گاهی اوقات فکر میکنم به زنم احتیاج دارم. به حرفها و حرکاتش؛ به دستها و دستوراتش؛ باید نظر او را درباره بعضی چیزها بدانم. بدانم که چرا فکر میکند صورتی رنگ مناسبی برای دختربچههاست. و یا گلبهی واقعا چه رنگیست؟ چرا پیراهن سفیدم با شلوار سورمهایام و کت راه راه سیاهم جور در میآید و با اینکه خودم هیچوقت از این ترکیب استفاده نکردهام اما از نظر او چرا این بهترین چیزیست که میتوانم بپوشم.
باید عقاید او را درباره فلان فیلم و فلان ترانه بدانم. نمیتوانم تصور کنم که تفکرات لطیف او دربارهی باران ریز ریز و یکریز لاهیجان چه شکلی است و چرا فکر میکند یکشنبهها خیابانهای این شهر بیش از اندازه خلوت و سوت و کور میشود.
گاهی اوقات به همین چیزها نیاز دارم. به همین چیزهای به ظاهر بیاهمیت. فکر میکنم به اندازهی تمام مردان ریز و درشت دنیا میتوانم ببینم و نظرات آنها را دربارهی هرچیزی پیشبینی کنم. اما برای بعضی چیزهای دیگر، برای اینکه بتوانم با چشمهای زنانه به دنیا نگاه کنم وامیمانم. برای اینکه بتوانم نظرات خودمانی و مضحک زنم را دربارهی چیزها بدانم وامیمانم.
– «مضحک چیه آخه؟ باز تو شروع کردی به زنها توهین کنی؟»
– «توهین نمیخواستم بکنم. منظورم فقط اینه که بگم خب به هرحال نظرات تو یه جوریه»
– «نظرات خودت یه جوریه! چه حرفیه آخه؟ بیشتر روی منظورت فکر کن ازین به بعد»
– «مردها اکثرشون فکر میکنند زنها درست و منطقی درباره چیزها نظرشونو نمیگن. فکر میکنند نظرات زنها اکثرا آبکی و آبدوغ خیاریه»
– «داری همینجور میگیا…!؟ میزنم لهت میکنما»
– «من که نمیگم اونا میگن؛ اما نظر من این نیست. اصلا به نظرم واقعا لازمه که گاهی آبکی به قضیهها نگاه کرد.»
– «نظرات من هیچم آبکی نیست. شما مردها خیلی ادعاتون oمیشه»
– «اینم هست البته. ولی باید قبول کنی سر یه چیزایی خیلی بیمنطق بر میخورد میکنین»
گاهی که نه، اغلب نمیشود خیلی چیزها را به قضا و قدر و سرنوشت واگذار کرد. نمیشود گلبرگهای گلی را یکی یکی کند و شمرد و تصمیم گرفت که کسی از ما سراغ میگیرد و یا ما باید از کسی سراغ بگیریم یا نه. نمیشود با نگاه کردن به تهِ یک فنجان قهوه فهمید که کسی که دوست داریم بیاید، تصمیم به آمدن دارد یا نه. گاهی که نه، اغلب باید رفت روبروی همان آدم، توی چشمهایش زل زد و از او پرسید: «میخواهی چهکار کنی؟» و اگر احتمالا نمیدانست که چه میخواهد و چه میتواند خودمان جوابی را به او پیشنهاد کنیم.
من خوشحالام. شادترین آدم دنیا احتمالا کسی شبیه من است. من از اینکه با زنم هستم خوشحالم. اهمیتی ندارد که تا به حال او را ندیدهام. یا اینکه اسمش را میدانم یا نه. او برای من از هرچیز ناواقعی این دنیا واقعیتر است. میخواهم بیشتر درباره زنم حرف بزنم. اما برای معرفی او، برای اینکه او را به خودم بشناسانم باید خود واقعیام را بیشتر بشناسم.
همیشه سعی کردهام نقش یک عاشق غمگین را بازی کنم. عاشق غمگینی که شبها روبهروی پنجره زنی مینشیند و بیصدا به هالهها و سایهها و نورهای اتاق معشوقش خیره میشود. دستهایش را زیر چانهاش گره میکند. چند تکه سنگ را بی هدف بالا و پایین یا به این طرف و آن طرف میاندازد و با یک تکه چوب روی زمین خطوط کج و نامفهوم میکشد. همیشه سعی کردهام اینطور عاشق باشم. حتا اگه دلواپس دیدن آن زن باشم، حتا اگر برای دیدنش هزار نقشه کشیده باشم و اما موقع دیدنش، وقتی که او درست توی چشمهای من زل میزند ندانم چه کنم.
به من نگاه کند. یک نگاه گنگ و بیمعنا. یا یک نگاه خندان و تمسخر آمیز و من به جای اینکه بلند شوم و دست تکان بدهم، سرم را برگردانم و نگاهم را بدزدم. یک عاشق غمگین، کمرو و شاید خجالتی. همیشه ترجیح دادهام اینطور عاشق باشم. به جای اینکه حکم دلمشغولی این و آن را بازی کنم. به جای اینکه سعی کنم برای این و آن و یا برای بعضیها سرگرمکنندهتر باشم.
