داستان یک تکه چوب
هر دو روی زمین نشسته بودند. با یک تکه چوب روی خاک یک چند ضلعی کشید و چوب را درست همانجایی که خط کشیدن را شروع کرده بود نگه داشت. بعد آنرا بالای مستطیلی که کشیده بود گرداند. ـ «این دنیای منه» و چوب را همانطور دورتادور مستطیل تکان داد. بعد نوک چوب را جایی داخل آن پایین آورد. ـ «این منام و تو توی این دنیا هیچ جایی نداری» «تو» گفت: ـ «چرا؟ این خیلی بیانصافیه» ـ «به هر حال تو اینجا جایی نداری.» ـ «اما این درست نیست. تو خودت قبلا جور دیگهیی گفته بودی» ـ «حالا دیگه نمیگم. این دنیای منه؛ این منام و تو اینجا هیچ جایی نداری. خب! حالا چی میگی؟» «تو» دستش را گذاشت زیر چانهاش؛ همانطور که به دنیا نگاه میکرد آه کشید.… ادامه »داستان یک تکه چوب