یک جفت کفش جلوِ پادری است. پادری جلوِ در و زنم جلوِ آینه ایستاده است. خودش را توی آینه وارسی میکند. صورتش را عقب و جلو میبرد. لبهایش را با فشار میمکد و آرام آزادشان میکند. چندبار پشت سر هم پلک میزند. چشمهایش را به نوبت و یکی یکی باز و بسته میکند و با آن نیمه باز چشمهایش، برای آن چشم دیگرش خط و نشان میکشد. چانهاش را بالا میگیرد. دهانش را باز و بسته میکند و با گوشهی انگشت کوچک دست راستش روی هالهی نامرئی اطراف لبهایش خط میکشد. انگار یک نقاش بزرگ، داوینچی، میکلآنژ یا دیگری روبروی بهترین اثرش ایستاده است و بعد از اینکه کارش با قلمموها و رنگهایش تمام شده با تبحر و با نُک انگشت نقاشی بزرگ خودش را تکمیل میکند. انگار دیگر نیازی به قلممو و وسایل تخصصی نیست.
زنم یک بار آب دهانش را قورت میدهد و زیر چشمی از توی آینه من را نگاه میکند:
– «دیر شد. بسه بیا بریم»
اینرا من گفته بودم. زنم جواب نمیدهد. بهجایش اخمهایش را توی هم میکند و جدیتر به خطوط درهم ابروهایش توی آینه خیره میشود:
– «ببین چهقدر زشت شدم؟ از بس عجله داری.»
زیبایی زنِ من ذاتی است. مثل زیبایی یک تخته سنگ کج و کوله زیر باران. مثل یک گل زیر نور آفتاب، مهتاب، زیر تگرگ یا لابهلای برف و بوران. زیبایی او به قرمزی گونههایش و یا خطوط ضخیم مژههایش و سیاهی هالهی دیدنی چشمهایش نیست. وقتی حرف میزند، وقتی که لبهایش را بعد از ادای فلان کلمه جمع میکند و بعد از فلان کلمه باز نگاه میدارد زیبا میشود. وقتی حواسش جمع نیست، یا تمام حواسش گرم چیز به ظاهر با اهمیتی است حالات چهرهاش جذاب میشود. «زیبایی» این کلمهی عجیب و غریب در زنم معنا پیدا میکند. انگار قبل از زنم این کلمه مثل خیلی کلمات دیگر بیمعنی، پرت و نابخشودنی بوده است.
همیشه آرایش کردن زنها را دوست داشتم. تماشای این کار، تماشای تقلا و دست و پا زدن برای زیباتر جلوهتر کردن و همیشه ناراضی از نتیجه کار بودن لذت فوقالعادهیی دارد.
زنم البته خودش خوب میداند که زیباست. وقتی که تنهاست، وقتی که آینه تنها تصویر او را بازتاب میدهد و تنهاترین تصویر قابل بازتابش اوست، مُهرِ «زیباست!» زنم پای زیبایی او جا خوش میکند. اما وقتی که تنها نیست، وقتی که من حواسم کاملا گرم اوست و او خودش از این قضیه مطمئن است؛ به زیبایی خودش مشکوک میشود. نه اینکه مشکوک باشد، فقط دلش میخواهد با حرفهایم زیبایی او را تحسین کنم. من با دهان نیمهباز و چشمهای گشاد حالات ریز و درشت زنم را زیر نظر میگیرم. زنم میگوید:
– «خیلی خُب. اومدم. اینقدر واسهم اخم نکن»
– «من که اخم نکردم. فقط دارم نگات میکنم»
– «آخه نگاه کردن داره؟ چیچی رو نگاه میکنی؟ که مثلا چهجوری رژ میزنم؟»
– «یه جورایی آره. خوشگل میشی وقتی آرایش میکنی. یعنی خوشگلتر میشی. چون قبلش هم خیلی خوشگل به نظر میاومدی.»
