داستان کوتاه «سیاهگالش»
نخستین باری که داستان سیاهگالش[1] را شنیده بود هرگز از یاد نمیبرد. از همان ساعت در درون خودش نوعی جوشش و میل مخصوص را احساس میکرد. دوست داشت بیشتر دربارهی او بداند و بپرسد؛ اما چیزی که بود هیچکس میل نداشت دربارهی او چیزی به زبان بیاورد. هربار که با ریشسفیدها مینشست و سر صحبت را دربارهی او باز میکرد یا سعی میکرد به شیوهی کنایه و غیرمستقیم صحبت و داستان او را پیش بکشد متوجه میشد که آنها تمایلی به صحبت کردن دربارهی او ندارند و به هر شکلی شده بحث را عوض کرده و به موضوعات پیش پا افتاده میکشانند. آیا رازی وجود داشت؟ همیشه وقتی که درباره او از بقیه سؤال میپرسید و توی چشمهایشان زل میزد ترس و وحشت بخصوصی را میدید که انگار از دیدن… ادامه »داستان کوتاه «سیاهگالش»