ساعت جیبی پیرمرد
پیرمرد سر طاسش را خاراند. پشت سرش، کمی عقبتر از گوش راستاش را با نُک انگشتهایش چنگ انداخت و زیر لب آهی کشید. پیراهن سیاهاش را در آورده و بیهدف روی صندلی پرتاب کرده بود. احساس شرمندگی کرد، از خودش خجالت کشید. از شلختهگیاش، از بینظم و ترتیب بودناش. اگر زنش آنجا بود به او تشر میزد و حالا بیآنکه زنش پیش او باشد از کار خودش شرمنده بود.
نزدیک 50 سال با همدیگر زندگی کرده بودند و زنش یک روز صبح –بیخبر- از خواب بیدار نشد. توی خواب پر کشیده و رفته بود. زنش سرحال بود. دست کم به جز آنهمه قرصهای رنگ به رنگ که هر دویشان میخوردند مشکل دیگری نداشت. پیرمرد توی خانه چرخ میزد و گاهی خطاب به زنش غرولند میکرد:
– «نامرد! ای نامرد! قرارمان این نبود. قرار بود خودت حلوای من را بپزی و بروی با هرکس که دلت خواست ازدواج کنی. مگر همینها را نمیگفتی؟ مگر نمیگفتی جوانیات را به پایم حرام کردهای؟ پس چه شد؟ چرا زودتر از من رفتی؟»
میلبافتنی پیرزن و بافتنی نیمهتماماش هنوز گوشهی مبل بود. پیرمرد دلش نمیخواست آنرا جابجا کند. حتا دلاش نمیخواست روی قسمتی از مبل که پیرزن همیشه آنجا مینشست بنشیند. هنوز سرجای خودش مینشست و از پنجره به بیرون زل میزد.
توی این سالها هفتهیی نبود که به مراسم ختم کسی از آشنایاناش نرفته باشد. هر هفته یکی از افرادی که میشناخت مثل مهرههایی که از بازی بیرون میرفتند، میمردند و او بدون کم و زیاد توی مراسم تمامشان شرکت میکرد. جزء اولین نفراتی بود که میرسیدند و جزء آخرین نفراتی بود که بیرون میرفتند.
هر روز که از خانه بیرون میزد مدام نگاهاش را روی آگهیهای فوت چسبیده به دیوار میلغزاند و روی اسامی و عکسها چشمهایش را ریز و درشت میکرد. کمی جلوی آگهی میایستاد و اگر جزء افرادی بود که از قبل میشناخت تمام اطلاعیه را از بالا تا پایین به دقت میخواند. شعر بالای آگهی… با نهایت تأثر و تأسف… پدرِ عزیر… به همین مناسبت… امید است… خانوادههای…
آنقدر توی این جور مراسم شرکت کرده بود که نسبت به مرگ دیگران اندوه عمیقی را احساس نمیکرد. شاید عادت کرده بود. با خودش حساب کرده و دیده بود توی این چندسال فقط به یکی دو مراسم عروسی دعوت شده و در عوض هر چند روز یک بار به مراسم ختم آشنایانش رفته است. فکر میکرد کاملاً طبیعی است. به هر حال او هم پیر شده بود و دایرهی آدمهای اطرافاش بیشتر در حال مرگ بودند تا ازدواج و یا زاد و ولد.
نسبت به مرگ پیرزن هم چنین احساسی داشت. میدانست که بالاخره در یکی از همین روزها یا او یا خودش کارشان تمام میشد و حالا نسبت به مرگ زنش با آگاهی رفتار میکرد. مثل جوانترها به سر و روی خودش نمیزد و هر لحظه چشمهایش خیس نمیشدند. با مرگ کنار آمده بود. فقط حالا از پیرزن دلخور بود. از تنهایی خودش غمگین بود. بیشتر از آنکه برای زنش عزادار باشد، برای خودش و باقی عمرش که قرار بود بدون او بگذراند احساس غمگینی میکرد.
