رعشه
خبری نیست. باد از پنجرهی روبهرو میوزد، کنارِ من به خیالات سلطنتی خانهام دست میکشد و غرق میشود. هزار بار من، هزار بار ترانهی اشک را میشنوم و در پشت سرم بسته میشود. حصار خانه تا امتداد مساحتم پیش میرود و من تا بوی از یاد رفتهگی، هزار بار حوصله میکنم. ایکاش به یادم بود که از کدام نگاه، از تو، به آغاز دست ساییدنم به تو نزدیک میشدم. از تو! از تو! که مسافر راهی بودی، بی خیالِ رسیدنی، نگاه بدرقهیی حتا. زنده! زندهی ابدی تاریخ عاشقیت یک فاتح که از قلههای دست نیافتنی عشق میآمد و در دست، هزار طلسم نفرینشدهی هزار دیو خاکستری هزار قلعهی در راهش بود. به هر درختِ راه، انگشت میکشیدم، تا چشمههای کورِ اوراد، خراش به خیرهگی خیالم نزنند. چه میدانستم آنقدر تنگ… ادامه »رعشه