هیچوقت نخواستم نقش فرد سرگرمکنندهیی را بازی کنم. بیشتر دوست داشتم با کسی اخت بگیرم، وقت بگذرانم و وقتی کسی به دلم نشست آنوقت با او شوخی کنم، حرف بزنم و خود واقعیام را به او نشان بدهم.
من در لذتهای کوچک اما نیرومند دنیا زندگی میکنم. از تماشای فیلم لذت میبرم. خواندن کتاب را هم دوست داشتم، هم شعر را و هم داستان را. اما مدتهاست نتوانستم مکان مناسبی را برای این کار در نظر بگیرم. از شاعرها خوشم نمیآید. از شعرهایشان چرا. ترجیح میدهم درباره زندگی خصوصی فلان نویسنده، کارگردان یا بازیگر کنجکاوی نکنم. این کنجکاوی مرا از دنیای دوستداشتنی یکی از آنها جدا کرد. حالا نمیخواهم از بقیهشان جدا شوم.
دوست دارم هر شب فیلم ببینم. فیلمهای بزرگ، فاخر و ارزشمند. سعی میکنم به سلیقه جمعی افراد در انتخاب فیلم توی فلان سایت و بهمان نظرسنجی احترام بگذارم اما گاهی به فیلمهای کمتر پسندیده شده، بیشتر علاقه نشان میدهم. یکی از آنها فیلم حیرتانگیزی درباره یک مرد بود. مردی که معشوقهاش را از میان حراجیهای تابلوهای نقاشان بزرگ با هزار ترفند ریز و درشت تصاحب میکرد. معشوقهاش را میآورد، میبُرد توی مخفیگاه مهر و موم شدهاش و از دیوار آویزان میکرد. سیگاری میگیراند، فنجانی در دست میگرفت و ساعتها به دیوارهای بلند اتاقش خیره میشد. به معشوقهاش که مدام توی تصویر برهنه، نیمهبرهنه، یا مهآلود و پوشیدهی زنی در تابلوهایش ظاهر میشد. معشوقهاش، زنش، از این تابلو به آن تابلو، از این نقاشی به آن نقاشی جست میزد و مرد با داشتن همهِی آنها راضی بود.
این من را به یاد خودم میانداخت. از اینکه میبینم شبیه به کسان دیگر درباره بعضی چیزها فکر میکنم و یا دیگران دربارهی چیزهایی که میدانم همانطوری فکر میکنند که من فکر میکنم، احساس خوشایندی به من دست میدهد.
خیلی خوب است که آدم بداند دلیل کارهای ریز و درشتش چیست. مثل فیلمی دربارهی مردی که ونوس را در لباس خز بیشتر میپسندید. دلیل عادت عجیبش را فهمیده بود… کتک خوردن از دست زن افسونگر و مقتدری آنهم در کودکی، شخصیت بزرگسالی او را، علایقش را، خواستنیهایش را، راهرفتنش را و همه و همهی زیر و بم زندگی او را ساخته بود. دستکم خودش را شناخته بود، میدانست که باید به دنبال چه باشد. از چه زنی و در چه موقعیتی خوشش بیاید، به چه زنی قدرت افسونگری را ببخشد و زیبایی و درک زیبایی خودش را تقدیم چه زنی کند. و مهمتر از همه این بود که زنی درست مانند همانچیزی که انتظارش را میکشید به سراغش آمد. خود ناواقعیاش را از او گرفت، او را با خود واقعیاش بیشتر آشنا کرد و او را در خود واقعیاش فرو برد و غرق کرد.
همه اینها را گفتم که بگویم من و زندگی من هیچ شباهتی به اینها ندارد. من هنوز خودم را نشناختهام. هنوز نمیتوانم کودکیام را درست به خاطر بیاورم. ولی میدانم حتما چیزی همان حوالی توی کودکی من، عاشقانهگی من را دست زنم سپرده است.
یک زن مغرور، احتمالا زیبا و لاغر اندام. با چشمهای درشت و ترسناک. زنی با دستها و ناخنهای کشیده، افسونگر و خُردکننده. زنی که خودش را نشان نمیدهد. اما همیشه هست. زنی که میخندد. به کودکی معصوم من میخندد، به خواستههای مسخره کودکانه من با صدای بلند و سحرآمیزی میخندد. سیاهی چشمانش برق میزنند. آنها را ریز و درشت میکند و به جای اینکه به من نگاه کند، نگاهش را توی هالهی نامرئی اطرافش غرق میکند. زنی که من را میبیند، میشنود و احتمالا لمس میکند. اما خودش را نمیفهماند. سحرآمیز، مثل جادوگر شهر اوز توی رویاهای کودکانهِی بچهگانهِی من ظاهر میشود. با دامن بلند و تق و تق آهستهی کفشهایش به من نزدیک و از من دور میشود. و من احتمالا همانجا هستم، توی صفحهی سفید و نورانی و بیانتهایی که از هر طرف به معصومیت و روشنایی ختم میشود. میان سفیدی مطلق. با سری رو پایین از خجالت و ترس، و نگاههای دزدانه و کنجکاو به تکانهای دامن او وقتی که راه میرود. به برجستگی نوک زانوهایش وقتی از توی دل دامن بیرون میزنند و همان حوالی فرو میروند.