بعد از مرگ پیرزن توی رفتار و کردار پیرمرد تغییری ایجاد نشد. روزهای اول همسایهها و دوستان، غریبهها و آشنایان چند دقیقهیی به دیدناش میآمدند و دربارهی چیزهای معمول و پیش پا افتاده حرف میزدند. گاهی از او میپرسیدند که پیرزن بیماری خاصی داشته یا نه. و او جواب میداده: «به جز پیری مشکل دیگری نداشت.»
چند وقت بعد که اینطور بازدیدها کم و کمتر و در نهایت قطع شد سعی کرد به روال عادی زندگیاش برگردد. شبها مثل قبل ساعت جیبیاش را از جیب جلیقه بیرون میکشید و آنقدر منتظر میماند که عقربهها روی ساعت یازده به همدیگر برسند. آنوقت تختخوابش را آماده میکرد و به خواب میرفت.
نه رادیو گوش میداد، نه تلویزیون نگاه میکرد. فقط عادت داشت صبحها برای خرید روزنامه به بیرون برود و تا آخر شب با همان روزنامه پشت پنجره روی صندلی مخصوص خودش بنشیند و مشغول باشد.
گاهی فکر میکرد هنوز پیرزن پشت سرش نشسته و با صدای بلند تلویزیون میبیند. انگار توی سرش صدای بلند تلویزیون را میشنید و حواساش از خواندن روزنامه پرت میشد. سرش را میچرخاند سمت مبل جای همیشگی زنش و فریاد میزد:
– «زن! صدایش را کم کن! آخرش من را هم مثل خودت کر میکنی.»
اما نگاهاش روی مبل خالی میچرخید و ناخودآگاه سمت تلویزیون سر میچرخاند و با صفحهی خاموش آن مواجه میشد. زیر لب غر میزد: ای نامرد! ای بیانصاف… زیر دلش که ضعف میرفت، وقتی که گرسنه میشد هنوز منتظر میماند که پیرزن او را برای خوردن غذا صدا بزند. آنقدر میماند، آنقدر انتظار میکشید که گرسنگی کلافهاش میکرد. تازه یادش میافتاد که خودش باید فکری به حال خودش بکند.
پیرزن شام و ناهار را معمولاً سر ساعت و درست زمان پخش برنامههای مخصوص تلویزیون سرو میکرد. او را صدا میزد:
– «مرد! مرد! دست از سر اون روزنامه بردار و بیا به من کمک کن.»
…
کمی بعد خودش را از شر تلویزیون، رادیو، مبل مخصوص زنش، ساعتهای دیواری و رومیزی، بافتنیهای نیمهکاره و لباسهای زنش و تمام چیزهایی که او را به یادش میانداخت خلاص کرد. همه را توی چند کارتن بزرگ چید و با زحمت توی انبار قرار داد.
نه به تلویزیون احتیاج داشت، نه به این همه ساعت و قاب عکس. شبها دست توی جیب جلیقه میبرد، سر ساعت به خواب میرفت و با صدای همان ساعت جیبی از خواب بیدار میشد. همهی کارهایش را با همان ساعت و مثل قبل انجام میداد. ساعت 5 از خواب بیدار میشد، ساعت 6 از خانه بیرون میزد. 6:30 با نان تازه به خانه برمیگشت. تا 8 خودش را سرگرم میکرد و بعد برای گرفتن روزنامهی تازه دوباره به خیابان برمیگشت.
عادت مغازهدارها و رهگذران را خوب میشناخت. چه وقتی که توی خیابان بود و چه وقتی که از لب پنجره و روزنامه به دست به خیابان نگاه میکرد. حالا برایش به شکل یک سرگرمی تازه درآمده بود. آدمهایی را که هر روز توی خیابان میدید نشان کرده بود و آمد و شد آنها را با ساعتش چک میکرد. میدانست کدام مغازه 9 صبح باز میشود و کدام کارمند 5 عصر به خانه برمیگردد و کدام مغازهدار چه وقت مغازهاش را میبندد. هر وقت فرد آشنایی را از پشت پنجره میدید دست توی جیب میکرد، ساعت را بیرون میکشید، درش را باز میکرد و با دقت عقربههای دقیقهشمار و ساعتشمار را تعقیب میکرد.
