آری حرف نمیزنم. دریچه به هوای سکوت بستهام. سقوط میکنند در من، دستهایم و اجبار، حقیقتِ سبزیست که همین نزدیکیها واژه را به نخ میکشد. تکاملِ بهانههای دیروز، حادثهی رنگین امروز را رفت. زمان به صداقت گره میخورَد، در هذیانِ مدورِ عقربهها و من در انهدام پرسشی میمانم که بیپاسخی مصلوبام میکند به جُلجتای هنوز و مریمِ دیگری هم حتا نیست تا در برم گیرد از آغوشی که آهن و چوب… بود؟
آری! پس گوش کنید! این صدای من است که از اعماق آبی آسمان میآید. مروارید ندارد این لحظه و یا پاداشی که برانگیزد دقیقهها را. هیچوقت حرفی نداشتم برای گفتن، مگر شکل موهون انگشتهایم که شبیه اندوه یک عمر باشد. نه نشد. نه نمیشود. بزرگوار نشانهی من نیست که پروانه باشم و گلی را ببویم و به بوستان حسادت میکنم؟ در انعکاس حماقت من نمیآیی. بزرگی بزرگ. برای من حتا به قدر بوسهیی کوچک نمیخندی. با من باش که در تکاپوی یافتنام. حسرت به دوش میگذرم و معنا نمیدهم که واژه را به نخ کشم. یأسام من. نه یاسی که به عطر و بوی تو بمانم. میخواستم ذرهیی فرو نشاندم از اشتیاق، اما انگار نشاندهای مرا به حسرتِ کلامی و ذرهیی انگار به قدر بضاعت ثانیهها دیر شده بود که نظر به شمایل پلشتیهای من نمیاندازی. معنا نمیدهم امروز، نه! نمیشود.
من رگههای خاکستری را به بنفش نمیفروشم. فلوت، سازِ همآوازی نیست و تنها قصیدهی محزون تنهایی را به تصویر میکشد که در تمام تنهایشان تنهایم من. نه! نمیشود، معنا که بریسم و ریسه رفته باشم از لبخندی که نفروختی به من. ندوشیدم سرکشی را در درهی فریاد که آسمان، دنبالهدار تو نیست و ستاره به گلآرایی شبنم چشم داشت.
با من حرف میزدی. صدای تو هنوز در لختهلختههای اتاق میپیچد برای ابد، که فرضیه اینچنینی بود. قلم، معنادار، پیغامی را به دوش میکشید. برای یک روز، یک هفته یا یک عمر که بگذار کوچک باشم.
تمام عمر مگر چند روز بود که نوازش با دستهای کسی را از من دریغ میکردهاند؟ کسی نمیدانست که در روزگارِ کدام هزاره زندهام؟ اشتیاق، اشتیاق، اشتیاق را زندانیام. حرف همیشهگی من، بی آنکه کسی خواسته باشد تصویری از آن در ذهن خود بسازد. من جوانه زدهام از عبور گاهگاه تو بر احساس من. سبز شدهام بیآنکه رگههای خاکستری حواسام را از یاد برده باشم. دستهایم را بگیر. باور کن مرا از که از شعرِ واژه خستهام.
آری ای یار. دیروزها نمیگفتم من چه لبریزم از تو امشب، ای یار. نه آنقدر که فروپاشم از هجوم تو، نه آنقدر که جریان یابد از تمام من، قطرهیی از حضور تو. من چه لبریزم از تو امشب، ای یار. ما پایان جهان را با حضور مردد مرگ باور نمیکنیم. نخواهیم گذاشت آنچه ساختهایم فروپاشد تا اندوهی را برای ما به ارمغان بیاورد که همیشه از آن گریزان بودهایم. نه سنگ، نه باد، نه آتش و نه حضور بیشرم بیگانگان نمیتوانند بپاشند دلهرهیی را به باغچهی کوچک ما.
امروز آیا جبر نانجیب روزگار ساکن همین حوالی نیست؟ نه! سرنوشت رعایت یکپارچهگی نیست!؟ پس ملزم به برقراری خود باش در مراقبتی از خود که دامان به تو حریر شوم. نه نشد. اینها نبود. من باید نبرد را به شورش دقیقهیی آغاز میکردم. به جنگ میرفتم تا واژه به رخ که نه به چشم تو بنشانم شاید یا چنان فروبرم خود را در تعمیدگاه زکریا که مسیحوار رسالت نوین وسوسهها را به رسمیت بشناسی. من این چنینم امروز. نشده چیزی در قلههای دور تصمیم. و پر برف و بغضآلود از حماسهیی که میخوانم و آری حرف نمیزنم که معنا نداده باشم.
صفحه اینستاگرام من را دنبال کنید