تا جایی که یادم میآید همینطور بود. وقتی دبستانی بودم یا در مقطع راهنمایی و دبیرستان درس میخواندم همیشه کلاسبالاییها یاغی و گردنکلفت بودند. طوری که نمیشد بهشان گفت بالای چشمتان ابروست. اگر هم میگفتی تکلیف مشخص بود: زنگِ آخر؛ دمِ در ایستاده بودند.
وقتی هم که وارد دانشگاه شدم اوضاع همینطور بود. بُرشی که ترم بالاییها بر اساس روابط خودشان داشتند، هیچ کس دیگری نداشت. راحت سر به سرِ استاد میگذاشتند و استاد هم با آنها راحت بود. نه میشد با آنها رفاقت کرد و نه سر به سرشان گذاشت. چون استاد با چند توپ و تشر و نمرهی پایین جبران میکرد. دوران خدمت سربازی هم همینطور بود. پایهبالاییها قلدر بودند و منِ تازهوارد همیشه مظلوم و معصوم. حالا هم که توی مدرسه به حکم دبیر کلاس ریاضی نشستهام اوضاعم همینطورست.
اما نمیدانم دلیلش چه بود از همان دوران ابتدایی تا همین حالا هر وقت که در مدرسه و در آن اجتماعات کوچک آنقدر میگذشت که میتوانستم وارث رفتار، عادات و قدرت قدیمیها باشم همهچیز بهم میریخت. تمام همدورهییهای من تو سریخورده، مظلوم و بیدست و پا بودند. در مقابل تمام دانشآموزان کلاس اولی و تازهواردی که میآمدند قُلدری میکردند. شما که غریبه نیستید؛ من و دوستانم هم حسابی ازشان حساب میبردیم. دوران دانشگاه و خدمت هم همینطور بود. حالا هم که کارمند دولت شدهام و در دبیرستان دولتی تدریس میکنم وضع و اوضاعم نسبت به دبیرهای سابقهدار آموزش و پرورش همینطور است. بدبختانه با این 7-8 سال سابقهی کاری نسبت به خانم رحیمی که هنوز مهر مدرکش خشک هم نشده آدم بیتجربهیی به حساب میآیم. نمیتوانم این اوضاع را گردن خودم بیندازم و خودم را مقصر بدانم. چون حالا توی این چند سال به راز این موضوع پی بردهام. شرایط کاری من و درسی که تدریس میکنم طوریست که با تمام دانشآموزان دبیرستان سر و کله میزنم و از کلاس اولی تا کلاس چهارم متوسطه جزء دانشآموزان من به حساب میآیند. اوایل سال تحصیلی وقتی که دانشآموزان راهنمایی پا به دبیرستان میگذارند در همان روزهای اول با زد و خورد و دعوایی که با چند کلاس بالاتر از خودشان راه میاندازند حد و حدود خودشان را تعیین میکنند و تا آخر سال آن حدود پابرجا میماندو حیوانات هم تقریبا همینطورند. مثلا شیرها و ببرها، گاهی حتا برای اثبات قدرت خودشان آنقدر زخم برمیدارند که یکی از طرفین نزاع یا هردوی آنها میمیرند و قدرت نصیب بقیه میشود. اصلا خصوصیت نرها همین است. همه دوست دارند برتر از دیگران باشند و اگر نتوانند برتری خودشان را ثابت کنند چه میشود؟ میشوند نوچهها و هوادار کسی که صاحب قدرت است. نتیجهی این دعواهای کودکانه هم همین است. آن سال اولی که در دعوا شکست میخورد علاوه بر شکست باید انگ شر و شوری و بدنامی را تا پایان تحصیلاتش در آن مدرسه تحمل کند. و این جدای بدنامیست که احتمالا از طریق مدیر و ناظم به گوش والدینش میرسد.
نمونهش میثم بود. قد و قامت بلند و درشتی داشت. از همسن و سالان خودش یک سر و گردن بلندتر بود. اما همان روز اولی که پایش به دبیرستان رسید، سرِ آب خوردن از آبخوری با چند دانشآموز سال چهارمی درگیر شد و کار به کتککاری و دخالت ناظم و بعد حضور والدینش کشید. حدود میثم از همان روز مشخص شد. در مقابل قدرت و اعتباری که سال چهارمیها داشتند باید کوتاه میآمد. چون فقط ناظم والدین او را به مدرسه خواسته بود. او خودش را بازندهی این جریان میدانست. چون بین دوستانش هم بیآبرو شده بود. جریان کتک خوردن از پدرش توی مدرسه پیچیده بود و از شرم این موضوع نمیتوانست بر بلند کند.
راستش آقای اکبری ناظم مدرسه از جریان با خبر بود و از اصلاح آن چند سال چهارمی نا امید شده بود. به همین خاطر والدین آنها را خبر نکرده بود. این شد که وقتی میثم به سال دوم رسید چند دانشآموز تازه واردی که احتمالا در مدرسه راهنمایی کسی بودند و بین بچهها برو و بیایی داشتند با میثم درگیر شدند. شروع کنندهی درگیری میثم بود. میخواست خاطرهی مغلوب شدن سال پیشش را برای سال اولیها تکرار کند و حداقل بتواند پیش آنها سری بلند کند. اما میان درگیری به یاد خاطرهی سال پیش افتاد و کتک مفصلی که در خانه خورده بود. به همین خاطر کوتاه آمد و سیلی محکمی از جواد، یکی از دانشآموزان سال اولی خورد. توی چشمهایش نگاه کرد و با غرولند دور شد. اگر میخواست حتما از پس هرسهشان بر میآمد. دلش میخواست به آنها میگفت: «اگر جرأت دارید زنگِ آخر دم در وایسین» ولی میترسید که خبرچینی کنند و به جای آنها ناظم دم در انتظارش را بکشد و باز همان شود که از آن فراری بود.
میثم از سال اولیها هم شکست خورده بود و نتوانست حدودی که لایق تملک آن بود را تصاحب کند. سال بعد وقتی که میثم به سال سوم دبیرستانی بودنش رسید جواد و دار و دستهش که سال دومی شده بودند و پارسال سرِ دعوا با میثم بدون خونریزی و آشوپ پیروز شده بودند، مجددا با تازه واردهای سال اولی درگیر شدند و نتیجه این شد که مهر سال بالایی بودن به نام گروه خودشان خورد و تازه واردها آنها را به عنوان رئیس حیاط شناختند. میثم این وسط هیچکاره بود. سال بعد هم شرایط همینطور بو. میثم به انتهای قدمت دبیرستانی بودن رسیده بود اما به اندازهی سر سوزن بین تازه واردها و بچههای کوچکتر از خودش اعتبار نداشت. تمام دوستان میثم و تمام همکلاسیهایش هم سرنوشت او را داشتند. چون همه چند سال پیش، پیشآمد میثم را دنبال میکردند و خوش نداشتند پای پدرشان به مدرسه باز شود. نتیجه این شد که میثم و هم سن و سالهایش شدند نسل شکستخوردهی دبیرستان که مظلوم و مغلوب آمدند و همینطور رفتند.
پایان