احتمالا همینهاست. ولی درست نمیدانم. هیچوقت او را ندیدهام. نمیدانم دقیقا چه شکلی است و از من چه میخواهد؟ فقط انگار بود. فقط بود. و شاید منِ خیالباف تمام حرکات او را، خندهها و چشمهای سحرآمیزش را، راه رفتنهایش و وجودش را به خودم نسبت دادهام. حتا شاید خیال کردهام که کسی مثل او توی کودکی من وجود داشته است.
احتمالا دوران کودکیای مثل این، بزرگسالی سحرآمیز و غمگین من را ساخته است.
حالا که نمیتوانم او را ببینم، نمیتوانم نام او را بدانم. نمیتوانم خودم را به او و او را به خودم مربوط و متصل بدانم، شاید به خاطر این است که اصلا چیزی مثل او، کسی مانند او و زنی شبیه به او وجود ندارد. شاید من از کاهِ هیچِ او، کوه بلندی ساخته باشم و ترسیده باشم که نمیتوانم و نباید از آن بالا بروم و آن را فتح کنم. وگرنه دلیل دیگری وجود نداشت که خانهی زنم به جای خشتها و آجرها و سیمانها، میان چهارگوشها و پیکسلهای نورانی مانیتور باشد. همین جا زندگی کند، میان همین خطها، میان همین نورها… توی همین صفحه زندگی کند، بیصدا از اینطرف اتاق به آن طرف برود، سحرآمیز و مرموز به من بخندد و من خیال کنم که با او هستم.
– یه چیزی بگم؟
– نه! فکر کنم باید کم کم نظرمو دربارهات و دربارهی حرفزدنت عوض کنم.
– اما من میخوام حرف بزنم.
– نمیشه. باید بیشتر دربارهاش فکر کنم. ولی تصمیم گرفتم صداتو ازت بگیرم، دیگه نذارم حرف بزنی. شاید باید برای همیشه ساکتت کنم. کشتن فعل قشنگی نیست. شاید باید نابودت کنم.
زنم میخواست حرف بزند. اما دهانش نیمهباز رها شد و ساکت شد. دستها و پاهایش، صورت و اندامش محو و ناپدید شدند. حالا زنم دیگر حرف نمیزند.
احتمالا من چنین چیزی را بیشتر بپسندم. دوست داشته باشم میان سفیدی و نور بنشینم و زنم بدون اینکه از وجودش مطمئن باشم، اطراف من با تق و تق کفشهایش قدم بزند، صدای خندههایش را بشنوم و خیال کنم که به من میخندد. من از آزار خودم لذت میبرم و او از آزار من. کسی که ساخته شده تا من را آزار بدهد، دلیلی ندارد خودش را به من نشان دهد. خودش را به من بفهماند و در من زندگی کند. او میتواند بدون اینکه دیده شود، فقط با یک نگاه مرموز تا هفتهها ذهن من را مشغول نگاه دارد. من تا را انتهای تنهایی و یأس آزار دهد. حتا لازم نیست نام او را بدانم. حتا لازم نیست بدانم که هست یا نه. همین که گاهی با لباس مبدل، در نقش زن نیمهسحرآمیز رهگذری ظاهر شود او را به مقصودش میرساند. میتواند مثل شبح هالهی بویناکی خودش را توی هوا پخش کند و من تا ماهها ادامهی بوی او را بو بکشم. بیآنکه اصلا بتوانم بفهمم که از کجاست و از کیست. من او را برای آزار دادن به خودم آفریدهام. از تمام افراد بیآزار اطرافم دلسرد شدم و بیشتر و بیشتر جذب آزارهای نادیدنی و اما احساسکردنی او شدهام. کسی که میتواند با نبودنش آزاردهندهترین آزارها را بیافریند، نیازی به بودن ندارد. همین نبودن او خردکنندهترین چیزهاست. شاید من طاقت بودن او را نداشته باشم.
شاید باید او را بکُشم. زندهگی خیالی او را با تمام واقعیتهایش از او بگیرم. باید او را در خودم بکُشم. باید توی چشمهایش را نشانه بگیرم. توی سفیدی بیانتها و نورانی این چهارگوشها را نشانه بگیرم و ماشهی تفنگ را بکِشم.

فقط میخوام بگم باران ریز ریز لاهیجان چیز به غیر از دردسر نیست