داستان کوتاه «بارش اولین پاش در روزهای قهوهای نودوژیک»
اسمش علی بود؛ اما همه او را رضا صدا میزدند. گیرم شکمش کمیبالاآمدهتر و موهای سرش کمیخلوتتر؛ اما او هم یکی مثل بقیه بود. عادت داشت صبحها از خواب بیدار شود و نیمشبها توی تخت کمیفکر کند تا به خواب برود. از خوراک لوبیا نمیخورد و از بوی مرغِ آبپز نفرت داشت. خانهاش هم یکی مثل خانهی بقیه بود. دو – سه اتاق خواب، حمام و دستشویی و البته یک آشپزخانه. تقریباً همهچیز او مثل بقیه بود. زنش هم مثل بقیه زنها بود. بچههایش هم. حتا خودش هم جزء مردم و بقیه مردم به حساب میآمد. همین شد که او هم مثل بقیه، شبِ آخرِ سال، سرِ سفرهی هفتسین نشست و با زن و بچههایش لحظهی تحویل سال نو را انتظار کشید. او منتظر بود که از تلویزیون صدای دَر… ادامه »داستان کوتاه «بارش اولین پاش در روزهای قهوهای نودوژیک»