درک مطلب پاییز نیست؛ همیشه ناقوسِ هر کلیسا یکشنبهها میزند زنگ. چراغِ نفتیی مسجد اگر به خانه روا بود آنجا چه میکرد؟
صدا کرده بودم تورا که بیایی و ببینی که دختر همسایه لباسش را روی بالِ باد گذاشته است و قاصدک خبر نداشت کدام غزلنویسِ پیر پیِ بادبادکها کرده است دلش را تنگِ شنیدنِ صدای سورتمه و تکانِ شلاقش توی چشمهای سگها نمیافتاد. میبینی؟ اینجا هم حضورِ خوفناکِ کابوسها دست از سرم برنمیدارند. سایهها روی گودیی چشمهای تو افتاده بود، تو بیربط شده بودی به واژهها و جملههای تو از ترسِ تعقیبِ گزمهها میانِ لباسِ دخترک افتاده بود.
بالای مهتابیي دور نگاه میکرد کسی، انگار که تو به دنبالِ مجنون چه از دست لیلا رم کردهیی و بوقِ ماشینها و همهمهی آدمها همیشه توی حرفهای ما سرک میکشید.
سلسلهی موی دوست را بگذار دمِ کوزه تا خنک بماند؛ شاید برگشتیم و آمدیم از راهِ دور، تشنهی رفاقتهای دوستاقبانانِ سرخوش که کلیدِ زنگار بستهی قفسها را میانِ انگشتهایشان میتکانند. همان موقع بود. درست همان موقع که ناقوس کلیسا هنگ کرده بود خیلِ عظیم سربازان را روی عقربههای این ساعتِ صفر.
سلسلهیی از دوستیها به باریکیی موی یاری آغاز میشود. کفاشی خسته از کار با دستهای پینهبسته مشغول ساخت پاپوشی جدید برای ادامهی زندگیست؛ و شاعری از کنار دکّانِ کفاش خواهد گذشت. به چین و چروکِ چهرهاش چنان مینگرد که شعری در دلش تکان بخورد. آنوقت آبستنِ آن همه احساس توی کوچهها به دنبال واژهها میکند و وقتی مشغول جست و خیز میانِ آنهمه واژه است، دلش به سرِ کودکی میگیرد و بستنی تازه لیسیدهاش روی تنِ باد سر میخورَد و منگ روی چیدمانِ گُنگِ رنگهای پیادهرو آرام میگیرد.
پدر از خستهگی بر سرِ کودک فریاد میکشد، میزند زیرِ همهچیز و کودک زیرِ گریه جولان میدهد. آنوقت تو گیج و گنگ و گُر گرفته از این حادثه، چشمت همپای چشمِ نگرانیی کودک خیسِ اشک میشود و به من به دنبال خانهی دوست از منظرِ حادثه و اتفاق از معبر تو گذشتهام، نگاه میگنی و من عاشقِ نگاهِ تو خواهم شد.
نمیدانم کدام بستنیست در کدام مغازه و کدام کودک و پدر؛ کدام کفّاش و کفش و شاعر، نگاهِ خسته به چروکِ کارِ درد. فقط میدانم! میبینی؟! که این سلسلهی اتفاقات اگر به اندازهی سر مویی جابهجا شود تو به من و من به تو نخواهی رسید و نخواهم رسید.
20 خرداد 89؛