توضیح کلی: در این نمایش سعی شده است از چند داستان مهم ایرانی گرته برداری شود و در واقع در دل این نمایشنامه سه داستان کودکانه با یکدیگر ادغام شدهاند و ترکیبی جدید ساختهاند. اگر قصد اجرای این نمایش و تیاتر را دارید لطفا توضیحات نویسنده را در انتهای همین صفحه بخوانید.
شخصیتها و بازیگران:
- راوی (بزرگسال / یک مرد قصهگو با لباس معمولی)
- فراش یا مستخدم (بزرگسال / لباس شلخته و گشاد و نامرتب پوشیده است)
- بازیگر 1 (کودک و نوجوان / در میان تماشاچیان نشسته است و لباس معمولی مانند بقیه تماشاچیان پوشیده است)
- آقای گرگ (بزرگسال / لباس مرتب و تمیز مانند کت و شلوار (بدون کراوات) پوشیده است و چهرهی موجهی دارد)
- خانم گرگ (بزرگسال / لباس مرتب و تمیز مانند یک مانتو و روسری یا شال معمولی پوشیده است و یک کیف دوشی کوچک دارد)
- شنگول (کودک و نوجوان / لباس معمولی مانند همه کودکان پوشیده است و تنها دو گوش کوچک با کمک تل سر بر روی سرش قرار گرفته است)
- منگول (کودک و نوجوان / لباس معمولی مانند همه کودکان پوشیده است و تنها دو گوش کوچک با کمک تل سر بر روی سرش قرار گرفته است)
- پینوکیو (کودک و نوجوان / لباس معمولی مانند همه کودکان پوشیده است و تنها یک دماغ بلند و بزرگ به رنگ چوب بر روی صورتش قرار گرفته است)
- خروس زری (کودک و نوجوان / لباس رنگارنگ به رنگ پرهای خروس با جزئیات کم و کلی پوشیده است و از نظر ظاهر تفاوت خاصی با لباس بقیه کودکان ندارد)
- شیر (بزرگسال / یک دست لباس نمایشنامه شخصیت شیر ترجیحا با کلاه عروسکی بزرگی به شکل شیر با یال و کوپال و دم و پنجه پوشیده است)
- بز زنگولهپا (بزرگسال / یک خانم با ظاهری آراسته و کیف دوشی بزرگ و با پوستین یا شنل پشمی بر دوش)
توضیحات مربوط به صحنه:
کل نمایش در یک پرده اجرا میشود. صحنه مربوط به کوچه و خیابان است. صحنه خاموش است و تنها وسط صحنه نور روی اندام راوی افتاده است. در سمت راست صحنه (از زاویه دید تماشاچیان) دکور یک خانه کوچک در تاریکی دیده میشود که چند پنجره و یک در بزرگ برای وارد و خارج شدن افراد دارد. در سمت چپ یک تنبکزن با سازش نشسته است.
نمایشنامه یک گول ساده
راوی وارد صحنه میشود. با خود و دیگران چیزهایی میگوید:
– خب آخه تو این وقت سال، تو این هوای سرد/گرم، اونم وسط روز چه وقت قصه تعریف کردنه؟! قصه وقت داره، زمان داره…
یک فراش از پشت صحنه وارد میشود و از پشت ردای بلند (سیاه یا قرمزی) را بر روی دوش راوی میاندازد. راوی جا میخورد و سپس بند شنل را دور گردنش محکم میبندد.
فراش سپس با عجله از جلوی سن میگذرد و برگه کاغذی (A5) را به دست راوی میدهد و خارج میشود. راوی برگه را لابهلای صحبتش میخواند و بعد با تغیر رو به فراش غرولند میکند:
– یعنی چی که شیر نداریم؟ مگه میشه؟ اصلا قصهی بی شیر تا حالا کی دیده؟!
فراش بیتفاوت نگاهی به راوی میاندازد و کماکان در حال خارج شدن از سالن است.
راوی خطاب به فراش:
آهای با توام! قصهی بدون شیر که نمیشه! میشنوی؟! زود یه شیر پیدا کن ببینم… لطفا!
فراش «چشم آقا» «الساعه» گویان کاملا از صحنه یا سالن خارج میشود.
هنوز راوی به شرایط قصهگویی مسلط نشده است که مرد و زن دیگری وارد سالن میشوند. لباس و شکل و ظاهر هر دو کاملا شیک، مد روز، امروزی و کاملا موجه و موقر است. به حالت پرس و جو وارد میشوند و تا زیر سن و تا جلوی راوی پیش میروند:
ببخشین سالن قصه اینجاست؟
راوی: بله! بفرمایین خواهش میکنم! خوش آمدین! لطفا روی صندلیهاتون بنشینین الانه قصه شروع میشه.
آن دو: نه! آخه چیزه…! به ما گفتن بیاین و نقش بازی کنین.
راوی (حق به جانب): کی گفته؟!
آن دو (من من کنان): آقای چیز… اسمش چی بود؟ – از هم اسم آن فرد را میپرسند ولی هیچ یک به یاد نمیآورند.-
راوی (درمانده): خب حالا مهم نیست! بفرمایین بالا ببینیم چه گلی باید به سرمون بگیریم. راستی شما چی بودین؟ نقشتون چی بود؟
آن دو (با قاطعیت): گرگ!
راوی (با تعجب): گرگ؟!
آن دو (مصمم): بله! مگه چیه؟!
راوی (): نه بابا! لابد منم چیزم… خر… خرگوش دانام… یا باب اسفنجیام.
آن دو: نه شما قصه گو هستین. همون راوی خودمون. میشناسیمتون.
