داستان کوتاه «برادرِ شغال»
دلش از رحمان پر بود. فکر میکرد که تمام دردسرهای زندگییش زیر سر رحمان است. چون رحمان پای او را به این خانه باز کرده بود. اینقدر برایش شیرین زبانی کرده و غذاهای خوب به او خورانده بود که نسبت به او یک جور مسئولیت یا علاقهی خاص احساس میکرد. نمک او را خورده بود و بهخاطر همهی آنها باید در خانهی او میماند و تاوان تنهایی رحمان را پس میداد. اما از وقتی که آنشب صدای زوزهی شغال را از نزدیک سیاهکوه شنید دلش بیتاب شد. رحمان خیلی دیر کرده بود. تهِ دلش ضعف میرفت و هرچهقدر این طرف و آنطرف غذا را بو کشیده بود چیزی نصیبش نشده بود. از سر صبح که رحمان به بیجار رفته بود هنوز برنگشته و این برایش خیلی غریب بود. چون در… ادامه »داستان کوتاه «برادرِ شغال»