سرزمین رویایی تو
مثل خاکستر تردیدِ سقف، که از دهان حادثه میریزد، باریدن برف را برای من مجسم میکنی. گوش کن! این صدایی که میشنوی تاوان گناههای مرتکب شدهام را صدا میزند و من چقدر کوچکم در برابر عظمت انگشتان 4 اینچی تو. قدرت در تمام رگ و پی من آزادانه میلغزد اما چه کسی طاقت میآورد بدن نحیف و لاغر تو را – با تمام قدرتمندیاش در آفرینش و گسترش حسرت برای من – زیر قدمهای خشونت و نفرت خُرد کند؟ باید لذت چشیدن چشمهی چشمهای شما مثل تلخی قهوه درون فنجان روی میز باشد. ببین چقدر چشمهای قهوهییات مثل همین قهوه، تلخ بنظر میرسد؟ آیا میتوانی چیزی را از تمام تن من آزاد کنی؟ شاید باید حسرت را از دستهای من ذره ذره بنوشی تا بتوانی لذتی هرچند ناخوشایند را جایگزین… ادامه »سرزمین رویایی تو