فراش که مدتی پیش به دنبال شیر رفته بود، سراسیمه وارد میشود و لابهلای صحبت آنها یک بطری شیر خوراکی را به دست راوی میدهد. و همانطور که سرتاپای آن دو تازهوارد را برانداز میکند کم کم به قصد خروج از سالن حرکت میکند.
راوی که تازه به خودش آمده است غرولند میکند:
این چیه آوردی؟ این که شیر خوراکیه! بابا من شیر تو قصه میخوام. نه از این شیر خوراکیها… از اون شیرها که چه میدونم تو جنگلی دشتی باغی هستن. هی این ور میرن، اون ور میرن…
آقای گرگ (یکی از آن دو تازهوارد) وارد بحث میشود. خب حالا آقا چه فرقی میکنه؟ اینم شیر باشه خب. گناه داره.
راوی به او چپ چپ نگاه میکند:
آقای گرگ زیر لب غرولند میکند و بطری شیر را از دست راوی میگیرد و به سوی دهان و صورت او بالا میبرد. پس بیا یکم شیر بخور حالت بهتر باشه.
راوی با عصبانیت نکن آقا… و بعد رو به فراش متوجه شدی چی میخوام؟ یا نه؟
فراش که انگار تازه حالا ملتفت شده باشد بلند میگوید:
فهمیدم آقا. از همونا که این ور میره و اون ور میره. الان میگیرم و میارم. شما ادامه بدین.
راوی با خود پچ پچ میکند: عجب گرفتاری شدیما.
یکی از بچهها از میان صندلی تماشگران (او جزو بازیگران است و قرار است در طول نمایش با راوی گفتگو داشته باشد«بازیگر1 »): آقا قصه چی شد پس:
راوی: سراسیمه: آهان قصه!
و متن زیر را به صورت آهنگین به صورت عادی تا ریتمیک میخواند:
در گوشه سن یک نفر تنبکزن گاهی که فرصت را مغتنم میشمارد با کلمات آهنگین راوی شروع به ریتم زدن میکند. و این موضوع ظاهرا از قبل بین او و راوی پیشبینی نشده است و راوی این مورد را تحمل نمیکند.
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود
توی یک دشت بزرگ، کنار آبی رود
-آقای گرگ با ریتم تنبک شروع به بشکن زدن و رقصیدن میکند-
حیوونها و بچهها (راوی که از دست تنبکزن و ریتم زدن او به ستوه آمده است، بقیه قصه را به نثر روایت میکند) توی یه جنگل کنار هم زندگی میکردند. یه روزی از روزها مادرها تصمیم میگیرن باهمدیگه برن به یه مهمونی و چون توی اون مهمونی قرار بوده از آوردن اطفالی مثل شما (رو به جمعیت بچهها) خودداری بشه …
بازیگر 1: با عصبانیت: ما اطفال نیستیم.
راوی که به دنبال صدا میگردد:
کیبود؟ چی گفتی؟
بازیگر 1: آقا اجازه؟ یعنی چی اطفال. اصلا اطفال یعنی چی؟ مگه ما کوچولویم.
راوی با مهربانی گول زنندهای: اطفال یعنی بچهها، جمع کلمه بچه است بچه جون! بشین بذار من قصهمو بگم.
بازیگر 1 با دلخوری: آقا ما بچه نیستیم!
راوی: خیلی خوب! حالا هر چی…
خلاصه… یه مهمونی بوده و همه آدم بزرگها (روی کلمه بزرگ تاکید میکند و چپ چپ به بازیگر 1 خیره میشود و نگاهش را از او میدزدد.) دعوت بودند. قرار بوده همه بچهها هم توی خونه بزبزقندی جمع بشن و چون خانم بز زنگوله پا یه کاری براشون پیش اومده بوده و نتونسته بودن برن مهمونی وظیفه نگهداری از بچهها رو بر عهده بگیرن. تو اون مهمونی که همه بودن… از پدرِ پسر شجاع گرفته تا…. پدر ژپتو و… دیگه بیا و ببین…
اما… توی خونه بزبزقندی، بچهها، ریز و درشت، کوچک و بزرگ (تنبکزن شروع به ریتم زدن میکند) کوتاه و بلند، چاق و تپل، لاغر و باریک (راوی از دست تنبکزن کلافه میشود و مجددا قصه را به نثر روایت میکند) همه جمع بودند و بزبز قندی هم حواسشون به اونا بوده که خدای نکرده کار بدی نکنن.
از پشت صحنه زنی وارد میشود.
راوی که بزبزقندی را نشناخته است رو به زن میگوید:
بله؟ امری داشتین؟
زن که کمی عصبانی و بداخلاق است با پررویی میگوید:
شوووما؟! اینجا جلوی خونه من چه غل… چه کار میکنین؟
راوی: خونهی من چیه خانم! اینجا سالن قصه است. من راوی ام. (سعی میکند کارگردان را صدا کند ولی اسمش را به خاطر نمیآورد) آقای چیز… میشه بگین اینجا چه خبره؟! آهای آقای… (پچ پچ میکند: اسمشم یادم نمیاد) و ادامه میدهد: خب خانم عصبانی نشین لطفا. من راویام. قراره قصهمو تعریف کنم بعد رد کارمو بگیرم و برم. حالا میشه شما- لطفا- خودتونو معرفی کنین.؟
بزبزقندی با اکراه و حالت تمسخر: که اینطور! من بز زنگولهپام. منم منم زنگولهپا …. (تنبکزن ریتم میزند)
منم منم زنگولهپا
ور میجهم دوپا دوپا
چار تا سمبم به زمین
جفتِ شاخم به هوا
حریف پر زور چیزی نیست!
دیو و غولم خوب میزنم.