– «آره! خیلی. یکی من خوشگلم، یکی خاله قوروباغه»
این یعنی زنم هنوز قانع نشده است. این یعنی هنوز به اندازه کافی زیبایییش را به رخش نکشیدهام.
– «خوشگلی دیگه. یعنی چی زنِ منو با خاله غور غوری مقایسه میکنی؟ نگاه کن صورتت چه قشنگ شده.»
– «چه قشنگی داره؟ این جوش به این گندهگی رو نمیبینی؟»
– «جوش چیه؟ کجا؟ اصلا به چشمم هم نمیاد. جوش موش اصلا مهم نیست. مهم خودتی. کل صورتت مهمه.»
– «دقتت کمه دیگه. مردا هیچکدومشون به جزئیات دقت نمیکنند. فقط کلی نگرین»
– «خب آره. فکر کنم دقیقا همینجوریه. برای مردا مثلا زیاد فرق نمیکنه رژ لبت قرمز باشه یا جگری یا یه رنگ دیگه. همین که به صورتت بیاد کافیه. من یکی که خیلی وقتها متوجه نمیشم کدوم زن آرایش کرده کدوم نکرده.»
– «چشمم روشن. چه غلطا؟! وایمیسی زنای مردم رو نگاه میکنی که چی بشه؟ دیگه حق نداری تنهایی بری بیرون. به دخترا نگاه کنی چشماتو درمیارم.»
– «خب خب. باشه. تسلیم. نگاه که نمیکنم. همینجوری سر سریه. هیز بازی در نمیارم. فقط میخوام مطمئن باشم که هنوز زیباترین زن زندهی روی کره زمین زنِ خودمه.»
– «گفته باشم…! بار آخرته.»
– «باشه چشم. نمیگم چهقدر خوشگلیا. ازت تعریف نمیکنما.»
– «اگه خوب تعریف کنی ممکنه ببخشمت. حالا میتونی تلاشت رو بکنی. شاید بخشیدمت.»
من زنم را دوست دارم. از زیبایی او و اینکه بتوانم همیشه او را ببینم لذت میبرم. کار مضحکی است. احتمالا از نظر روانشناسی نشانه خام بودن عشق و عاشقی است. ولی دوست دارم زنم را مثل یک تابلوی نفیس به دیوار اتاقم آویزان کنم. دلم میخواهد بروم، بیایم گاهی جلو دیوار، جلو این تابلو این پا و آن کنم، دسته چوبی عصایم را توی دست راستم مچاله کنم و آنیکی دستم را پشت کمرم مشت کنم. جلو تابلو بایستم و ساعتها محو این زیبایی باشم.
اما اینکارها عاقلانه نیست. نشانهی نپختگی و خام بودن ذات عاشقی من و عشق ناخالص من است. زنم قطعا نمیتواند مثل یک تابلو روز و شب خودش را از دیوار آویزان کند. مثل لبخند ژکوند دستهایش را روی هم بگذارد و با گردن کج و لبخند محو و نامعلوم روزها و قرنها به روبرویش خیره شود. او احتمالا مثل من -گاهی بدخُلق و عصبانی و گاهی ناآرام و شرور است. گاهی فقط حوصله ندارد و گاهی برای هیچکدام از حرفهایش واقعا هیچ منظوری ندارد. من باید زنم را همانطور که هست دوست داشته باشم.
…
دستهای زنم به سینهش چسبیده است. مخصوصا آرنجهایش. تمام بازو و مهمتر از آن نقطه اتکای آرنجش کاملا به قفسه سینهش میچسبند. باقی دستهایش را توی هوا تکان میدهد و اینطرف و آنطرف میرود. وقتی که آماده شد، جلوِ در، روی پادری دست چپش را روی شانهی راست من میگذارد. یک لنگه پا، طوری که با تکان دادن دست راستش تعادلش را حفظ کند سعی میکند پایش را توی کفشش فرو کند. آرنج دست راستش هنوز کنار قفسه سینهاش همانجا جاخوش کرده است.
