داستان کوتاه «دربارهی آقای جمالی»
آقای جمالی از سرکار به منزل بر میگردد. دست در جیب میکند و کلیدش را بیرون میکشد. سعی میکند که کلید را در قفل در بچرخاند. در باز نمیشود. حدس میزند که شاید جمیله همسرش قفل در را عوض کرده باشد. زنگ واحد دوم را از روی آیفون فشار میدهد. پسربچهیی از داخل منزل جواب آقای جمالی را میدهد. او آقای جمالی را نمیشناسد و آقای جمالی اصلا فرزند ندارد. پدر کودک دم در میآید. او هم آقای جمالی را نمیشناسد. آقای جمالی کمی عقبگرد میکند. از دورتر به نمای ساختمان منزلش نگاه میکند. پلاک 27، کوچه نسترن، خیابان رازقی… بیش از 50 سال در همین کوچه زندگی کرده است. همسایهها و کسبهی محل جمع میشوند. آقای جمالی فکر میکند که چطور از بین آنهمه جمعیت کسی او را بخاطر… ادامه »داستان کوتاه «دربارهی آقای جمالی»