کسی جرات نداره
وقتی هستم تو خونه
بیاد و رد بشه از حیاط من
با همین دوتا شاخم
شکمشو سفره میکنم
حقمو از اون میگیرم
تو کفِّ دستاش میذارم
از اواخر شعر راوی کلافه میشود و رو به تنبک زن میگوید: بسه بسه! آقا خواهش میکنم اینجا خانواده نشسته. یعنی چی اینکارا؟
و بعد رو به بزبزقندی میکند: خب حالا خانم بز زنگوله پا. اصلا گیریم شما بز زنگوله پا شاختون کجاست؟ روی سرتون که چیزی نمیبینم. کو اون جفت شاختون که به هواست؟
بزبزقندی که زنی با لباس معمولی است و تنها پوستین یا شنلی پشمی بر دوش دارد. سراسیمه به یاد شاخهایش میافتد. و با خجالت از کیف دستیاش دو عدد شاخ بزرگ بیرون میآورد و در دستهایش به حالت حمله گرفته و به راوی نشان میدهد:
آخ آخ یادم رفته بود. آخه چیزه. مهمونی بود. من رفته بودم آرایشگاه موهامو رنگ کنم. شاخمو کندم گذاشتم تو کیفم که گم نشه.
راوی: خب حالا عیب نداره. بفرمایین برین سر خونهتون
راوی با خود و با جمعیت: مارو باش. فکر میکردیم بز زنگوله پا قراره مراقب بچههای مردم باشه.
بزبزقندی که حرفهای راوی را شنیده از راه رفته بر میگردد و با عصبانیت و با نشان دادن شاخهایش در دستهایش میگوید:
چیزی گفتی؟
راوی (که ترسیده) نه خانوم! من غلط بکنم بخوام درباره خانوم با کمالاتی مثل شما اصلا حرف بزنم.
بزبزقندی: خوب میکنی. حرف نزن.
بازیگر1: آقا ولش کن. قصه چی شد پس؟
راوی: بله بله قصه!
خلاصه همه بچهها تو خونه بز زنگوله پا جمع بودن. شنگول بود، منگول بود، حبه انگور بود… حسن و خانوم حنا بود… (البته چون جا نبود، خانوم حنارو توی طویله محکم بست و خودش تنهایی اومد)، دیگه جونم براتون بگه پینوکیو بود. خروس زری پیرهن پری بود. خلاصه خیلی بودن. کجا بودن؟ اونجا تو خونهشون.
با دست گوشهی سالن را نشان میدهد.
نور گوشه سالن را روشن میکند و دکورِ یک خانهی رنگارنگ به چشم میآید و غلغله شادی و بازی بچهها به گوش میرسد.
در تاریکی بزبز قندی با کلید وارد خانه میشود و با ورود او نور به خانه میتابد.
حالا جملگی در درون خانه هستند اما صورت هیچکدامشان نه برای راوی و نه برای تماشاچیان قابل رویت نیست.
صدای بازی بچهها از درون خانه شنیده میشود. (با توجه به وقت موجود اجرا، میتوان چند دقیقهای از شنیدن صدای بازی بچهها مانند: آسیاب بشین، میشینم… و غیره استفاده کرد.)
راوی: بچهها جمع بودن و مشغول بازی و سر و صدا و خانوم محترم بز زنگوله پا هم تو خونه مواظب شون بود.
بز زنگوله پا همانطور که با بچهها مشغول صحبت است از در خارج میشود.
– بچهها دیگه نصحیت نکنما… تو کوچه نمیرین. درو واسه هیچکس هم باز نمیکنین. هر کی کار داشته باشه خودش به من زنگ میزنه. از توی آیفون هم حواستون باشه کی زنگ میزنه. درو- باز- نکنین. (جمله آخر را شمرده و با تاکید میگوید)
صدای بچهها از داخل:
باشه! مامان!… باشه خانوم زنگولهپا حواسمون هست.
و بزبزقندی از پشت سر راوی به سمت دیگر سن و به قصد خروج حرکت میکند.
راوی بر و بر به او نگاه میکند و متعجب است که او چرا بچهها را تنها گذاشته است: خانوم!؟
بزبزقندی: با عصبانیت: بله؟!
راوی که از ترس جا خورده است: هیچی! شاختون حالش خوبه؟
بزبزقندی به یاد شاخش میافتد: آخ آخ حواس نمیذارن واسه آدم که.
کلید را از کیفش بیرون میکشد و با عجله در خانه را باز میکند و از همان دم در شنگول را صدا میزند تا شاخهای جامانده را برایش بیاورد.
شاخها را با غرور از دست شنگول میگیرد (فقط دست شنگول دیده میشود) و به راوی نشان میدهد و همانطور که راوی با تعجب مشغول تماشای اوست با تفاخر از صحنه خارج میشود.
راوی با خود و جمعیت: اینجوری نمیشه که بچهها تنها بمونن.
بازیگر 1: آقا ما بچه نیستیم.
راوی با کلافگی: با شما نیستم جونم. با اینام.
صدای بچهها از داخل خانه: با مایی؟
راوی: بله با شمام!
ما هم بچه نیستیم. همهمون بزرگ شدیم… و صدای قهقه (روی کلمه بزرگ تاکید میکنند)
راوی: بله بله! اونم چه جور بزرگی. ماشالله ماشالله تون باشه.
خیلی خب! باز شد همون که تو بقیه قصههاست که! لابد الان گرگی شغالی شیری چیزی میاد و بچههارو گول میزنه.
فراش «پیدا کردم گویان» وارد میشود:
– آقا پیدا کردم. بالاخره پیدا کردم.
و یک عدد شیر آب را به دست راوی میدهد.