کمکم شروع کرد تمام آمد و شدها را توی دفترچهای یادداشت کند. سرگرمی خوبی بود و لازم نبود به خاطر آن از زنش شرمنده باشد. اگر زنش آنجا بود حتماً بیسر و صدا دفترچه را سر به نیست میکرد و سرِ پیرمرد غرولند راه میانداخت که: کی دست از سر این مسخرهبازیهات برمیداری؟
اما حالا لازم نبود بابت آن از پیرزن شرمنده باشد. انگشتهایش را پشت سرش، پشت گوشاش لای موهایش چنگ میانداخت و زیر لب میگفت: «عیبش چیه؟ هان؟»
توی دفترچه برای هر شخص آشنایی که از جلو پنجره رد میشد صفحات جداگانهیی انتخاب کرده بود. هر وقت که آنها را میدید، دست توی جیب جلیقه میکرد و با مداد ساعت رفت و آمد آن فرد را با توضیح مختصری جلو همان ردیف یادداشت میکرد. بعد با نُک مداد ردیف ساعتها را بالا و پایین میکرد و اگر متوجه تغییر یا تفاوتی توی رفت و آمد آن فرد میشد، از همانجا از پشت پنجره فرد مورد نظر را غیابی سرزنش میکرد.
…
تازگیها تعداد افرادی که تأخیر میکردند زیادتر شده بود. و وقتی تمام صفحات دفترچه و تمام آدمهایشان را مرور کرد متوجه شد که همهی آنها بدون استثناء روز به روز تأخیرشان بیشتر میشود. مغازهدارها هر چند روز یکبار، یکی دو دقیقه دیرتر دست به کار میشوند. کارمندها دیرتر به اداره میروند و دیرتر از آن بر میگردند
توی دلش نسبت به این موضوع احساس چندان خوشی نداشت. عادت نداشت بیشتر از 5-6 ساعت بخوابد و اکثراً پیش از آنکه ساعت جیبیاش زنگِ بیدارباش را بزند از خواب بلند شده و توی تخت انتظار میکشید. مردم و مخصوصاً جوانها را سرزنش میکرد. قدیمیها، این قدیمیها همهی کارهایشان از روی حساب و کتاب بود. از روز استفاده میکردند اما این جوانها تا لنگ ظهر میخوابند و تا نیمهشب بیدار میمانند… پیرمرد از اینکه عادت به شببیداری نداشت و همیشه سحرخیز بود احساس خوبی میکرد. اما از اینکه میدید مردم روزبهروز تأخیرشان بیشتر میشود و از ساعت همیشگیشان فاصله میگیرند دمق بود. هر وقت که فرصتی پیش میآمد سعی میکرد دیگران را نصیحت کرده و آنها را به سحرخیزی تشویق کند.
حالا که ساعت رفت و آمد مردم و باز و بست مغازهها را توی دفترچه یادداشت میکرد میدید که روز به روز اوضاع مردم بدتر میشود. همه دیرتر مغازهها را باز میکنند. همه دیرتر به سر کار میروند و مجبور میشوند دیرتر به خانه برگردند. حتا اینروزها نانواییها هم تأخیر داشتند. تأخیر مردم هر روز بیشتر میشد. حالا هر کدام نزدیک به چند ساعت تأخیر داشتند. صبح که پیرمرد به نانوایی میرفت، نانوا تازه مشغول روشن کردن تنور بود و او مجبور بود همانجا نفر اول صف باقی بماند تا نانوایی شروع به کار کند. زیر لب غر میزد. ساعت جیبیاش را از جیب جلیقه بیرون میکشید و به آن زل میزد. ساعت نزدیک 7 صبح بود و نانوایی هنوز نانی پخت نکرده بود.
