پرش به محتوا
خانه » داستان کوتاه

داستان کوتاه

در این صفحه تمام داستان کوتاه‌های منتشر شده در سایت‌بلاگ بیست و هفت را مشاهده می‌کنید.
کلیه داستان کوتاه های این صفحه نوشته «میلاد رضایی خلیق» هستند.

این داستان‌ها پیش و پس از این‌جا در هیچ‌کجای دیگر منتشر نشده‌ و پس از چاپ کاغذی از این سایت حذف می‌شوند.

تم کلی داستان‌ها معمولا حالت‌هایی معمایی، وهم‌انگیز و بعض اوقات حالتی سورئالیستی دارند.
ممکن است درک کلی آثار از عهده خوانندگان عام برنیاید و یا حتا برای مخاطبین خاص هم جذابیتی نداشته باشد!

تعریف

داستان کوتاه گونه‌ای از ادبیات داستانی است که نسبت به رمان یا داستان بلند حجم بسیار کم‌تری دارد.

نویسنده در آن برشی از زندگی یا حوادث را می‌نویسد درحالی که در داستان بلند یا رمان، نویسنده به جنبه‌های مختلف زندگی یک یا چند شخصیت می‌پردازد و دستش برای استفاده از کلمات باز است. به همین دلیل ایجاز در آن مهم است و نویسنده نباید به موارد حاشیه‌ای بپردازد.

شاه میلاد یکم، شمالیه اول (شاه شاهان؛ شاه هفت گیتی و هفت دریا) امریه 23 من باب مجازات فرد خاطی

بزرگترین و بهترین مجازات نه زندان یا اعدام که اخته کردن، عقیم کردن و جلوگیری از ازدیاد یک سلول فاسد و مضر است.
ژن خوب ها اولین افراد ملزم به اجرای این عقیم‌سازیِ بی‌بازگشتِ پزشکی هستند.
مهم‌ترین مجازات عقیم سازی است.
من باب مجازات نهایی و اصلی بعدا تصمیم گیری خواهد شد./.

داستان کوتاه «در آرایشگاه»

دلم می‌خواست تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. ولی نشد. از همان 7-8 بیدار شدم و بیخود تا ۹ توی تخت غلت زدم. کمرم که درد گرفت بلند شدم. سرسری صبحانه‌ای خوردم و بی‌هدف زدم توی خیابان. شهر یک طوری بود. حداقل این خیابان یک چیزیش می‌شد. صدای آمبولانس و داد و فریاد از دور شنیده می‌شد و مغازه ها تک و توک باز بودند. امروز هم که کارم تعطیل بود. گفتم بروم سلمانی دست کم موهایم را مرتب کنم. از اینور خیابان سرک کشیدم که ببینم چه‌قدر شلوغ است و به معطلی‌اش می‌ارزد یا نه. خبری نبود. یک نفر روی صندلی با پیش‌بند نشسته بود و پشتش فقط یک نفر توی نوبت بود. زیاد معطل نمی‌شدم. خوبیش هم همین بود. وارد که شدم صدای زنگوله آویزان بالای در همه را ترساند.… ادامه »داستان کوتاه «در آرایشگاه»

داستان کوتاه «درباره‌ی آقای جمالی»

آقای جمالی از سرکار به منزل بر می‌گردد. دست در جیب می‌کند و کلیدش را بیرون می‌کشد. سعی می‌کند که کلید را در قفل در بچرخاند. در باز نمی‌شود. حدس می‌زند که شاید جمیله همسرش قفل در را عوض کرده باشد. زنگ واحد دوم را از روی آیفون فشار می‌دهد. پسربچه‌یی از داخل منزل جواب آقای جمالی را می‌دهد. او آقای جمالی را نمی‌شناسد و آقای جمالی اصلا فرزند ندارد. پدر کودک دم در می‌آید. او هم آقای جمالی را نمی‌شناسد. آقای جمالی کمی عقب‌گرد می‌کند. از دورتر به نمای ساختمان منزلش نگاه می‌کند. پلاک 27، کوچه نسترن، خیابان رازقی… بیش از 50 سال در همین کوچه زندگی کرده است. همسایه‌ها و کسبه‌ی محل جمع می‌شوند. آقای جمالی فکر می‌کند که چطور از بین آنهمه جمعیت کسی او را بخاطر… ادامه »داستان کوتاه «درباره‌ی آقای جمالی»

خودآموز قتل: 101 راه برای سر به نیست کردن جنازه (آپدیت: بخش چهارم: سوزاندن)

آتش زدن جسد در هوای آزاد کار عاقلانه‌تری است. با این حال این روش نیز خالی از اشکال نیست و بسته به شرایط انجام آن با مشکلات ریز و درشت فراوانی روبرو خواهید شد. برای امتحان این روش بهتر است از جاده‌ای روستایی یا پرت و دورافتاده و خارج از شهر استفاده کنید. سپس در زمین‌های خاکی اطراف جاده فرعی چند کیلومتری به همراه جسد رانندگی کنید تا کمی از آمد و شد احتمالی رهگذران فاصله بگیرید. در این زمان کافی است جسد را از ماشین بیرون آورده و آتش بزنید.

فیلم کوتاه «در آغاز حسد بود» لیلیث، آدم و حوا

در کتاب تورات (عهد عتیق) و بعدها در بخشی از انجیل مجموعا 2 بار به لیلیث اشاره می‌شود. اول‌بار در تورات در جمله «خداوند آن‌ها را زن و مرد آفرید» به طور اجمالی از موضوعی حرفی به میان می‌آید که کمی عجیب به نظر می‌رسد. در ابتدا گفته شده که آنها به صورت زن و مرد آفریده شده‌اند، اما در چند پاراگراف بعدی تورات خبری از زنِ ماجرا نیست. کمی که به جلوتر برویم در بخش‌های بعدی تازه حرفی از حوّا به میان می‌آید و او حالا برای آدمِ نالان و تنها از پهلوی چپش ساخته می‌شود تا با او سازگار باشد! زنِ آفریده شده‌ی اول چه شد؟! اما در انجیل در کتاب اشعیا نبی این چنین از لیلیث یاد می‌شود: «موجودات وحشی بیابان با موجودات وحشی جزیره دیدار خواهند… ادامه »فیلم کوتاه «در آغاز حسد بود» لیلیث، آدم و حوا

داستان بلند «رعنای ممنوعه» – ناتمام

شب آرام پا روی زمین گذاشته بود. خانه‌های چوبی «لَشْکان» با نمای بلند درختان افرا ذره ذره در سیاهی شب فرو می‌رفتند. ماه آن بالاها با روبنده‌ی تیره‌اش با ابرها سرگرم بود و سبزی تیره‌ی مراتع‌ زیر سایه‌ی ماه، روی تپه‌ها دیده می‌شد. بوی سرد سبزه و آب با دست باد از لای درخت‌ها می‌گذشت، به فانوس زنگ‌زده‌ی بقعه سرک می‌کشید و آن‌را تکان می‌داد. از لای شاخ و برگ درختان صدای زنگ‌دار چند جیرجیرک به گوش می‌رسید. دو سگ زرد توی سیاهی‌های شب فرو رفته بودند و پوزه به پوزه‌ی هم خرناسه می‌کشیدند. از توی خانه‌ها سوسوی کور چراغ نفتی و فانوس به بیرون سرک می‌کشید… لشکان-کشایه حالا خواب می‌دید و اهالی زیر لحاف غلت می‌زدند که بوی تند سوختن گندم و اشکل توی دماغ ده پیچید. این سومین… ادامه »داستان بلند «رعنای ممنوعه» – ناتمام