داستانک پردههای پنهان
لابد دنبال چیزی میگشتم والا آنقدرها هم عادت ندارم که برای وقتگذرانی در طول و عرض خیابان قدم بزنم. واضحترین چیزی که به خاطرم مانده اینست که از عرض خیابان در حال عبور بودم و همین که سر چرخاندم تا از نبودن ماشین در سمت چپ خودم مطمئن شوم، گرما و کرختی نسبتا مطبوعی را در سمت راست کمرم احساس کردم. چیزی که بود کوبیده شدن یک جسم سنگین به تنم مرا به چندین متر آنطرفتر پرتاب کرده بود. بعد مثل آن عروسکهای مو دراز و رنگوارنگ اسباببازی فروشیها که تا از حالت عمودی زاویهشان به سمت افق کم میشود، یا به اصطلاح خودمان میخوابانیشان چشمشان بسته میشود، کمکم و به حالت آهسته روی زمین ولو شدم و چشمم همزمان بسته شد. هوشیاریام لحظه به لحظه رنگ باخت و زندگی برای من در تاریکی و خلا فرو رفت.
در آن حالت تنها قوهی فعال بدنم مغز و خیالاتم بود که به طور معمول به کار خودشان ادامه میدادند. اما دلم میخواست بلند میشدم و سرِ راننده فریاد میکشیدم که «هوی! مگه کوری؟ داری خلاف مییای.» ولی لبهایم به هم کلید شده بود و نمیتوانستم آنها را از هم باز کنم.
فکر میکردم مُردم و هیچچیز نمیتواند مرا از این مرگ نجات دهد. جز تاریکی چیز دیگری نمیدیدم. دلم میخواست در مقابل این نیروی عظیم مرگ مقاومت کنم. خیال میکردم همین که چشمهایم را برای لحظهیی باز کنم میتوانم مرگ را از اطراف خود برانم و جلوِ مردن خودم را بگیرم. به همین خاطر تصمیم گرفتم چشمم را باز کنم. تمام قوای پیدا و پنهان خودم را پشت پلکهایم جمع کردم و با هر زحمتی بود این پلک سنگین چند تنی را از هم باز کردم.
منتظر بودم اولین چیزهایی که ببینم تکهیی از سقف بیمارستان باشد و سِرُم و شلنگ آن که توی دستم قطره قطره سرما میریزد و مثل همیشه تا خرخره پر است. دلم خوش بود همین که توی بیمارستان باشم جای شکرش باقیست. گمانم این بود که با بازکردن چشمهایم خودم را از کُمای جندین روزهیی خلاص کردهام. اما همین که چشم باز کردم به جای این جور چیزها دستِ راست پدرم را دیدم و دست چپ مادرم را که مچِ دستِ راست و چپم را گرفته بودند و مرا روی زمین میکشیدند.ادامه »داستانک پردههای پنهان