– بفرمایین آقا. همونجور که فرموده بودین. هم اینور میره، هم اونور میره. تو هر باغی هم هست.
راوی که از کلافگی بیحوصله شده است:
پیچ شیر آب را به چپ و راست میچرخاند و زیر لب میگوید: هم اینور میره هم اونور میره. وشانهای بالا میاندازد.
راست میگه. خب عیب نداره.
شیر آب را گوشه سن روی زمین قرار میدهد.
آقا و خانم گرگ که کمی دورتر انتظار میکشیدند، کف دستهایشان را بهم میمالند و بشکنزنان به سمت راوی پیش میآیند:
خب دیگه فکر کنم نوبت ما باشه.
راوی: مگه نوبتیه؟
خانم گرگ: نوبتی هم نباشه، به هرحال الان وقت مناسبیه. میدونین که (با من و من) به هرحال، الان خونه خالی، بچهها آماده، ماهم گرسنهمونه.
آقای گرگ: آخ آخ راست میگی خانوم چقدر هم که گشنهمونه.
راوی با تعجب: یعنی چی؟ مگه میخواین اینارو بخورین؟
آنها با مظلومیت: پس چی؟ بخوریم دیگه. گناه داریم. خیلی وقته چیزی نخوردیم.
راوی با عصبانیت: مگه اینا بیسکوییتن؟! اینا آدمن بابا! شما نهایتش بتونین گولشون بزنین و از راه بدرشون کنین. چه میدونم بدزدینشون. از خونه شون ببریشون و یه جایی زندانیشون کنین و از این جور چیزا… فقط در همین حد. یه گول ساده
آقای گرگ رو به خانم گرگ:
– ها؟ چیکار کنیم خانوم؟ کافیه به نظرت؟
خانوم گرگ (با ناز): نه نمیخوام… من میخوام بخورمشون.
آقای گرگ: خانوم دیگه همین هم گیرمون نمیادا. به همین رضایت بده زودتر بریم. عوضش شام میریم بیرون پیتزا میخوریم.
خانوم گرگ: وااا! بچهها رو که دزدیدم کجا بذاریمشون؟ خونه تنها بمونن خودمون بریم پیتزا بخوریم؟
آقای گرگ: حالا یه کاریش میکنیم.
راوی که در میان آن دو ایستاده و به نوبت سرش را به چپ راست میچرخاند و به آنها نگاه میکند، به حالت التماس میگوید:
آقا! خانوم! گرگهای محترم خواهش میکنم. (تنبک زن که فکر کرده متن ریتمداری گیرآورده شروع به تنبک زدن میکند.)
راوی عصبانی رو به تنبکزن. آقای عزیز! الان وقتش نیست. مگه نمیبینی چه خبره؟
و رو به گرگها میگوید:
خواهش میکنم بچهها رو اذیت نکنین.
آقای گرگ با دستش راوی را پس میزند:
خیلی خب بابا! وایسا کنار ببینم. بعد گلویی صاف میکند و لباسش را مرتب میکند و شق و رق به همراه خانوم گرگ تا جلوی خانه آرام آرام قدم میزنند.
آقای گرگ آرام در میزند و بعد با صدایی ملایم و محترم میگوید: اهم! بچهها بچهها ما اومدیم گولتون بزنیم! لطفا درو وا کنین.
خانوم گرگ توی حرفش میپرد: چی داری میگی مرد؟ اینجوری نمیگن که. بعد رو به بچهها میگوید:
اشتباه شد! هیچی! خوبین بچهها؟ ما راستش از طرف مادراتون اومدیم. شنگول جان! مادر! من دوست مامانت هستم. منیژه خانم! مامانت پیغام داده تورو برسونم مدرسه. زود بیا بریم که دیر نشه.
و بعد رو به آقای گرگ میکند و آرام میگوید: دیدی؟! اینجوری بچهها رو گول میزنن!
راوی دخالت میکند و بین آنها و خانه فاصله میاندازد و آنها را از خانه کمی دور میکند:
برین کنار خواهش میکنم! یعنی چی اینکارا؟ من اینجا وایسادم بعد شما دارین اینارو گول میزنین؟ خجالت بکشین دیگه.
آقای گرگ به حالت تمسخر میگوید:
چشم چشم! اونم میکشیم چشم.
از خانه یک بچه (شنگول) آرام در را باز میکند و بیرون میآید و تا پشت سر راوی راه میرود و آرام به پشت راوی میکوبد.
آقای گرگ و خانم گرگ: زیر لب: ماشالله ماشالله! چه جوان رعنایی.
راوی که متوجه نشده است: خواهش میکنم! لطف دارین. یه لحظه لطفا!
و بعد دست در جیب میکند و گوشی را بیرون کشیده و روی گوشش میگیرد و الو الو میگوید. اما صدایی نمیشنود.
شنگول برای بار دوم به پشت راوی میکوبد و در همین حین خانم گرگ با نوک انگشت شنگول که پشت راوی ایستاده است را نشان میدهد.
شنگول دوباره میکوبد:
راوی که تازه متوجه پشت سرش شده است یک مرتبه برمیگردد و شنگول را میبیند:
راوی: بله؟!
شنگول: سلام
راوی: علیک سلام! بله؟ لابد شما هم بچه نیستی؟
شنگول: هان؟!
راوی: هیچی! بابا چکار داری؟ اینجا چه میکنی؟ برو بشین روی صندلی بچهها، نمایشو تماشا کن.
شنگول: من شنگولم آقا!
راوی: که درست متوجه نشده: بله خیلی هم شاد و شنگولی ماشالله! … چی؟ شنگولی؟ چرا بیرونی؟ مگه قرار نبود تو خونه بمونی؟ این بیرون چیکار میکنی؟ برو تو خونه تا مادرت بیاد. زود باش
شنگول: نمیخوام!
