقتی اسکناسها را توی دستم دید توی چشمهایش برق زد و دستها و زبانش شل شدند. میخواست پوزخند بزند. میخواست چنین عشقی را به باد تمسخر بگیرد، اما وقتی اسکناسها را دید آرام گرفت و راحتر از آن چیزی که فکر میکردم قبول کرد.
حالا هم ماشین را آورده و صحیح و سالم به من تحویل داده است. قرار شده فردا صبح ماشین را به او برگردانم. از درِ خانه تا کوچه و خیابانهای فرعی و بعد خیابانهای اصلی و بعد جادههای بیرون شهر مدام صورت خندان مردم از جلو چشمم میگذشت. گاهی چندتایشان برایم دست تکان میدادند و من هم با لبخند دستی در هوا تکان میدادم. بچهها با انگشت نشانم میدادند و گاهی صدای بوقهای منقطع خندهداری به من میفهماند که من و خرس پشت وانت را دیدهاند. صدای هلهله بچهها از ماشینهای کناری در میآمد. عاشق و معشوقهای دیگر عشقشان گل میکرد. گاهی با آهنگ توی ماشینشان کمی میرقصیدند و جمعهای دخترانهای که در ماشینهای اطراف بودند برایم با دستشان بوسه میفرستادند…
نیمهشب به جادههای بیابانی رسیده بودم که جاده خالی و ساکت شد. عبور و مرور کمتر شده بود و دیگر کمتر کسی به خرس بزرگ پشت وانت اهمیت میداد. شاید هم هوا تاریکتر از آن بود که چنین چیزی به چشم بیاید. ماشین را کنار کشیدم. چراغها را خاموش کردم و کمی توی بیابان به بیراهه زدم و روی خاک و شن آن اطراف راندم. وقتی که درست و حسابی از جاده دور شدم. پیاده شدم، همان بالا، همان پشتِ وانت با چاقو درز پهلوی خرس عروسکی ولنتاین را باز کردم و جسدی را که توی چند لایه پلاستیک پیچیده بودم، بیرون کشیدم. بعد بیل و کلنگ را از پشت وانت برداشتم، زمین را کندم و جسد را چال کردم.
به امتحان کردنش میارزید. کسی را به خانهام کشانده بودم، او را کشته بودم و جسدش را لای پلاستیک پیچاندم و در نهایت داخل خرس عروسکی بزرگی جا دادم. بعد جسد را، نه! خرس عروسکی بزرگ ولنتاین را با روبانهای قرمز بزرگ تزئین کردم و در یک روز مناسب از آپارتمان تا پشت وانت کشاندم و بعد به جاده زده بودم و حالا بدون دردسر چنین چیزی انجام شده بود.
چند کیلومتر جلوتر وقتی که داشتم خرس عروسکی بزرگ را به عنوان آخرین مدرک جرم توی بیابان آتش میزدم، هنوز صدای خندههای زن همسایه طبقه پایینیام در گوشم زنگ میزد. چند روز پیش توی راهپله من را دیده بود که کشان کشان خرس را بالا میبردم. بلند بلند خندید و گفت: مبارک باشد. خوش به حال کسی که این خرس غولپیکر را کادو میگیرد.
پنجشنبه 25 بهمن 1397 | ولنتاین