گاهِ داد
به چه میاندیشی؟ آیا گمان میکنی که منرا از درون ویران میتوانی کرد؟ نوازش دستهای تو تماشای کودکانه گلهای باغ تبسّم است. نه من مقدسام نه چشمهای تو، نه بنایی که میسازم و نه چیزی که به آن مینگری. افسوس! افسوس از نگاهات که مقدس است. خرابهی من نه چونان هنرمندانه مینماید که یادآور عظمت من باشد. تمام ستارههای آسمان بیوقتی هجوم مرگ را زمزمه میکنند. آن چشمهای که تو رو خواهی کرد خنکای زمزم شهوت زمین است. بگذار سیراب باشم. من بهترین سوژهام را برای شعری ناب از دست دادهام. شاید شبی، شاید در گذشتهای، من شاعر بودم. دستهایت را کجا جا گذاشتهام. بگو که خانهتان پشت همان درخت چنار هنوز چرت میزند. من شاعری را فراموش کردهام. مثل خیالی گذرا، نمناک از عبور ذهن بارانی، در من اشک… ادامه »گاهِ داد