داریوش جوان بلند بالای بیست و هفت-هشت سالهیی بود با موهای جوگندمی که به ضرب ژلمو یا هزار جور زهرماری دیگر همیشه شق و رق نگاهشان میداشت. چند بار او را با همسرش مرجان در راهپلهی آپارتمانمان دیده بودم. مرجان زن خوشچهرهیی بود با لبهای برآمده، دماغ باریک مثلثی شکل و موهای مشکی لخت. از قرار معلوم تازه ازدواج کرده بودند و مثل همهی زوجهای جوان که اوایل زندگی زناشوییشان را میگذرانند، سخت به همدیگر علاقه داشتند.
مرجان همیشهی خدا بازوی داریوش را سفت چسبیده یا دستش را دور کمر او حلقه کرده بود. طوری بنظر میآمد که انگار نمیتواند به تنهایی گام بردارد و موقع راه رفتن باید از دست یا بازوی داریوش کمک بگیرد. چند بار به همسرم مریم گفتم که دوست دارم او هم مثل مرجان که دست شوهرش را با عشق و علاقه میچسبد با من رفتار کند و موقع قدم زدنهایمان بازوی مرا بگیرد. از اینکار احساس خوبی به من دست میداد ولی مریم تمایلی به انجام این کار از خودش نشان نمیداد. جمعهی چند هفته پیش که تصمیم گرفته بودیم اطراف جزیره کمی پیادهروی کنیم همین که خانم بوستانی، رئیس شرکتم را که از روبرو میآمد به مریم نشان دادم به تلافی توپ و تشرهایی که سر این موضوع به او میزدم بازوی من را با دلبری تمام بغل کرد. آن موقع خیلی با خانم بوستانی تعارف داشتم و از انجام دادن عملیاتی شبیه عشقبازی، آنهم جلوی رئیس شرکتم که آدم ماخوذ به حیا، خشک و مقرراتی بود سخت شرمنده شدم. بابت انجام این کار نمیشد از مریم دلخور باشم، آشی بود که خودم پخته بودم.
داریوش و مرجان ماه پیش به این آپارتمان آمده بودند. در واقع اولین منزل زندگی زناشوییشان طبقهی چهارم آپارتمان شماره ۲۷ خیابان شفق، یعنی طبقه بالایی منزل ما بود. در این یک ماه مریم که بر خلاف من زنِ خوشمشرب و اجتماعی بود، با بهانههای مختلف مثل نمک و شکر عاریه با مرجان آشنا شده بود. هر روز از صبح تا عصر که من و داریوش در خانه نبودیم، آنها وقتشان را باهم میگذراندند و با کنجکاوی ذاتی که مخصوص همه خانمهاست از زرت و پرت زندگی همدیگر سر در میآوردند. اما مریم در این همه نشست و برخاستها هنوز از بیجواب ماندن یک سؤال در عذاب بود. این کنجکاوی مریم تقریباً من را هم کنجکاو کرده بود و من هم -البته نه به اندازه مریم- میخواستم جواب این سؤال را بدانم.
مساله اینجا بود که مرجان و داریوش با وجود اینکه همیشه با بگو و بخند از جلوی در خانه ما رد میشدند و میشد عشق و علاقه را در تک به تک اعضای بدنشان به وضوح دید، اما معلوم نبود که چرا همیشه نیمشب با جار و جنجال و داد و بیداد به خواب میروند. همین دو هفتهی پیش از ماهعسل برگشته بودند و از زوجهای جوان این چنینی بعید بود که هر شب سر همدیگر داد و بیداد راه بیندازند. در این چند وقت شبی نبود که صدای جیغ مرجان به گوشمان نرسد. شاید اگر فریادهای داریوش به صدای هقهق گریهی مرجان ختم نمیشد باور میکردم که صدای دویدن نیمهشبشان که لوستر اتاق ما را هم میلرزاند، شیطنت یا پیشدرآمد عشقبازیشان است.
***
داشتم تلویزیون نگاه میکردم و خودم را جای آرتیست نقش اول مرد گذاشته بودم و در فکر و خیالات خودم خوش میگذراندم. مریم هم در آشپزخانه به حالت تفریح مشغول شستن ظرف و ظروف و رسیدگی به آشپزخانه بود که یکمرتبه با یک لیوان پرید وسط خیالات من و اتاق و با ایما و اشاره به من فهماند که صدای تلویزیون را قطع کنم.گفتم:
– «باز شروع شد؟ تلویزیونو نمیشه که بدون صدا نگاه کرد.»
