داستان کوتاه «صدای گریهی بچه میآید»
بو و مزه شاش پسربچهی نابالغ زیر دماغ و زبانم بود. رفتم توی روشویی تف کردم. هر وقت که یاد حرفهای «رخساره خانم» میافتادم نمیتوانستم آب دهانم را قورت دهم. حالم بد میشد. احساس تهوع میکردم. روی زمین، همین کنج نشسته بود و هر دو دستش را توی هوا تکان میداد و بالا و پایین میکرد. قسمم میداد. به در و دیوار، به نور چراغ، به خاک امواتش، به همین و همان برکت. به هر برکت دمدستی قسم میخورد و قسمم میداد. میگفت: «به همین سوی چراغ اگه میدونستم. سرکتاب واز کردیم، خوب اومد. میخواستم کار خیر کنم. خاطرِ تو و دخترمو میخواستم.» میخواستم عصبانی باشم؛ اما نمیتوانستم. روی مبل پا روی پا گذاشته بودم و با نوک تمام انگشتانم پیشانیام را میخاراندم. «مهین» نزدیک بخاری پاهایش را زیر خودش… ادامه »داستان کوتاه «صدای گریهی بچه میآید»