خانم گرگ: آقای راوی چکار میکنی؟ مادرش منو فرستاده پی اش. باید ببرمش مدرسه!
راوی: الان که تابستونه خانم! مدرسه کجا بود؟
آقای گرگ: آقا اصلا شما دخالت نکن! من با سرایدار و معلمها رفیقم. گفتم همهشون بیان تو مدرسه درس بدن!
خانم گرگ به آقای گرگ که ظاهرا زیادهروی کرده چپ چپ نگاه میکند. و ادامه میدهد:
حالا دیگه ما اونشو نمیدونیم.مادرش که دوست خیلی صمیمی من هست بهم سپرده که شنگول جون رو برسونم یه جایی.
راوی رو به شنگول: نریهااا. دارن گولت میزنن. میبرن یه بلایی سرت میارن.
شنگول: کی اینا؟ اینا که خیلی محترمن
آقای گرگ بادی به گلو میاندازد و لباسش را مرتب تر میکند.
راوی ادامه میدهد: اینا گرگن عزیز من. میگیرن میخورنت….
آقای گرگ توی حرف راوی میپرد:
آقای راوی خودت گفتی ما نباید آدم بخوریم. یعنی میتونیم بخوریم؟
خانم گرگ سقلمه میزند: چکارش داری مرد؟ مگه دست اینه؟ شنگولو میبریم هر کاری خواستیم باهاش میکنیم. شاید پیتزا شنگول خوردیم اصلا. مگه به حرف اینه؟
راوی: ای بابا! عجب گرفتاری شدیما. شنگول جان! گوش کن به حرفم. نریها.
شنگول: نوموخام!
خانم گرگ دست شنگول را میگیرد و اورا به سمت چپ صحنه میکشاند. شنگول شاد و خرم با او همقدم میشود.
در هنگام برگشت خانم گرگ رو به آقای گرگ: یاد گرفتی؟! اینجوری گول میزنن!
راوی بر و بر به آنها نگاه میکند.
آن دو دوباره تا نزدیک خانه بزبزقندی میآیند و خودشان را برای شکار بعدی آماده میکنند.
راوی: هان؟ چیه؟ نکنه یکی دیگه رو میخواین ببرین؟
آقای گرگ با دلخوری: آقا چه کار به کار ما داری؟ شما قصهتو تعریف کن. بذار ما هم کار خودمونو بکنیم.
راوی: عزیز من! نمیشه که. این بچهها اینجا امانتان. الانه است که بز زنگوله پا سر برسهها. از من گفتن بود.
خانم گرگ: خب سر برسه؟ مگه ما ازش میترسیم. وووی بز زنگولهپا. ترسیدیم!!! پاش بیافته اونم گول میزنیم.
خانم گرگ رو به آقای گرگ: نوبت کدومه الان؟
آقای گرگ با التماس: بذار من این یکی رو گول بزنم. تورو خدا بذار من گول بزنم.
خانم گرگ: گند نزنیها… خب کدومشو میخوای؟
آقای گرگ: من…. خروس زری رو میخوام. بذار… الان بهت میگم چکار کنم. فقط کافیه یکم سر به سر خروس زری بذارم و بهش بگم پیرهن و لباست خراب شدن، اونم برای اینکه ثابت کنه خراب نشدن خودشو نشون میده و منم میگیرمش و میدزدمش.
-بعد به پشت صحنه میرود و با یک ساز (تار یا سهتار) بر میگردد و شعر زیر را به حالت ریتمیک همانطور که در کاست ضبط شده است (با آهنگسازی بابک بیات) میخواند- تنبک زن با او همساز میشود:
– «ای خروس سحری
– چش نخود سینه زری!
– پیرهن زر به تنت بود… کو چیشد؟
– تاج یاقوت به سرت بود… کو چی شد؟
– شنیدم رنگ پرت رفته. ببینم پرِتو!
– یاقوتِ تاجِ سرت ریخته، ببینم سَرِتو!
صدای قوقولی قوقو از داخل خانه بزبزقندی شنیده میشود. و یک بچه هراسان و ناامید از در خانه بیرون میآید:
راوی: عه عه عه! تو چرا بیرون اومدی؟ کی هستی اصلا تو؟
خروس زری: من خروس زریام دیگه! سلام!
راوی: علیک سلام!
آقا و خانم گرگ: سلام به روی ماهت عزیزم! آخ آخ فدات بشم. چقدرم داغون شده لباست.
خروس زری: لباس من؟ چی شده لباسم؟ توروخدا بهم بگین.
به لباسش دست میکشد و سعی میکند پارگی یا مشکلی را در آن شناسایی کند.
راوی: به حرفشون گوش نده! دارن گولت میزنن.
خروس زری که از فضولی راوی ناراحت شده است:
گول چیه آقا! اینا اصلا بهشون میخوره بد باشن؟ اینا میخوان کمکم کنه.
آقای گرگ: بله! صد البته! ما نیتمون خیره. میخوایم کمکت کنیم عزیزم. البته اگه این آقای راوی بدجنس پلید بذاره.
راوی سری تکان میدهد: گول نخوری نریهااا.
خروس زری: اه!! از دست تو!
رو به خانم گرگ میکند: لباسم چی شده خانم؟ تورو خدا بهم بگین! چیزیش شده؟ میتونین برام درستش کنین؟
خانم گرگ: آره عزیزم. بیا بریم الان برات درستش میکنم.
و دست خروسزری را میگیرد و همانطور که به تن و لباس او دست میکشد او را به سمت چپ سالن، نزدیک شنگول میبرد و آنجا مینشاند.