مریم گفت:
– «یه امشب رو هم دندون روی جیگرت بذار. من دیگه امشب باید بفهمم اونجا چه خبره.»
به مریم که نگاه کردم ناخودآگاه خندهام گرفت. همانطور با پیشبند از مبلِ گوشهی اتاق بالا رفته بود و دهنهی لیوان را به دیوار چسبانده بود و گوش راستش را ته لیوان فشار میداد. با دهان نیمهباز و چشمهای از حدقه بیرون آمده مشغول استراق سمع بود و سعی داشت از ریز مکالمات داریوش و مرجان با خبر شود و حتا از شنیدن صحبت زیر گوشی یا پچ و پچ آنها هم بینصیب نشود. فکر میکرد صدای آنها از طبقه بالا رد دیوار را میگیرد و میآید پایین.
از صدای خندهی من سگرمههای مریم در هم رفت و گفت:
– «هیس! یه دقیقه ساکت بشین ببینم چی میگن.»
چارهیی نداشتم. دستهایم را پشت سرم گره زدم و به سقف اتاق خیره شدم. خیال کردم که چقدر خوب میشد اگر میتوانستیم از پشت این آجرها خانهی آنها را میدیدیم، آنوقت دیگر لازم بود برای فهمیدن زرت و پرت زندگیشان خودمان را اینطور به عذاب بیندازیم.
مریم گفت:
– «میگه به خدا خسته شدم. هر شب یه بهونه مییاری. آخه این چه زندگیه که واسه من درست کردی؟»
گفتم:
– «اینو کی گفت؟»
مریم گفت:
– «داریوش دیگه. هیس! … من که نگفتم واسه من فیل هوا کن. چرا نمیتونی بفهمی من چی میگم؟»
گفتم:
– «اتفاقاً من خوب میفهمم تو چی میگی.»
مریم گفت:
– «اِ… مسخره بازی در نیار. بذار ببینم چی میگن.»
کمکم داشتم از این اوضاع کفری میشدم، گفتم:
– «ولشون کن عزیزم. جوونن، تازه ازدواج کردن. یادت نیست من و تو اول زندگیمون سرِ شستن جورابهای من دعوا راه میانداختیم؟»
مریم با تشر گفت:
– «رامین ! اِه! ساکت دیگه.»
کاسهی صبرم لبریز شد اما میتوانستم کنجکاوی مریم را درک کنم ولی با اینحال نمیتوانستم این وضعیت را تحمل کنم. بلند شدم و به سمت مریم رفتم و همانطور که با لیوان به دیوار چسبیده بود، با تمام دست و پازدنها و مقاومت کردنهایش بغلش کردم و کشان کشان خودمان را به مبل روبروی تلویزیون رساندم. مریم هنوز دست و پا میزد و میخواست هر طور شده از دست من خلاص شود. آنرا با تمام دست و پازدنهایش روی مبل پرت کردم و گفتم:
– «همینجا میشینی و جُنب نمیخوری»
محکم دستهایش را گرفته بودم و هرکدام از آنها را درست مثل دستهای بچههای مودب کنار پایش نگه داشته بودم. مریم گفت:
– «رامین! ول کن دیگه! بذار ببینم چه خبره. خب؟»
گفتم:
– «نه! نمیشه.»
حرفی نزد. چند لحظه بعد مثل آهوی شکار شدهیی که زیر چنگال شیر آرامآرام به تسلیم شدن خو میگیرد، زیر فشار دستهای من از تقلا کردن دست برداشت. آرام دستهایش را ول کردم و روی مبل ولو شدم. میدانستم که مثل شبهای پیش، چند دقیقه بعد صدای فریاد و جیغ داریوش و مرجان در تمام فضای خانه میپیچد و مریم میتواند بدون استفاده از لیوان به کنجکاوی خودش بپردازد.
چند دقیقه بعد مطابق پیشبینی من صدای دویدن و داد و فریاد شروع شد. شاید این از شانس خوب آنها بود که در این آپارتمان به جز واحد ما و واحد آنها باقی واحدها خالی بودند و گرنه حتماً در شب دوم یا سوم همسایهها از دست سر و صدای آنها حسابی عصبانی میشدند و جنجالی به پا میشد که جز آبروریزی نتیجهی دیگری برای آنها نداشت.
مریم با اضطراب گفت:
– «رامین!؟ انگار یکی داره به سقف ما مشت میزنه.»
