آقای جمالی از سرکار به منزل بر میگردد. دست در جیب میکند و کلیدش را بیرون میکشد. سعی میکند که کلید را در قفل در بچرخاند. در باز نمیشود. حدس میزند که شاید جمیله همسرش قفل در را عوض کرده باشد. زنگ واحد دوم را از روی آیفون فشار میدهد. پسربچهیی از داخل منزل جواب آقای جمالی را میدهد. او آقای جمالی را نمیشناسد و آقای جمالی اصلا فرزند ندارد. پدر کودک دم در میآید. او هم آقای جمالی را نمیشناسد. آقای جمالی کمی عقبگرد میکند. از دورتر به نمای ساختمان منزلش نگاه میکند. پلاک 27، کوچه نسترن، خیابان رازقی… بیش از 50 سال در همین کوچه زندگی کرده است. همسایهها و کسبهی محل جمع میشوند. آقای جمالی فکر میکند که چطور از بین آنهمه جمعیت کسی او را بخاطر نمیآورد. در صورتیکه خودِ او تمام اهالی را به اسم کوچکشان میشناسد. همهمه میشود و غوغا بالا میگیرد. پلیس خبر میکنند.
آقای جمالی توی اتاق بازپرس وقتی که دنبال کارت شناسایی، یا کارت ملی، یا کارت بانکیاش میگردد بیشتر از قبل متعجب میشود. روی هیچکدام از کارتها اسم او به چشم نمیخورد. نه اسم او، نه اسم کس دیگری. کارتها همه دستخورده با گوشه و کنار رنگپریده و کهنه هستند. اما نه نام او نه هیچ مشخصهیی که آقای جمالی را به شرکتی، بانکی یا ادارهیی مرتبط کند روی کارتها به چشم نمیخورد.آقای جمالی شب همانجا در بازداشت میماند.
فردا صبح از آقای جمالی میخواهند که نشانی محل کارش را روی کاغذ بنویسد و با افسر پرونده و یکی – دو سرباز به محل کارش مراجعه کند. در محل کار هیچ کس آقای جمالی را نمیشناسد. اتاق کارش را به بازپرس نشان میدهد در اتاق کارش هم با اینکه همهچیز در جای قبلی خود قرار گرفتهاند اما جای خالی آقای جمالی دیده نمیشود. کارمند مسن دیگری به جای او نشسته و دیگر کارمندان اتاق هم که از رفقای جان در یک قالب او بودند، آقای جمالی را به خاطر نمیآورند.
آقای جمالی بینام و نشان همراه افسر پرونده به کلانتری فرستاده میشود و در بازداشتگاه مستقر میشود. سرباز کلانتری به شوخی گوشهی جلد پوشهی پرونده مینویسد: پروندهی کسی که وجود دارد اما کسی او را نمیشناسد. پرونده و بازداشتی میمانند برای فردا و افسر شیفت جدید.
صبح روز بعد افسر شیفت، بازداشتگاه خالی را تحویل میگیرد و پشت میزش مینشیند. یک پوشه روی میزش است. پوشهی خالی را برانداز میکند. یک پوشهی خالی بیآنکه کاغذ و برگه و سندی داخل آن باشد میز اتاق افسر را شلوغ کرده است. افسر نگهبان سربازی را صدا میزند تا پروندهی سالم و بیخط و خش را قبل از اینکه حیف و میل شود داخل کازیه پوشههای نو برگرداند.
صبر کنید! دربارهی که صحبت میکردیم؟ آقای افسر…؟!
پ ن: آقای جمالی را آدم فضاییها دزدیدهاند یا آقای جمالی ذره ذره در حال آب شدن است؟
The Forgotten (2004)