درباره فیلم The hunt 2012 – وقتی شکارچی، شکار میشود
گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی…
بعضی وقتها، بعضی فیلمها را که میبینم دلم میخواهد هر چه زودتر تمام شوند. دلم میخواهد پایان فیلم زودتر سر برسد، کرکرهی عوامل و دستیاران و بازیگران و بازیگردانان پایین بیاید و با رها شدن از این کابوس (کابوس فیلم دیدن) به زندهگی عادی خودم برگردم.
این فیلم را The hunt یکی دو هفته پیش دیدم و هنوز گهگاه وقتی یک دختربچه کوچک با موها و لباسهای رنگارنگ را میبینم به یاد این فیلم میافتم. به یاد یک حماقت زنانه-دخترانهی ساده:
همه بایند عاشق من باشند. من باید در رأس توجه دیگران قرار بگیرم. و این توجه باید همانطور که من میخواهم به من نشان داده شود.
گاهی اوقات همین رفتارهای به ظاهر احمقانه آنقدر جذاب و خواستنی به نظر میآیند که آدم دلش میخواهد عاشق آن زن، آن موجودِ با رفتار زنانهی رومانتیک که خودش را رأس دنیا میداند، بشود. دلش میخواهد عاشق او بشود. با او زندگی کند و از تماشای زوایای مختلف زندگی او لذت ببرد.
این فیلم گرچه تمام و کمال دربارهی اینچیزها نیست. اما بیشتر به نظر میرسد قصد دارد مدیریت بحران آدمهای دور و بر یک انسان رنج کشیده را نشان بدهد (شاید). و یا قصد دارد تنهایی آدمی را در عصر مدرنتیه و یخبندان احساس به تصویر بکشید. (قطعا ابدا).