در عرش بیکرانه
او را دیدم، شنیدم، بوییدم و بر وجودش دست ساییدم. طعم دهاناش را هم، بیبوسهای گویا…
او را گفتم: بر من حقیقت را بنمای
کیستی؟ چیستی و چرایی؟! چگونهای و واگو این همه چون است؟!
حقیقت را… حقیقت را… بگوی و بیارامم.
گفت: دست بردار و بگذر
گفتم: نه
گفت توان شنیدنات هست؟
گفتمش آری. واگو حقیقت چه بوده است؟!
گفت پس قصهای بساز
داستانی دیگر
تا پادشاه زمین باشی
رسول پسین و واپسین.
راه بنمای و از بیراه بران
تا مردم را به خوابی و امیدی بکشانی
ایشان را به حیاط زمین آر
و حیات زمانشان را بازپس گیر
بمیران و زنده کن!
بر آب و آتش و خاک و باد
پای بگذار و بگذر…
بیا… داستانی بساز
به قدر وسعت هوشات
تا خلق را به خوابی خوش درکشانی
با هرچه شد. با هر چه که باشد…
گفتم من° انسان را
طاقت خواب نیست. مرا و ایشان را بیداری ده.
گفتم:
من آن حقیقت مطلق خواسته بودم
آن حقیقت ناب. همان را بنمایانم.
گفت: پس به دروغی درآ
دجالی باش. فارقلیطی یگانه
ایشان را از راه به درآر و بگذر.
هرجا که شد. هرکجا که باشد…
به دروغی درآ
به خشم و کین و شمشیر
و زمین را به پادشاهی یگانهات خو ده
گفتم ودود!
رسولی و اینک دجالی؟
چگونه من در این دو پیش تو یکسان شد؟
گفت بیراه، راهِ دشوار است
و راه، آسودگی نخست.
مقصد بهانه بود…
گفتم نه!
که اینک انسان به خستگی افتاده است. حقیقت کجاست؟
آن راز بزرگ ناگفته… آن بگوی
گفت دست بردار
بیا و رسول آخرین باش!
رسول زمان!
راز زمان را به تو میآموزم و تو در آن شناور شو.
در زمین و آسمان، هر دو، پادشاهی کن
شیپور زمان را به صدایی درآر و دست بردار
کوهها را در هم بکوب
با هرچه هست. با هر چه که نیست…
سره از ناسره بیرون کن
عدالتی تمام برقرار کن و با من بر ایشان به داوریشان بنشین.
ویران کن و دستور به ویرانی بده
تا جهانی دیگر بیافرینیم.
گفتم نه! حقیقت را واگو
بگو آن راز مخوف چیست. آن حقیقت مطلق. آن حقیقت تلخ
دیگربار گفت دست بردار!
من این رخت کهنه به تو وا میگذارم.
رخت خداییام برگیر
بیا… خدای خود باش و دیگران.
بر عرش طلا بنشین
قانونی بساز و خدایی کن…
گفتمش نه. من آن حقیقت ناب را طلب کردم.
نه رسولی و دجالی
نه مسیحای زمانی و خدایی
نه! نه! و دیگر بار نه!
من° انسان را توان دوبارهسازی نیست
نکن هر آنچه که پیش از این…
نخواه هر آنچه که پیش از من…
بگو کیستی و چرایی
بگو حقیقت نهان را
بگو تا بار این ندانستن از دوش انسان برگرفته شود.
حقیقت را. آن حقیقت مطلق را واگو
گفت دست بردار
گفتم نه
گفتم: من آن چهار موعودم. من همه آن چهار…
به فالی و قرعهای و تاسی بود یا چنان برگزیده بودم که منرا توان آن شد
من از آن چهار تخت پادشاهی گذشتم.
اما من آن حقیقتِ مطلق را طلب کرده بودم و هنوز برآنم
راز نهایی را بگو و تو اینبار دست بردار
آنجا بود که عرش به فرشی رنگ و رو رفته بدل شد
من به فرش بوده، سیگاری به دست گرفته
در دود غوطه میخوردم
خیالم به نهایت حقیقت رسیده بود و انتهای خیال را در لحظهای به دست گرفته بودم
من آن حقیقت نهان را
آن راز مخوفِ مگو را دریافته بودم:
تنها ابدیت بود که میدرخشید و درگذر بود
دایرهای که دو سوی خط آن هرگز بر یکدیگر نمینشیند. چرا که هر سو دست در زمانی مجزا داشتند
دایرهای که در یک زمان مطلق هرگز زاده نخواهد بود.
من خود آن چهار بودم و خود بودم. در عرش از پلههای رسولی و دجالی و مسیحایی و خدایی گذشتم و در ابدیت خویش فرود آمدم.
من° انسان، آن حقیقت مطلق بودم.
آن بینهایتِ ناتمام
آن جادهی بیانتها که گویی گذر از آن با شتابی ثابت معقول مینماید.
آن “حقیقت” مطلق، “لحظهی” تفکر به آن حقیقت بود. آن درنگ کوتاه… آن دود و پیچش دود…