قبلا درست همین وقتها شب بود. آسمان تاریک میشد. آنوقتها گاهی که ماه کامل بود، لکهی زرد کمرنگی لابههای ابرها تکان میخورد. حتا نمیشد تشخیص داد که ابرهای واقعی کدامیکی هستند. سیاهترها؟ یا سفیدترها؟ زمینهی آسمان را نمیشد تشخیص داد. اگر همسایهها لطف میکردند و توی رختخوابشان همدیگر را توی بغل میگرفتند و چراغهایشان را خاموش میکردند، میشد دید که نور ماه روی شیروانی خانهی روبرویی میافتد. حالا اما اینطور نیست. درست مثل یک یقهی بدقواره توی گردن آسمان یک چیز دایرهیی کدر بدرنگ بالا آمده است. از پشت جای خالی خانهها، درختها، آسمانخراشها، حتا آندورترها از پشت جای خالی کوههای سنگی ترکیب ناجورش توی ذوق میزند.
هیچوقت تلاش نکردم که اسمش را حفظ کنم. فرقی هم نمیکرد. برایم اهمیتی نداشت. گیرم «عباس»، «محمود» یا «سیارهی جدیدالتأسیس بهمان». چیزی که برای من اهمیت داشت نور زنندهی قهوهای رنگی بود که همیشه روی تن زمین میانداخت. قبلا اینموقعها شب که میشد دستکم وقتی خورشید را نمیدیدم میتوانستم خودم را با تاریکی کمرنگ ماه وقف بدهم. اما حالا نه. تقریبا یادم رفته است تاریکی چه رنگی بود.
برای پنجرهها چند پردهی سیاهرنگ پیدا کردم. برای خودم شب و روز مصنوعی درست کردم. چند ساعت پردهها را باز میگذارم و چند ساعت پردهها را میکشم. بعد خیال میکنم که توی تاریکی نشستهام. اما در واقع زیر نور قهوهیی آن دایرهی بدترکیب هستم. از یک پنجره شکسته و یک دیوار نصفه و نیمه انتظار بیشتری هم نمیشد داشت. پردهها را به زحمت پیدا کردم. دور و برم فقط در و دیوار شکسته، سنگ و کلوخ و آجرپاره بود. عملا چیز دیگری دیده نمیشد. حالا هم همینطور است. فقط آندورها همان دایرهی قهوهیی مانده و من این گوشه با چند رج دیوار و یک پنجره و کمی خرت و پرت. دستکم اینها را برایم باقی گذاشتند.
نمیدانم چطور شد قرعه به نام من افتاد. درست مثل ترک کردن یک مهمانی کسل کننده، با عجله و رودروایسی از همدیگر خداحافظی کردند و یکی یکی رفتند. فقط 50-60 نفر باقی مانده بودیم. به غیر از آن چند چینی که انگار در همهچیزی و همهجایی جزء پرتی آمار محسوب میشوند باقی همه مال همین قاره بودیم. حتا فرصت نشد ازشان بپرسم چهطور قرار است کلک خودشان را بکنند!؟ البته اهمیتی هم نداشت.
از همان اول هم که ریختشان را دیدم معلوم بود قرار است اینکار را به من حواله کنند. مثلا با خودشان حرف میزدند اما طرف صحبتشان من بودم. میگفتند:
- «همهچیز برنامهریزی شده است. تنها کاری که باید انجام شود فشار دادن همین دکمه است.»
یک دکمه قرمز رنگ نسبتا بزرگ آنگوشه توی دیوار فرو رفته بود. از همانها بود که مطمئنا به سختی جا میرفت. حتما برای فشار دادنش باید از هر دو دستم استفاده میکرد. کمی دکمه را به چپ و راست تکان میدادم و بعد با خشکی هرچه تمامتر فرو میرفت. دلم میخواست ببینم که چه میشود. اما به دردسرش نمیارزید. کسی هم دربارهی زمان فشار دادنش با من حرفی نزده بود. لابد مهم هم نبود که من آنرا فشار بدهم یا نه.