وقتی قرار است بنشیند. وقتی بلند میشود. وقتی راه میرود. وقتی خم میشود که چیزی را از زمین بلند کند و همانلحظه بلند میشود دستهایش همانطورند. یک حالت ناقص و درهم. مثل یک عروسک با دستهای چوبی و زیبا. همیشه افتادنی، همیشه شکستنی…
– «وای…»
– «چی شد؟»
– «هیچی. نزدیک بود بیفتم.»
خب زن من تقریبا همینطوری است. یک سری خصوصیات پُر رنگ زنانه. شاید از آن خصوصیاتی که برای خیلی زنهای دیگر مسخره و فیس و افادهیی به نظر بیاید. اما من از همین رفتارها خوشم میآید. دلم میخواهد همینطور در کنار یک موجود به ظاهر ظریف و شکستنی باشم تا در کنار یک موجود قوی، ضمخت و اندامی. دلم میخواهد از او، از زنم محافظت بکنم. اما این به این معنی نیست که زن من در کل موجود ضعیفی است. دست کم اینطور بیشتر میپسندم وقتی که میبینم او خودش به تنهایی میتواند تمام مشکلاتش را حل کند. خودش میتواند حقوق از دست رفتهاش را از بقال و چقال و کوپنفروش با زبان زنانهاش بگیرد، بدون اینکه نیاز باشد به جای خداحافظی برای آنان خط و نشان بکشد یا برادرش را، یا شوهرش را برای ادامه دعوا به این رینگ دعوت کند. دوست دارم همه با او با احترام برخورد کنند. مثل یک زن قوی، مستقل و نیرومند به نظر بیاید و در خانه پیش من مثل یک موش نحیف، لاغر و شکستنی باشد. بعضی وقتها فکر میکنم زن بودن کار سختی است. خیلی سخت. سعی کنی همهی اینها باشی و خودت هم باشی. چهقدر گاهی زن بودن سخت است. قضیه آنجا سختتر میشود که زنی بخواهد با تمام این شرایط و خصوصیات زنِ من باشد.
وقتی زنم با صدای بچهگانه حرف میزند انگار احساس عجیب و غریبی را در من بیدار میکند. همیشه وقتی صدایی اینچنینی را میشنوم گوشهایم را تیز میکنم. دلم میخواهد این صدا را بشنوم. صدای بچهگانهی زنانه، صدای زنانهی بچهگانه. یک صدای کوچک، ملوس و دوستداشتنی. توی خیابان که باشم، یا توی دانشگاه و ایستگاه اتوبوس وقتی میبینم بعضی دخترها با صدای نازکتر و بچهگانهیی مثل یک کودک خواستهی خودشان را میخواهند دلم میخواهد بروم جلو. یک راست جلوشان بایستم و صدایشان را واضحتر و عمیقتر بشنوم.
– «چشمم روشن. باز من دو دقیقه حواسم بهت نبود؛ رفتی پی دختربازیت؟»
– «نه نه. همینجوری گفتم که آره از اینم خوشم میاد و اینا.»
– «منم همیشه همینجوری با عروسکام حرف میزنم. همیشه نازشون میکنم. چرا از مال من خوشت نمیاد؟»
– «من که یکبارم نشده بشنوم. یه ذره اونجوری حرف بزن ببینم چهجوری میشی.»
– «نمیتونم الان. وقتی یهویی بخوای نمیتونم بگم.»
– «حالا یه ذره بچه شو. میخوام بشنوم. مسخرهبازی در نیار.»
– «نمیشه. الان نمیتونم جان خودم. حسش نیست.»
– «پس کِی میتونی؟»
– «حالا بعدا. به وقتش. وقتی حسش بیاد.»
اینهم باید یک نکته ظریف روانشناسی داشته باشد. ولی از اینیکی سر نمیآورم. دستکم اینرا فهمیدهام که من مجموعهی عظیمی از «فتیش»های مختلف هستم. از فتیش صدا، و حرکات و اندام گرفته تا فتیش سیگار و حقارت و برتری، حتا گاهی فتیش دستها و پاها و حتا بدتر از آن فتیش زیر بغل!