گوشم را تیز کردم و بعد گفتم:
– «حتماً دارن میدون.»
مریم گفت:
– «کی تا حالا اینجوری دویده؟ حرفی میزنیا.»
و چند لحظه بعد با دلواپسی که داخل اضطرابش شده بود گفت:
– «انگار مرجان کمک میخواد. رامین! پاشو یه کاری بکنیم.»
هردو نیمخیز شدیم و به سقف اتاق خیره شدیم. انگار مرجان دهانش را نزدیک زمین گرفته بود و رو به طبقه زیرین فریاد میزد: «کمـ…ک. خدااا. من چه بدبختم… خدا… کمک… یکی به دا…دم برسـ…ـه.»
صدای مرجان تقریباً از بالای لوستر میآمد. انگار صدای فریاد او واژه به واژه یا حتا هجا به هجا از زنجیر و سیم لوستر آویزان میشد و خودش را به شیشهها و لامپهای آن میرساند و همهی آنها را به لرزه میانداخت و همراه با نور لامپ به سر و روی ما میپاشید. فریاد او مثل فریاد خفه شدهیی بود که دستی جلو دهانی را گرفته باشد و فریاد به ناچار تنها در فضای دهان بپیچد و بمتر از آنچه هست به گوش برسد. آن موقع فریاد او به همین شکل و شمایل اما قطعه قطعه شده ولی کم و بیش واضح به گوشمان رسید و بینابین این جملات ضربههای مشتی که احتمالاً مرجان به کف اتاق میزد رنگ و ریتم غریبی را ساخته بود. حالا دیگر مطمئن شده بودم که آن بالا یک اتفاقاتی در حال افتادن بود. اما اینکه ما حق داشتیم میان آن اتفاقات دخالت کنیم یا نه مسالهیی بود که دوست داشتم هرچه زودتر تکلیفم را در برابرش بدانم.
مریم گفت:
– «رامین پاشو ببینم (نیمخیز شد و بعد ایستاد) امشب انگار دعواشون خیلی جدی شده. معلوم نیست این مرتیکه، داریوش داره چه بلایی سر اون دختر بیچاره مییاره.»
گفتم:
– «از کجا معلوم که همون دختر بیچاره صحنهسازی نکرده باشه؟ اصلا شاید اون داره داریوش رو زیر دست و پاهاش له میکنه و برای اینکه کسی مشکوک نشه خودش داد و بیداد راه انداخته.»
مریم که از حرف من خندهاش گرفته بود ولی در عین حال میخواست عصبانی بنظر بیاید گفت:
– «تو چقدر سنگدلی. مگه نمیبینی اون دختر داره ضجه میزنه؟»
حالت متأثر و امدادگر به خودم گرفتم و کاملاً جدی گفتم:
– «چه کار کنیم الان؟ ما هنوز مطمئن نیستیم که اونا دارن شوخی میکنن یا جدیجدی دعوا میکنن.»
مریم با تاکید گفت:
– «پاشو بریم ببینیم چه خبره. در میزنیم یکی میاد بیرون میفهمیم چه خبره دیگه.»
***
هر چه قدر که به در میکوبیدیم یا زنگ واحدشان را به صدا در میآوردیم فایدهیی نداشت. کسی اعتنایی نمیکرد. اما انگار در عوض داغ دل مرجان تازه میشد چراکه مصممتر و بلندتر از قبل به فریاد و جیغکشیدنهای قطعه قطعه شدهاش میپرداخت. مریم گوشش را به در آپارتمان چسبانده بود و چند لحظه به چند لحظه بلند میگفت:
– «مرجان؟ آقای صمیمی؟ لطفا درو باز کنید. اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه؟»
من هم همانطور گیج و منگ ایستاده بودم و هر وقت مریم گوشش را از در بر میداشت با جدیت به در میکوبیدم تا بلکه زودتر از این بلاتکلیفی خارج شویم. فکر شکستن در هم فکری غیر عملی بود، به خاطر اینکه درِ تمام واحدهای این آپارتمان اساساً ضد سرقت بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه بلاتکلیفی که کمکم داشت بساط گریهی مریم را هم فراهم میکرد، داریوش در را آرام باز کرد و پشت در ظاهر شد. روی پیشانیش قطرههای درشت عرق جا خوش کرده بود و موهای سرش دسته به دسته هرکدام به جهتی راست ایستاده بودند. لباسش نامرتبتر از آنی بود که انتظار داشتم و کم و بیش هن و هن نفس زدنش به گوش میرسید.