خانم گرگ به پیش راوی و آقای گرگ بر میگردد و میگوید:
منگول! رو یادمون رفت. اونم باید ببریم. این کار خودمه. وایسا نگاه کن.
تا جلوی در خانه بزبزقندی میرود و صدایی صاف میکند و شعر زیر را –اگر شرایط آوازخوانی زن فراهم بود- به حالت آواز (با ملودی از پیش ساخته شدهای که در اختیار نویسنده نمایشنامه است) میخواند:
منم منم زنگولهپا
دو شاخ دارم به هوا
منم منم مادرتون
میخوام بیام تو خونهمون
اما کلیدهامو یهو
یه گوشه گم کردم گلم
برای باز کردن در
کمک میخوام منگولکم
و روی دکمه زنگ در چند بار فشار میدهد و صدای زنگ به صدا در میآید:
زینگ زینگ!
منگول از پشت آیفون: بله؟ کیه؟
خانم گرگ دوباره صدایی صاف میکند و قصد دارد شعر را دوباره از نو بخواند. که راوی سر میرسد:
خانم داری چه کار میکنی؟ آیفون تصویریه! ازون ور شمارو میبینن که! (چپ چپ به خانم گرگ و بعد به تماشاچیان نگاه میکند) دیگه اینقدر بیهوش نیستن که شمارو با این قیافه جای مادرشون بشناسن!
خانم گرگ: هیس! چقدر حرف میزنی؟ مگه من قیافهام چشه!
راوی که کمی جا خورده و ترسیده است: هیچی خانم. همینجوری کلی گفتم. به هرحال خوبیت نداره.
خانم گرگ: حرف نباشه!
منگول دوباره از پشت آیفون: بله؟ کیه؟
خانم گرگ: سلام عزیزم!
منگول: سلام خانم!
خانم گرگ: اه؟! منو میبینی عزیزم؟
منگول: بله خانم.
خانم گرگ زیر لب: چه بد!! و بعد بلندتر: یعنی چه خوب عزیزم! راستش مادرتون الان اینجا بودااا. داشت دنبال کلیداش میگشت. الان زنگتونو زد رفته تو کوچه دنبالش بگرده. گفت فقط چشمای تیزبین منگولجانم میتونه کمکم کنه. زحمت بکش به منگول بگو بیاد دم در کمک مادرش.
منگول: من خودم منگولم خانم.
خانم گرگ: اه! به سلامتی! پس زودی بیا کمک مادرت که دل نگرانه.
منگول: آخه!… داشتیم بازی میکردیم.
خانم گرگ: آخه نداره عزیزم. بدو زود باش. بعد فرصت هست. الان مادرت صدات کرده. بدو قربونت.
کمی بعد منگول با ابروهای درهم از در وارد میشود:
کو؟ مامانم کوش؟
خانم گرگ: مامانت رفته سر کوچه! تو بیا من ببرمت پیشش. بیا عزیزم.
منگول: باشه خانم. فقط زوددد.
خانم گرگ دست منگول را میگیرد و او را تا گوشه سمت چپ سالن میبرد و نزدیک شنگول و خروس زری مینشاند.
راوی در راه آنها را همراهی میکند:
منگول جان! به همین راحتی گول خوردی؟! مگه مامانت نگفت درو باز نکنین؟! هان؟
منگول: گول نخوردم که! من حواسم هست. مگه بچهام؟ کلید مامانم گم شده اومدم پیداشون کنم.
راوی: که کلید گم شده! به به! نه!!! واقعا به به!!!
رو به تماشاچیان من دیگه چی بگم واقعا؟! چی میتونم بگم اصلا؟!
آقای گرگ به پیش خانم گرگ میرود و میگوید: بس نیست خانوم؟ ماشینمون دیگه جا ندارهها.
خانم گرگ: نه! یکی دیگه هم میخوایم. برو ببینم میتونی پینوکیو رو بیاری یا نه؟!
آقای گرگ: با خوشحالی: من؟ برم یعنی واقعا؟
خانم گرگ: آره دیگه برو زود باش الان بززنگوله پا سر میرسه!
آقای گرگ: خانوم تو خودت گفتی از بز زنگوله پا نمیترسیم و اونم گولش میزنیم.
خانم گرگ: هیس مرد! من الکی گفتم. تو شاخهای تیزشو دیدی اصلا؟ میدونی چه بلایی سر آدم میارن؟
آقای گرگ: آخ آخ حسابی از الان دردم گرفته.
خانم گرگ: پس زود باش برو پینوکیو رو گول بزن بکشون بیرون تا دیگه بریم.
آقای گرگ: حالا چرا اون؟
خانم گرگ: چقدر بحث میکنی مرد؟ برو دیگه به چوب دماغش نیاز داریم. میذاریمش گوشه خونه دروغ بگه دماغش بزرگ بشه، بعد با چوب دماغش دسته جارو درست میکنیم میفروشیم، پولدار میشیم، میریم آنتالیا تفریح.
آقای گرگ که وسوسه شده است: اوه! راست میگی. برم برم…. ولی آخه این پینوکیو خودش استاد دروغ گفتنه. چجوری بهش کلک بزنم؟
خانم گرگ: اه مرد! یه کارم ازت برنمیادا. چه میدونم! برو بگو میخوایم بریم پارک بازی. ولی قرار نیست همه بچههارو ببریم. خودشم تا الان فهمیده که شنگول و منگول و خروس زری از خونه اومدن بیرون، بگو قراره اونم با بزبزقندی و ما باهمدیگه بریم شهربازی و قرار نیست بقیه بچههارو ببریم. برو زود باش.