– «اَه اَه اَه. دیگه داری گندشو در میاری. هی من هیچی نمیگم این پُر روتر میشه هی ادامه میده. بس کن دیگه.»
– «چیزی نگفتم که. فقط منظورم اینه که کلا همهجوره دوستت دارم.»
– «نمیخوام… من اگه نخوام تو منو این مدلی دوست داشته باشی باید کیو ببینم؟»
– «مگه چیه؟ عیبش چیه؟ بده مثلا من از پاهات…»
زنم توی حرفم میپرد:
– «بسه. بیا بریم دیر شد. من اصلا غلط کردم. نمیخواد بهم بگی خوشگلی. بیا بریم. بعدا ادبت میکنم.»
– «بریم. من که یکساعته آمادهام. فقط خواستم بگم خوشگلی. زیباترین چیزی هستی که توی عمرم دیدم. همهی اجزای صورتت روی حساب و کتابه. حتا رفتارها و بدنت…»
– «بسه. خیلی خب. نمیخواد خرم کنی. میدونم منظورت چیه.»
– «منظوری ندارم. فقط دوست داشتم تعریف کنم ازت. خودمم گاهی خوشم میاد ازت تعریف کنم.»
زنم دستهی کیفش را روی ساعد دستش میاندازد. آرنجش را به قفسه سینهاش میچسباند و همانطور که کف دستش را با انگشتهای کشیدهاش این طرف و آن طرف حرکت میدهد آرام آرام با من از خانه دور میشود.
این اقای داستانت زیادی از زنش تعریف میکنه یا شما زیادی توصیف میکنی؟؟؟؟ توصیفات فضای زندگیشونو بکن ک تو ذهن خواننده ی فضای کلی شکل بگیره….اینا مشکل مالی ندارن…اینا ب فکر بچه نیستن…اینا مهمون نمیاد خونشون…اینا چجوری ازدواج کردن منظورم قبل دیدن رقص زنش تو اون سالن عروسیه….
در هر صورت قشنگ بود…
توی این (به ظاهر) داستان همهچیز به غیر از خود آقای داستان خیالی و غیرواقعی هستند. یعنی یک نفر آدم نشسته خیال کرده که اگه زن میداشتم باید چطور میبود و چطور رفتار میکرد. و گاهی اینقدر این خیالات و توهمات گر میگیره که تبدیل میشه به دیالوگ و شخصیت زن خودشو با دیالوگ نشون میده (توی ذهن آقای داستان).
در کل حرکت سیال ذهنه و چون خونهای وجود خارجی نداره، پس نمیتونه شکل ثابتی هم داشته باشه. هرچند بعضی اوقات توضیحات مختصری درباره چیزهای فیزیکی داده میشه.
فکر کردم اینطوری بهتر از اونطوریه که تو ذهن شماست.
به هرحال ممنونم.
خواهش میکنم ولی اگه نویسنده هستی باید ب اونطوری توجه کنی که تو ذهن خواننده س نه طوری که تو ذهن خودته….پس اقا واقعیه………حتما خودتی……خوبه که میدونی زنه بدیهاییم داره…..داستان فقط مجموعه ای از شخصیتها نیست…ولی اگه فقط واس خودت مینویسی قشنگه….زندگیه خیالیه قشنگیه…
استثنایی و بی نظیر
درست مثل یه نقاش که با کلی رنگ و درهم و برهم یه منظره کشیده که من تماشاچی فقط از این جادوی رنگ لذت ببرم
یه دیگ بزرگ کلمات و توصیفات و اتفاقات ساختی هی هم زدی و هم زدی اما این هم زدن نه تنها خرابش نکرده بلکه مزه شو بهتر کرده
داستانای شما مث هیپنوتیزمه منم عاشق این غرق شدن تو تخیل
ممنون از اینهمه نبوغ