اصلا فراموش کرده بودم که برای چه به در واحد آنها میکوبیدم و خوشبختانه داریوش به صرافت آن نیفتاده بود تا این موضوع را از ما سؤال کند وگرنه حتماً توی آن پریشانی بدجوری شرمنده روی داریوش میشدم. مریم هم فراموش کرده بود که برای سیراب کردن کنجکاویش سؤالی بپرسد و فقط گهگاه به داخل خانهی آنها سرک میکشید تا بلکه اثری از مرجان پیدا کند و سر صحبت را با او باز کند.
چند لحظه بعد بالاخره مریم سکوت را شکست و گفت:
– «آقای صمیمی؟ مرجان خانم تشریف دارن؟ صدای داد و فریاد میاومد، اومدیم ببینیم کمکی از دست ما برمییاد براتون انجام بدیم یا نه.»
با شنیدن نطق قرّاء مریم بیصبرانه منتظر جواب داریوش بودم تا از اوضاع سر دربیاورم اما با آن وضعیت پریشان داریوش و با آن نفس نفس زدنش انتظار هر گونه جوابی از داریوش بعید بود. در عوض مرجان که با شنیدن صدای مریم انگار پناهگاه تازهتری پیدا کرده بود پریشانتر از داریوش جلو چشم ما ظاهر شد. هقهق گریهی او میان وضع نابسامان چهره و لباسش پیچیده بود و احساس تأثر را در هر بینندهیی زنده میکرد. همانطور میان هقهقش از کنار دست داریوش رد شد و خودش را توی بغل مریم انداخت و بیطاقتتر از قبل گریه کرد و گاهی که انگار یاد چیزی میافتاد دستش را روی لباسش میکشید و آنها را از آن وضع نامرتب نجات میداد.
در چهرهی داریوش یکجور حالت رأفت مسخره جوانه زده بود که دلم میخواست یک دلِسیر به آن بخندم. با آن رأفت و یک مشت احساس دیگر مثل درماندگی، پشیمانی و جز از اینها به مرجان زل زده بود و هیچ صدایی شنیده نمیشد مگر گریه مرجان یا سؤالهای مریم که مدام دستش را پشت کمر مرجان میکشید و میگفت:
– «گریه نکن عزیزم. بگو چی شده؟»
بعد از چند دقیقه که هیچکداممان کاری جز تماشای هقهق مرجان نداشتیم تا سر فرصت بغضش را توی بغل مریم خالی کند کمکم به حرف آمد و گفت:
– «مریم؟ مریم جون؟ نجاتم بده. منو از دست این حیوون نجات بده.»
مریم گفت:
– «چرا عزیزم؟ روت دست بلند کرده؟ خیلی خب. بیا بریم خونهی ما. تا هر وقت دلت بخواد میتونی پیش ما بمونی.»
بعد با چشم غره به داریوش زل زد و با حالت تحقیر کنندهیی گفت:
– «از شما انتظار نداشتم آقای صمیمی! شما که تحصیل کرده هم هستید نمیدونید که آدم روی زنش دست بلند نمیکنه؟»
و پشتبند همین عبارتها صورتش را برگرداند و دست مرجان را گرفت و از پلهها به سمت واحد خودمان راه افتادند. به پاگرد که رسیدند مریم به حالت تاکید به من گفت:
– «رامین! زود بیا بریم خونه.»
یک لحظه احساس کردم که هیچ راه دیگری به غیر از آنچه مریم گفته بود، عملی نیست. بنابراین سریع به داریوش گفتم:
– «نگران نباشید آقای صمیمی. همه چیز درست میشه.»
و بعد بدون هیچ حرکت اضافهیی رد پلهها را گرفتم و به سمت واحد خودمان حرکت کردم. داریوش آن بالا همانطور مات و مبهوت مانده بود و انگار نمیتوانست در مقابل اتفاقهایی که افتاده بود تصمیمی بگیرد یا واکنشی نشان دهد.
***
عقربهی ساعتشمارِ ساعت دیواری بین یازده و دوازده دست و پا میزد. مریم و مرجان روی مبل دونفرهی روبروی تلویزیون لم داده بودند و سمت راست آنها روی مبلی که با زاویهی نود درجه آنها قرار داشت من تمام زوایای مساله را به دقت زیر نظر داشتم. میدانستم که انتظار مریم برای فهمیدن این معما بالاخره به پایان خودش نزدیک میشود و از این به بعد او باید دنبال سرگرمی جدیدی بگردد و مطمئن بودم تا از این مساله به طور کامل سر در نیاورد از انجام هیچ عملی کوتاهی نمیکند.
