اغلب معشوق بودن لیاقت میخواهد؛ اما «لیاقت» این کلمهی پنج حرفی نمیتواند منظورم را کامل برساند. در واقع منظورم اینست که بگویم ظرفیت میخواهد. شاید هم به توانایی احتیاج داشته باشد. شاید هم به تجربه؛ اما مطمئنا به چیزی نیاز دارد. دوست دارم این را بدانم. از زنم میپرسم:
– «به نظرت تو چی داشتی که من عاشقت شدم؟»
– «منم میخوام همینو بدونم. همیشه ازت میپرسم ولی تو جواب درست و حسابی نمیدی»
– «نه منظورم این نیست که بگم تو خوشگلی، یا هیکلت استثنائیترین چیزیه که دیدم یا اخلاقت خوبه یا مثلا تُن صدات عاشقانه است و اینجور چیزها. میخوام بدونم چرا من تونستم عاشق تو باشم و مهمتر از همه با تو بمونم؟»
زنم انگشت اشارهاش را توی موهایش فرو میبرد و چند بار دور انگشتش میپیچد. دهانش را باز و بسته میکند. آب دهانش را پایین میدهد و مِن و مِن کنان حرف خاصی برای گفتن ندارد.
میگویم:
– «میدونی؟ یه جایی توی زندهگی به این نتیجه رسیدم که نمیتونم آدم جدیدی برای خودم پیدا کنم. مدتی تنها بودم و هیچ خبری از تو نبود. دلم میخواست تو یا یه کسی مثل تو توی زندهگیم میاومد.»
زنم با اینکه سعی میکند خودش را بیتفاوت نشان بدهد اما از روی حسادت گوشه لبش را میجود:
– «مطمئن نیستم که بخوام اینجور چیزا رو بشنوم. فکر کنم ناراحتم میکنه»
– «خب شاید درستش هم همین باشه که طرفین از گذشته همدیگه سوال نکنن تا وقتی که خود طرف بخواد به گذشتهش نگاه کنه و به چیزی اعتراف کنه. الان من تو شرایطی هستم که میخوام اعتراف کنم.»
– «پس اول خوب فکراتو بکن بعد. اگه ناراحت شدم و باهات قهر کردم نیای بگی چراها؟»
– «قهر نمیکنی. تو باید به حرفام گوش کنی. چون توی دنیا این فقط تو بودی که تونستی جنبه با من بودنو داشته باشی. الانم میخوام سخنرانی کنم. فقط اولش بگم هدفم اینه که آخرش بهت بگم تو بهترین بودی؛ و هستی. فقط همین.»
زنم جواب نمیدهد. خودش را سرگرم نشان میدهد. ولی از درون نیرویی مثل آهنربا آمادهی جذب حرفها و واژههاست.
– «داشتم اینو میگفتم که از یه جایی به بعد فهمیدم دیگه نمیتونم ادامه بدم. نمیتونم با آدم جدیدی اخت بگیرم و این منو خیلی اذیت میکرد. گاهی به این فکر میکردم که برگردم به گذشته و آدمای زندهگی قبلی خودم رو یکی یکی بنشونم جلو خودم و سبک و سنگینشون کنم. یکیشون رو انتخاب کنم و دوباره برم روزای خوب قبلی رو بسازم؛ اما میدونی؟ هیچکدوم از اون آدما دیگه هیچ جذابیتی برام نداشتند. نه قیافهشون، نه حرکات و رفتارشون و نه حتا جاذبهیی که بتونه منو به اونا وصل کنه. انگار اصلا اون آدمایی نبودند که من میشناختم. ترجیح میدادم دیگه هیچکدومشونو نبینم. ایکاش میشد یه روز از خواب بیدار میشدم و میدیدم دونه دونه اون آدما دیگه یا وجود ندارند یا اصلا نمیتونن خودشونو بهم نشون بدن. هنوزم نمیدونم چرا. ولی اغلب همین حس من توی اون به اصطلاح معشوقهها هم وجود داشت. با این تفاوت که اونا فکر میکردند هنوز میشه روی من حساب کرد. من حاضر بودم هرکاری که لازمه انجام بدم تا دیگه هیچ ردی ازشون توی زندهگیم نبینم. ولی اونا طوری که انگار بدون مقدمه و بدون برنامهریزی قبلی به نظر بیاد سرشونو از توی سوراخ سمبههای زندهگیم بیرون میآوردن. چرا یه خداحافظی نمیتونه رابطهی آدمارو از هم قیچی کنه؟ نمیخوام به جریان کتاب شازدهکوچولو و داستان اهلی کردن اشاره کنم. چون اگرم اهلی کردنی در کار بود، به جاش یه موقعی اون حس جاشو با وحشیکردن عوض میکرد. منِ اهلی شدهی دستِ یه معشوق، بعد از فهمیدن واقعیت کثیف درونشون وحشی میشدم. میتونستم هر لحظه بپرم و اونا رو نابود کنم.»