آقای گرگ با عجله سمت خانه میرود و در میزند:
پینوکیو جان! هستی بابا؟
یک بچه از پشت آیفون: پینوکیو! پینوکیو! بیا یکی باهات کار داره
کمی بعد: بله آقا!؟
آقای گرگ: پینوکیو خودتی؟
پینوکیو: بله خودمم.
آقای گرگ: خوبه! زود بیا پایین. به کسی هم نفهمون. بز زنگوله پا و چندتا از بچهها قراره برن شهربازی گفتن تو هم باهاشون بری. من اومدم بهت خبر بدم. زود بیا پایین تا ببریمت پیش اونا. به کسی نگیا…
پینوکیو: آخ جون! شهربازی…
آقای گرگ: هیس!! به کسی نفهمونیا! آروم بیا تا کس دیگه نفهمیده
پینوکیو: اومدم آقا. آخ جون
گرگ دست هایش را بهم میمالد و با افتخار به خانم گرگ نگاه میکند.
راوی بیهیچ حرفی نظارهگر آنهاست. و گهگاه «بهبه به این همه حرف گوش کنی» نثار تماشچیان میکند.
راوی رو به آقا و خانم گرگ: دیگه بسه دیگه! بذارین چندتاشون بمونن حداقل. سیر مونی ندارین شماها؟
آقا و خانم گرگ: خبه خبه! چه قدرم حرف میزنه. دیگه داریم میریم.
راوی: پس بذارین من باهاشون خداحافظی کنم. قول بدین زیاد اذیتشون نکنین ها.
خانم گرگ: به خودمون مربوطه. فقط زود خداحافظیتو بکن.
راوی به سمت بچهها میرود:
خب بچههااا…؟
بازیگر 1 از میان جمعیت: آقا ما بچه نیستیم.
راوی: تا الان کجا بودی؟ هی بچه نیستیم بچه نیستیم! پس چه هستین؟ تربچهاین؟ پیازچهاین؟ ساعت روی طاقچهاین؟
تنبکزن دوباره ریتم میزند.
راوی: نزن آقا!
بازیگر 1: خب آقا! اینا از کجا باید میدونستن؟ شما به جای اینکه لباس گرگ و دندونهای تیز واسه گرگ بذاری، اونارو با کت و شلوار نشون دادی!
راوی: بچهجان!
بازیگر1: بچه نیستیم!
راوی: اهه! تربچهجان! پیازچه جان! همه گرگها که با قیافهشون معلوم نمیشن. اصلا مگه از روی قیافه میشه فهمید کسی چه کاره است؟
خروس زری سرش را از داخل -/- بیرون میآورد و میگوید:
آخه به من گفت لباست خراب شده و تاج روی سرم ریخته! میخواست کمکم کنه درستش کنم.
راوی: خروس زری جان! مگه بزرگترهاتون بهتون نگفتن تو خونه بمونین! شما نباید به حرف کسی که نمیشناخیتن گوش میکردین! متوجه شدین؟
رو به بازیگر 1 میکند و میگوید: شما چی؟ متوجه شدین؟
بازیگر 1: آخه از کجا بفهمیم؟ نه قیافهشون شبیه آدم بدهاست، نه حرفاشون. خودشونم خیلی مهربونن.
راوی که کمی مهربانتر شده است: راستش چاره نداره! هیچجوره نمیشه فهمید. بستگی به خودتون داره. باید به حرفهای بزرگترهاتون خوب گوش کنین و یادتون باشه همهتون کوچیک و بزرگ، چاق و لاغر، دراز و کوتاه، ریز و درشت (تنبکزن دوباره ناخودآگاه ریتم میزند)
راوی عصبانی: نزن آقا! الان موقعیت احساسیه! حساسه! باید بچهها حواسشونو جمع کنن.
بازیگر1: آقا باز گفتین بچه که! ما بچه نیستیم!
راوی: عجب گیری افتادیما. خب حالا هرچی که هستین. فقط گول نخورین!
شنگول از داخل -/- : آقا ما که نمیدونستیم گوله و قراره گول بخوریم.
راوی: خب باید به حرفاشون دقت کنین ببینین چی میگن! اگه مثلا چیزی گفتن که نمیدونم پدر و مادرتون پیغام داده و از این حرفها بدونین که کلکه.
هر چیزی باشه پدر و مادرتون از قبل باهاتون هماهنگ میکنن. مطمئن باشین. حواستونو خیلی جمع کنین. الانم غصه نخورین. من نجاتتون میدم. و بعد در -/- را باز میکند و بچهها یکی یکی بیرون میآیند و در اطراف راوی حلقه میزنند.
آقا و خانم گرگ که کمی آنطرفتر در حال پچ پچ کردن هستند کمی دیر متوجه این موضوع میشوند:
آقای راوی داری چکار میکنی؟ هر چی رشته بودیم پنبه کردی که بدجنس ناقلا!
راوی رو به بچهها: بچهها بدویین برین تو خونه!
و با دست جلوی آقا و خانم گرگ را میگیرد تا مانع ورود بچهها نشوند. آنها کماکان غرولند میکنند.
در همین بین فراش از پشت صحنه با طناب بلندی که کشان کشان به دنبال میکشد وارد میشود:
آقا!!! آقا!!! بالاخره پیدا کردم! بیاین ببینین این خودش هست یا نه!
راوی که زیر چشمی وارد شدن بچهها را نگاه میکند رو به فراش میکند و میگوید: الان؟ الان که دیگه قصه تمام میشه!
و بعد به یاد چیزی میافتد:
آهان خوب شد بیارش تو.
شیر در هیات یک انسان بلند قامت با گریم و لباس و یال و کوپال یک شیر وارد میشود و طنابی که به دور کمر او بسته شده است در دست فراش است. شیر غرشهای ریزی میکند و کمی احساس ناراحتی میکند.