مرجان رک زده به تلویزیون زل زده بود و ادا و اصول مجری تلویزیون را نگاه میکرد. گاهی هم یک قطره اشک از داخل چشمهایش روی گونههایش میچکید. معلوم بود که با این اشک داغ دلش تازه میشود. مریم هم دست راست او را گرفته بود و به حالت آرامی او را دلداری میداد.
مریم گفت:
– «آخه یه چیزی بگو دختر. واسه چی روت دست بلند کرده؟»
گفتم:
– «چرا حرف توی دهنش میذاری؟ اون کِی گفت که داریوش روش دست بلند کرده؟»
با این حرفها دوباره داغ دل مرجان تازه شد. از نو زد زیر گریه. صورتش را توی دستهایش گرفت و موهایش جلو همهی اینها پرده کشید. مریم برایم پشت چشم نازک کرد و گفت:
– «مرجان جون فضولی نباشهها. ولی هر شب من و رامین صدای جیغ تورو میشنویم. آخه شما تازه باهم ازدواج کردین. مشکلتون چیه؟ خدای نکرده آقا داریوش که اهل خوشگذرونی و چه میدونم مستی و این حرفها که نیست؟»
مرجان کمی بعد میان هقهق، گریه و بالاکشیدن آب دماغش گفت:
– «من دیگه نمیتونم اونو تحمل کنم. اون منو دوست نداره. اون حاضر نیست به خاطر من از خواستههاش بگذره.»
گفتم:
– «ولی ما شمارو هروقت دیدیم عین دوتا مرغ عشق بودین. بعید بنظر میرسه که داریوش شمارو دوست نداشته باشه. آدم کسیرو که دوست نداره برای ازدواج انتخاب نمیکنه.»
مرجان گفت:
– «نمیدونم اون در مورد من چی فکر کرده. اون فکر میکنه هر وقت هر کاری که دلش خواست میتونه با من بکنه.»
مریم با نگاهش سعی کرد به من ثابت کند که این حرفِ مرجان نشانهی کتککاری آنهاست و بعد رو به مرجان گفت:
– «وا؟ یعنی که چی؟ یعنی هرکاری دلش خواست باید با این طفل معصوم بکنه؟ حیف دختر به این خوشگلی که گیر اون افتاده.»
گفتم:
– «آره! واقعا حیف شد.»
و وقتی فهمیدم که حرف کنایهداری زدهام اضافه کردم:
– «حیف شد که میخواهید از هم طلاق بگیرید.»
مریم با چشمغره به من نگاه کرد و گفت:
– «تو اصلا میفهمی چی داری میگی؟»
گفتم:
– «خب آره. من اگه گفتم حیف شد منظورم این بود که واقعا حیفه زن و شوهری به این زودی از هم جدا بشن.»
مریم با عصبانیت گفت:
– «رامین! چرا هی حرف طلاقو میزنی؟ یه دعوای ساده کردن فردا هم با هم آشتی میکنن.»
مرجان که گریهاش قطع شده و حواسش جمع شده بود پرید وسط حرف مریم و گفت:
– «نه مریم جون. من دیگه نمیتونم با این مرد زندگی کنم. من فکر میکردم اون میتونه شوهر خوبی باشه. ولی نیست. دیگه حتا نمیخوام صداشو بشنوم. کاری کرده که من از همهی مردها متنفر شدم.»
یکی دو جملهی آخر را با نفرت غریبی گفت که کمی از موج نفرت او به من هم برخورد کرد.
مریم گفت:
– «آخه چرا؟ شما که تازه ازدواج کردین. چه مشکلی براتون پیش اومده که میخواین جدا شین؟ من که هنوز درست متوجه نشدم. منو مثل خواهر خودت بدون. بگو شاید بتونم برات کاری بکنم.»
گفتم:
– «دعوای بین زن و شوهر همیشه هست مرجان خانوم، اما این دعواها همیشه دلیل قانع کنندهیی برای جدایی نیست.»
مرجان گفت:
– «شاید من اشتباه کردم. من نباید به اون اعتماد میکردم. ما نباید با هم ازدواج میکردیم. اون نتونست سر قولش بمونه.»