برای قارههای دیگر همهچیز مخفی، رازآلود و محرمانه بود. اسمش را گذاشته بودند «پروژه قارهسوزی». البته احتمالا سوزش و آتشگرفتنی درکار نبوده. فقط چون اسم با مسماتری برایش پیدا نشد اسمش را همین گذاشتند. چندوقت پیش آخرین قاره هم کلک خودش را کنده بود. لابد آنجا هم یک دکمهی قرمز رنگ باقی گذاشته بودند و کسی مثل من برای فشار دادن آن دکمه باقی مانده بود. لابد آنجا هم چند چینی اینطرف و آنطرف میچرخیدند.
اینجا قرار بود من کلک این قاره را بکنم. آن 50-60 نفر که رفتند خبر دیگری نشد. اوایل فکر میکردم بعد از چند روز همه برمیگردند و یکمرتبه شمعهای روی کیک را روشن میکنند و وقتی دارند آهنگ تولدت مبارک را برایم میخوانند یکییکی سر و کلهشان پیدا میشود. اما خب، خبری نشد. انتظار مسخرهیی هم بود که از آنها داشتم. فکر نمیکنم آنها حتا اسمم را بلد بوده باشند.
قبلا اینموقعها، شب که میشد… یعنی درست به اندازهیی شب میشد که میترسیدم اگر کمی دیگر بیدار بمانم روز را میبینم خودم را به خواب میزدم. سر دلم میسوخت. چیزی بین گرسنهگی و تشنهگی توی معدهام بالا و پایین میشد و با حس غمانگیزی خودم را توی رختخواب میانداختم. خوابیدن آنهم درست وقتی که شب را به اندازهی کافی دیده باشی دلچسبترین کار دنیا بود. صبحها هم اولین چیزی که بعد از بیدار شدن به ذهنم میآمد، انتظار چند ساعتهیی بود که برای رسیدن شب میکشیدم. اما حالا اینطور نیست. تنظیم کردن ساعت با نور آن دایرهی قهوهیی کار مسخرهیی است. آنهم در شرایطی که هیچوقت هیچ تغییر قابل توجهی توی ریخت بدترکیبش اتفاق نمیافتد.
قبلا اینموقعها شب که میشد سر و صداها میخوابید. گهگاه صدای زوزهی ماشین یا موتور یا هواپیمایی واضحتر از صدای جیرجیرکها شنیده میشد. اما خب؛ حالا از هیچکدامشان خبری نیست. فقط نسیم گرم دمکردهیی از سمت آن دایرهی بدرنگ میآید و همین اطراف میچرخد. هیچچیز متحرک دیگری پیدا نیست، هیچصدای دیگری شنیده نمیشود. رادیو-باطری ساخت چین هم چیزی بجز خرت خرت پخش نمیکند. هیچ فرکانسی، از هیچ ایستگاه رادیویی و از هیچ قارهیی شنیده نمیشود. هیچ برنامهی ضبط شدهیی هم در کار نیست. فرستندهیی هم باقی نمانده. مدتهاست کسی به غیر از من نفس نمیکشد.
با خودم قرار گذاشتهام همینجا روبروی این دیوار نیمه بنشینم و منتظر بمانم که شب شود. بعد بلند شوم به حالت مسخرهیی برای آن نور قهوهیی سلام نظامی بدهم، بعد «های هیتلر» غلیظی بگویم و با لودگی به سمت دکمه قرمز بروم. گرد و خاک روی دکمه را پاک کنم، تکههای آجر اطراف قابش را توی دیوار محکم کنم. بعد با دو دستم با آن کلنجار بروم و با سر و صدا دکمه را فشار بدهم. بعد بیایم همینجا به آن دایره بدرنگِ بدترکیب زل بزنم و منتظر باشم اتفاقی که لازم است بیفتد.
93؟
-
تابلو شاسی مدل ابی Ebi من رؤیایی دارم کد 4G1313
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل حمیرا کد 4G2043
15,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی طرح سیاوش قمیشی مدل تنتشنه مثل خورشید کد 4G1516
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی طرح ابی Ebi مدل وقتی دلگیری و تنها کد 4G1201
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند
اولین باشید که نظر می دهید