راوی: فراشجان! لطفا اون طنابو از دور کمر شیر باز کن.
فراش طناب را باز میکند.
راوی: آهان! الان شد! خب بفرستش بیاد بالا.
فراش شیر را با حرکت دست راهنمایی میکند.
راوی در طی مسیر با شیر:
خب آقای شیر! اینا بودن (با انگشت گرگها را نشان میدهد) اینا بچههارو گول زدن و دزدیده بودنش. لطفا به حسابشون رسیدگی کنین.
شیر: با غرش به سمت گرگها حمله میکند و چندین بار به نوبت از سمت راست سالن به سمت چپ به دنبال هم میدوند. راوی تماشاگر این موضوع است و از آن لذت میبرد.
–احتمال دارد چندتایی از تماشاچیان خردسال از اینهمه جست و خیز و دیدن هیات شیر دچار ترس و وحشت شوند و یا گریه کنند.-
سرانجام پس از چندین بار به چپ و راست دویدن در نهایت گرگها از گوشه سالن فرار میکنند. شیر هم به دنبال آنها با کمی فاصله از همان محل خارج میشود.
راوی که با این همه دویدن گرد و خاکی بر لباسش نشسته آنها را میتکاند و به میانه صحنه میآید:
خب! دیدین که بالاخره این گرگهای نابکار به حساب کار خودشون رسیدن…
ناگهان شیر هراسان و «ای وای» «کمک» گویان از پشت صحنه در حالت فرار ظاهر میشود. با کمی فاصله گرگها هم به دنبال او و فرار از دست چیزی نامعلوم وارد میشوند و در نهایت بززنگوله پا با شاخهایی که توی دستهایش به حالت حمله گرفته به دنبال گرگها و شیر وارد صحنه میشود و راوی هم که میخواهد از دست شاخهای بززنگولهپا در امان بماند دور تا دور صحنه شروع به دویدن میکند.
در همین حین، راوی:
خانم محترم! خانم زنگولهپا. به من چکار داری آخه! به این شیر بدبخت چکار داری؟
خانم زنگولهپا در حین دویدن: من به همه کار دارم اصلا! دو دقیقه، فقط دو دقیقه رفتم تا سر کوچه و برگردم ببین چه بلایی سر اون طفل معصوما درآوردی… من فکر کردم مثلا حواس تو به همهچیز هست.
راوی: بود خانوم. بخدا حواسم بهشون بود. فقط تقصیر این گرگها بود. من به شیر گفتم دنبال گرگها کنه. فقط گرگها مقصرن!
بز زنگولهپا: نخیر. خودت از همه مقصرتری. اگه راست میگی گرگهارو بگیر ببینم.
راوی که هن و هن نفس زدنش شنیده میشود جلوی گرگها را میگیرد و گرگها در وسط صحنه روی زمین به حالت زار مینشینند. شیر کمی دورتر میایستد. راوی به شیر اشاره میکند که بیا نزدیکتر مواظب اینا باش در نرن.
خانم زنگولهپا: شیر مگه سگ شکاریه تویه؟ بیاد مواظب خرابکاریهات باشه؟
راوی: نه خانم سگ چیه! به هرحال شیره دیگه. یه آشنایی قدیمی باهاش دارم. هوامو داره.
رو به شیر: بیا بیا! خواهش میکنم بیا بعدا جبران میکنم.
شیر تا بالای گرگها میآید و همانجا کشیک میکشد.
کمی که جو آرام میگیرد راوی رو به زنگولهپا:
بگم بچهها بیان؟
زنگولهپا: آره بگو بیان!!
راوی: بچهها بچهها زود بیایین بیرون ببینین چی شکار کردیم.
بازیگر 1: آقا باز گفتی بچه که! ما بچه نیستیم.
راوی: با شما نبودم تربچهجان! آهان راستی تو هم بیا بالا ببینیم چیه عین جوجه هی جیک جیک میکنی میپری وسط نمایش!
بازیگر 1 و بقیه بازیگرها (که میتواند تعدادشان از تعداد بازیگرانی که در نمایش حضور داشتهاند بیشتر باشد) از خانه بیرون میآیند و دورتا دور گرگها به حالت رقص و آواز شادمانی میکنند.
نمایش تمام میشود.
چشماتو روی هم بذار
بخواب که لحظهی خواب اومده
لالایی لالایی لا لا یی
لالایی لالایی لا لا یی
لالایی لالایی لالایی لای لای لای
لینک دانلود PDF نمایشنامه یک گول ساده (کاملا مطابق نسخهی وبلاگ)
لینک دانلود PDF نمایشنامه یک گول ساده (این نسخه پیدیاف با نسخهی بالا (وبلاگ) در جزئیات کمی تفاوت دارد. مثلا در نسخه اول آقا و خانم گرگ داریم اما در این نسخه دو گرگ داریم که هر دو خانم هستند.)
توضیحات نویسنده:
استفاده از کل یا قسمتی از متن این نمایشنامه و یا اجرای آن به هر شکل و به هر عنوان منوط به هماهنگی قبلی با نویسنده (میلاد رضایی خلیق) است. این نمایشنامه به صورت رایگان در اختیار عموم قرار گرفته است و برای نویسنده درآمدزایی از اجرای آن یا حق تالیف یا… به هیچعنوان قابل تصور نیست. اگر قصد اجرای این نمایشنامه را دارید لطفا پیش از آن با نویسنده (میلاد رضایی خلیق 09109120838) هماهنگ کنید. (لطفا بجای تماس تلفنی پیامک کنید)
4، 5 و 6 شهریور 1398