وقتی شمالی، شمالیتر نمیشود، شنهای ساحل خواب خوش تَُرد شدن می بینند. خورشید که بتابد یا نه، باران هست، ابر هست، دریا هست. یادم باشد خاطراتام را با شنهای دریا با کفشهای کهنهام قسمت کنم. نگران تردد قدوم ابرم که باز دریا روی ساحل دراز میکشد. حتا یاد گوش ماهیهای ساحل هم که باشم، حتا اگر صدفها را بی مرواریدشان بیشتر دوست بدارم، این پُژهانِ ابدی را فراموش نمیکنم.
من مسافر شمالام. شمالیتر از آغوش دریا که مدام صدایم میزند. از خنکای فرش ساحل برای تعمیدی دریا بودن هم دلنوازتر. من مسافر شمالام. مسافر دریای شمال و بیچمدان روی رگههای فراموش شده اختیارم پا میگذرام و تا امتداد نگاهی که همراهیام کند در آب یا بر آب قدم خواهم زد.
بگذار نوروز باستانی تو روی خاکی که ساحل دریاست فراموش شده باشد. من نوروز هر روزم، خزان تردید اشتیاق وقتی ایستاده باشیم. کسی اگر حرفهایم را فهمیده نباشد، من آخرین سطرم را فراموش نمی کنم. قسم خوردهام و سیر تا که بیخیال تنهایی کلبهام، آلونک ساحلی خیسام رو به دریا باشد.
من نوروزم را بر هفت سین دریا پیش چشمهایم نظاره خواهم کرد. درختی را که دریا بلعید چون سبزهی هفت سینتان میستایم. حوّا را جای سیبی که دزدید دوست میدارم. صدفها را به جای سکههای ته جیبام خواهم پرستید. دریا را از ترس متبلور شدن در گهوارهاش تکان میدهند تا مبادای بیوقتی شب قسمتاش باشد و من سنجاق را که صدای وحشت دریاست با خود خواهم داشت. با این خیال من وحشت دریا را نیز دوست میدارم. سماق بوی تردید موجهاست که آرزو و افتخار ابدیت دارند و سرکه چشمهای توست که در هفت سینام میدرخشد.
کاش دریا طرح کفشهایم را دوست میداشت و از دست کشیدن روی جای پاهای من دست میکشید. چرا که من دستهای دریا را دوست میدارم. رگههای خاکستر فراموشی تردید، شنهای ساحل دریاست و من تنها مسافری هستم از دریایی که بودی تا دریایی که باشم. من حاملهام! حاملهی هفت سینی متبرک و گلوی من آواز خوش موج را خوشتر از تو میخوانَد. نوروز من در سالی کبیسه، در روزی که خود را فراموش کرده باشم متحوّل میشود.
بگذارید! من سیصد و شصت و پنجمین حوّای سیب دزد را آدمام. متبرک باد حلول قدمهای حوّای من!!!
صفحه اینستاگرام من را دنبال کنید