– «خب میخواستی از اول نری سمتشون. تقصیر خودت بود. میخواستی چشماتو باز کنی.»
– «نه. مشکل این نبود. شاید اگه دوباره برگردم به گذشته دقیقا همین مسیری رو برم که تا امروز اومدم. آشنا شدن با اون موجودات منزجر کننده و کثیف چشمهامو باز کرد. تونستم بد رو از خوب و خوب رو از عالی تشخیص بدم… درسته شاید یه موقعی توی زندهگیم بخشی یا چیزی مثل همون عشقی که رو نسبت به تو دارم به اون آدمها هم ابراز میکردم؛ اما توی وجود اون آدمها یه چیزی کم بود؛ و اونوقت احساس من سر ریز میکرد، مثل یه کتری که تا لبهش پر از آبه، شروع میکنه به قُلقُل کردن و آب از دهنه و در کتری میریزه بیرون. اونوقت با بدنه بیرونی کتری یا مثلا با آتیش روشن زیرش یه فعل و انفعالاتی انجام میده و بوووم. اونهمه احساس به ظاهر خوب روی ظرفی که ظرفیت درست و حسابی نداشت تبدیل به یه چیز دیگه میشه. تبدیل به چیزی که گند میزنه به زندگی همه.»
– «بیچاره اون کتری. من هم الان یه چیزی مثل اون کتریهام؟»
– «نه! تو نه! یعنی آره. یه جورایی آره. ولی خب خیلی چیزها در تو فرق میکنه. تو چیزی رو داشتی که اونها نداشتند.»
– «خب نگفتی اون چیه که من دارم و بقیه نداشتن؟»
– «هنوز درست نتونستم ببینمش. میدونم هست. وجود داره. کاملا حسش میکنم ولی نمیتونم تعریفش کنم. میدونی؟ آدما وقتی میتونن چیزی رو تعریف کنند که تا بحال توی زندگیشون چیزی شبیه به اون چیز رو دیده باشند. وقتی برای اولین بار با یه چیزی روبهرو بشن و بخوان اون چیزرو برای کسی تعریف کنند نمیدونند باید چی بگن. منم همین حسو دارم. فکر میکنم میتونم دستمو دراز کنم و اون چیزو مثل یه هالهی رنگی دور و بر صورتت لمس کنم. ولی وقتی دستمو دراز میکنم به جای اینکه اون هالهرو لمس کنم و بتونم با پوستم حسش کنم، دستم به موهات میخوره، یا به صورتت. بعد به خودم میام؛ که: اِه؟! اینکه اون چیزه نیست؛ و وقتی دوباره دستمو عقب میکشم دوباره همون هالهی رنگی دور و برت ظاهر میشه.»
– «من که زیاد سر در نمیارم چی میگی و منظورت چیه.»
– «مهم نیست. خودمم زیاد نمیدونم. بیشتر دلم میخواد بگم از آدمای زندگی خودم، توی گذشتهها، توی خاطرات نوجونی و شایدم بچهگیم دل خوشی ندارم. الان ترجیح میدم اصلا نبینمشون. یه جورایی حالمو بهم میزنند.»
– «چهقدر تو بدجنسی. پسفردا ممکنه از منم بدت بیاد. نه؟»
– «گفتم که تو فرق داری. با همه فرق داری.»
– «از کجا معلوم. شاید به اونا هم همینارو میگفتی. تو که خوب بلدی مخ یکیرو بزنی.»