هر روز اوضاع بدتر میشد و زمان انتظار کشیدن پیرمرد برای اولین نانِ تنور بیشتر میشد. احساس میکرد مردم عوض شدهاند. هیچکس ارزش زندگی، عمر و ساعت را مثل او نمیدانست. احساس میکرد همهچیز به هم ریخته است. از وقتی زنش مرده بود رفتار همهکس تغییر کرده بود. حتا مراسم ختم مردگان هم سروقت برگزار نمیشد. زودتر از همه به محل برگزاری مراسم میرسید و جلو خیابان ساعت به دست انتظار میکشید. ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت… همه مراسمها با تأخیر شروع میشدند و با همان تأخیر تمام میشدند.
کمی بعد شب و روز، خورشید و ماه هم به جمع تأخیرها اضافه شدند. پیرمرد غر میزد:
– «خورشید! خورشید تو دیگه چته؟ تو دیگه چرا دیر در میای؟»
با زنگِ ساعت جیبیاش از 5 صبح بیدار میشد. هوا تاریک بود. باید تا 6 صبح هوا کمکم روشن میشد اما خبری نبود. وقتی به نانوایی میرفت مغازهها کاملاً بسته بودند. عین تاریکی نیمهشب بودند. دیگر طاقت منتظر ماندن جلو در بسته نانوایی را نداشت. صبحها به جای شش، سرِ ساعت 9 به نانوایی میرفت و 10 صبح به دنبال روزنامه به خیابان برمیگشت. ناهار و شام را اما سروقت و مطابق با ساعت جیبیاش سرِساعت میخورد.
حتا به ذهن پیرمرد هم خطور نکرد که ممکن است ساعتش خراب شده و بیدلیل جلو افتاده باشد. این همان ساعتی بود که سالها بدون عیب و نقص کار کرده بود و دلیلی برای خرابی نداشت. اوضاع پیرمرد هر روز بدتر میشد اما در ذهن او این اوضاعِ مردم، جوانها و پیرها بود که روز به روز بدتر میشد. هر روز تنبلتر و بینظمتر میشدند. هر روز تأخیر میکردند و حتا خورشید و ماه را هم مجبور میکردند پا به پای آنها جورِ دیرکردنشان را بکشند.
…
چندین ماه بعد اوضاع بدتر شد. پیرمرد هنوز 5 صبح از خواب بیدار میشد؛ اما هوا به جای تاریکی دمِ صبح، کاملاً روشن بود. به نانوایی میرفت و صف آن شلوغ بود. دنبال روزنامه میرفت و روزنامهی تازهی آن روز هنوز نیامده بود. پیرمرد زیر لب غرولند میکرد:
– «به سر مردم چه آمده؟ چرا دنیا اینطور شده است؟ ای زن! ای نامرد! خودت که رفتی نظم و ترتیب همهی دنیا را هم با خودت بردی.»
دیگر کار از غر زدن گذشته بود. دیگر کسی را زیر لب نصحیت نمیکرد. 10 صبح که برای خرید روزنامه به بیرون میرفت، بلند بلند سرِ مردم داد میکشید. ساعتش را از جیب جلیقه بیرون میآورد. مردم، مغازهدارها و آدمها را با نشان دادن ساعت سرزنش میکرد:
– «از خودتون خجالت بکشین. کاری کردین که آسمون هم نظم و ترتیب یادش رفته. 10 صبحه و هنوز روزنامهی امروز نیومده، 10 صبحه و مغازهدارها به فکر رفتن به خونهشونن. 10 صبحه و خورشید داره غروب میکنه.»