– «نه. فکر نکنم تا حالا به کسی گفته باشم که مثلا با بقیه فرق داشته و خیلی خوب بوده و از اینا. اکثرا از دور قشنگ بودند. ولی از نزدیک یه چیز غیر قابل تحمل و حال بهم زدن میشدند. با خیلیهاشون فقط به خاطر رو در وایسی و ترس از اینکه ممکنه بهشون آسیب بزنم ادامه میدادم. اینقدر ادامه میدادم و بد میشدم که خودشون تصمیم بگیرن دنبال راه خودشون برن؛ و اونوقت من با آغوش باز با استعفاشون موافقت میکردم. من یه جورایی سادیسم دارم. خود آزاری دارم. دوست داشتم بازنده اون بازی من به نظر بیام. شایدم بازنده اصلی اون بازی من بودم. ولی چه اهمیتی داره؟ وقتی داری با یه بچه دو-سه ساله بازی میکنی تو برنده باشی یا اون؟ اصلا بازی کردن و برنده شدن چه معنی میتونه داشته باشه؟ وقتی فقط از سر دلسوزی و ترحم باهاشون تا میکردی.»
– «هیچ میدونستی تو خیلی از خود راضی هستی؟ اگه دوستت نداشتم میتونستم خیلی راحت ازت بدم بیاد.»
– «آره هستم. چرا نباشم؟ منی که میتونستم یه نخ بندازم گردن ماهِ شب چهارده و مثل بادکنک اون سر نخه رو بدم دست کسی که باهاشم چرا نباید به خودم افتخار کنم؟ اگه یه کسی ترجیح میداد به جای اینکارا چندین بار دستمو بلند میکردم و میخوابوندم تو گوشش، یا گاهی با غرور باهاش حرف میزدم و جذبه میداشتم تا بتونه به مردی که فکر میکنه تو وجود منه دل ببنده، ولی در عوض احساس من براش کمرنگتر و ناپدیدتر میشد مقصر من بودم؟ نه! من مقصر نبودم. من فقط چیزی داشتم که اونها نمیتونستند ببیند و درک کنند. شاید براشون زود بود. یا شاید … نمیدونم. شاید احساس اشتباه، در زمان اشتباه برای آدمهای اشتباهی. برای معشوقهای اشتباهی. ولی الان خوشحالم. واسه اینکه این سبک زندگی کردن باعث شده تورو پیدا کنم. باعث شده تو رو بو بکشم و تمام تنم از بوی تو رنگی بشه. آخیش سبک شدم. حرفمو گفتم. حالا ناراحت شدی؟ میخوای قهر کنی؟ اگه قهری بگو من جان بر کف بیام منتکشی.»
– «نمیدونم. هنوز تصمیم نگرفتم باهات قهر کنم یا نه. باید فکر کنم.»
– «فکر کردن نمیخواد؛ یعنی خودتم نمیدونی چه حسی داری؟ چه جوریاست؟ به هرحال تعارف نکنیا. اگه قهری بگو… میام منت کشی. شایدم تهش بیام بهت بگم: «قهری؟ فدای سرم! میخواستی نباشی.»
– «کلا خیلی بیشعوری. الان دیگه واقعا باید باهات قهر کنم.»
– «خب حالا! قبل از اینکه قهر کنی بگو چایی میخوری یا نسکافه؟»
زنم سرش را کج میکند. سعی میکند نگاهم نکند. میخواهد سربالا جواب بدهد. با صدای بلند و پرخاشگرانه و طوری که انگار از من چیزی طلبکار است میگوید:
– «من نسکافه میخورم.»
بعد دستش را جلو صورتش میآورد و ناخنهایش را یکی یکی وارسی میکند. زیر چشمی منتظر است که با نسکافه به پیش او برگردم. من دستهایم را باز میکنم و پشت سرم گره میکنم. توی مبل غرق میشوم. راحت تکیه میدهم و میگویم:
– «نسکافه میخوری؟ پس برای منم بریز.»

تخیل شما بسیار فراتر از یک حس معمول هست
تمام ظرافتهای داستان توی زندگی معمول یک زوج اتفاق میفته
حتی اون احساس های درونی که آدم قادر به بیانش نیست
عجیبه که نویسنده فقط با تخیل تا این مرحله از واقعیت جلو میره
مرحبا