پیرمرد هرچه قدر که سر دیگران داد و فریاد راه میانداخت و سعی میکرد آنها را به خودشان بیاورد فایدهای نداشت. گاهی با خندهی این و آن مواجه میشد و گاهی نگاه بهتزدهی آنها از او رو بر میگرداند. پیرمرد از اینهمه نصیحت بیفایدهای که انجام داد خسته و ناراضی بود. سعی میکرد خودش را با وضعیت جدید مردم وفق دهد ولی در عوض رفتار و کردار مردم در نظر او شیوهی ثابتی نداشت. روز به روز تأخیرشان بیشتر میشد و تقریباً هر ماه، یک ساعت به زمان تأخیرشان اضافه میشد.
چند ماه دیگر هم گذشت. نیمهشب بود که ساعت 5 صبحِ پیرمرد زنگ زد و او از خواب بیدار شد. انگار طاقتش طاق شده بود. از دست همه مخصوصاً از دست شب و روز، خورشید و ماه دلخور و عصبانی بود. تا 6 صبح این پا و آن پا کرد. بعد تا هفت، هشت، نه و ده صبح صبر کرد. طاقتش طاق شد. خورشید قصد بیرون آمدن نداشت و تاریکی همهجا را گرفته بود. خیابان و کوچهها ساکت بودند و انگار همه با تنبلی در خواب بودند. دلش روزنامهی آنروز را میخواست. دلش نانِ تازهی صبح را میخواست. با خودش تصمیم گرفت برای خرید نان به بیرون برود و اگر نانوایی هنوز بسته بود نانوا و بقیه مردم را برای اولین و آخرین بار به خودشان بیاورد. باید آنها را متوجه اشتباهشان میکرد…
از دور درِ بستهی نانوایی را دید و به جای دمق شدن قدمهایش را تندتر کرد. تقریباً تا نانویی دوید. بعد با مشتهایش به کرکره کوبید و شروع کرد به فریاد زدن. بلند داد میزد و نانوا را صدا میکرد. به درِ خانهها کوبید. مردم را صدا زد و گفت:
– «چتونه؟ خجالت بکشین. صبح شده ولی همهتون خوابیدین. آهای بیایین بیرون برین سرِ کارتون. دست از تنبلی بردارین. شماها چتون شده؟ ها؟!»
پنجرهها یکی بعد از دیگری باز میشد. با ناسزا و بد و بیراه با پیرمرد حرف میزدند. او را مسخره میکردند. پیرمرد ساعتش را از جیب جلیقه بیرون کشیده بود و به آنها نشان میداد و مردم در عوض دستهایشان را در هوا تکان میدادند و تاریکی هوا را به رخ پیرمرد میکشیدند.
پیرمرد از دست شب و روز، خورشید و ماه و از دست همهی آدمها خسته بود. رو به آسمان فریاد کشید:
– «خورشید! بیرون بیا! بیرون بیا لعنتی! به همه ثابت کن که الان روزه! با تو ام خورشید! دِ بیرون بیا لعنتی…»
در آن لحظه توی چشمهای پیرمرد جرقهیی درخشید و شعلههای نور و روشنایی از اعماق قلباش به بیرون فواره زد… و بعد همهجا را خاموشی و سکوت فرا گرفت. پنجرهها با پوزخند آدمها یکی پس از دیگری بسته شد. صبح پیرمرد، رنگِ حقیقیِ نیمهشب گرفت. پیرمرد همانجا توی خیابان وقتی که با انگشت آسمان را نشان میداد و توی دست دیگرش زنجیر ساعت جیبیاش قرار داشت روی زمین دراز به دراز افتاد و جان داد. صبحِ زود نانوا که کرکره نانوایی را بالا میداد اولین کسی بود که متوجه پیرمرد شد. هوا تاریک روشن بود. به بیمارستان تلفن کرد و وقتی دکتر بالای سر پیرمرد رسید ساعت مرگِ پیرمرد را توی گواهیِ فوت دوازده نیمهشب یادداشت کرد. ساعت جیبی پیرمرد از ظهر هم گذشته بود.
جمعه 13 مهرماه 1397
اونکه میخواستم نبود