مریم گفت:
– «چه قولی عزیزم؟ چه قولی بهت داده بود که الان زده زیرش؟»
مرجان گفت:
– «اون قول داده بود جای پدرم رو برام پرکنه. از وقتی پدرم فوت شد من خیلی تنها شدم. من فقط از اون خواستم که مثل پدرم با من رفتار کنه. منو همونجور که اون دوستم داشت دوست داشته باشه. برام یه تکیهگاه باشه درست مثل پدرم.»
مریم گفت:
– «مرجان جون! پدر من هم فوت شده، اما من تکیهگاهی بهتر از پدر پیدا کردم. خیلی از اوقات روی شوهر بیشتر از پدر میشه حساب باز کرد.»
مرجان نگاه زیر چشمی به من کرد و گفت:
– «نه مریم جون. من میخواستم داریوش برام مثل یه پدر باشه.»
احساس کردم که بعد از حرفهای مریم که حسابی به من ارج گذاشته بود، من باید بیشتر خودم را داخل بحث جا بدهم و هرطور شده تکیهگاه بودنم را با پیاز داغ زیاد به تصویر بکشم. گفتم:
– «مگه نبود؟ هر پدری به بچههاش محبت میکنه، خرجشونو میده و همیشه مراقبشونه. مثل یه چتر بالاسرشون میایسته تا در مقابل باد و طوفان و مشکلات یه جای امن داشته باشن. مگه اینطور نبوده؟ داریوش نتونسته خواستههاتون رو تامین کنه؟ یا خدای نکرده ازتون حمایت نکرده؟»
مریم بهم تشر زد:
– «راحتش بذار رامین. بذار حرفشو بزنه.»
میخواستم بگویم که:
– «من که حرفی نزدم. فقط داشتم سؤال میپرسیدم…»
که مریم با شروع جملهی من پرید میان حرفم و گفت:
– «رامین!!! اَههه.»
تازه فهمیدم که طاقت مریم لبریز شده و سؤالهای من مانع برطرف شدن کنجکاوی او میشود و احتمالا بحث را از مسیر اصلی خارج میکند. کاری که همیشه مریم من را در انجام دادنش استاد میدانست.
مرجان زیر چشمی به من و مریم و جر و بحثهایمان نگاه میکرد. وقتی که احساس کرد آبها از آسیاب افتاده ادامه داد:
– «میخوام برام مثل یه پدر باشه. نمیدونم منظورم رو متوجه میشید یا نه.»
و بعد زیر چشمی به هردویمان نگاه کرد. وقتی دید که تفاوتی در حالات ما اتفاق نیفتاده با کراهت، سرش را پایین گرفت و گفت:
– «یعنی من میخوام رابطهی بین من و داریوش در حد رابطه بین پدر و دختر باشه. یعنی اگه منو میبوسه یا اگه بغلم میکنه فقط از روی محبت باشه. قرار ما این بود که هیچ وقت رومون به هم باز نشه. حتا اون قبول کرده بود که بچهیی هم در کار نباشه.»
با تمام شدن این جملههای مرجان، سکوت عجیبی روی سر و صورت ما پاشیده شد. یک سکوت غریب که حتا حرف زدن هم آن را نمیشکست و نمیتوانست آنرا بشکند. لابهلای همین سکوت دوباره مرجان سرش را پایین انداخت و با شرمندگی یا یکجور شرم خاص زنانه اضافه کرد:
– «اون تا حالا به من دست نزده بود. تو این چند وقت همیشه با شوخی و خنده یا با دعوا و داد و فریاد از دستش فرار میکردم که مبادا زیر قولش بزنه. پیش خودم میگفتم اگه چند وقت همینطوری ادامه بدم بالاخره میفهمه که من واقعا از اینکارا خوشم نمییاد. اما اون حیوون –دوباره بغضش ترکید- امشب اونجا-با انگشتش به سقف اشاره کرد- دست و پاهامو گرفت و به زور هرکاری دلش خواست با من کرد.»
دست آخر پشت چندتا هقهق بزرگ با صدای بلند گفت:
– «من دیگه نمیتونم اونو تحمل کنم. دیگه نمیخوام ببینمش. من میخوام از اون جدا بشم.»
هنوز درست متوجه نشده بودم که منظور مرجان را بطور کامل فهمیدهام یا نه اما کم و بیش میتوانستم دلیل داد و فریاد یکی دو ساعت پیش مرجان را درک کنم. سکوت خاصی به فضای خانهی ما چسبیده بود. هر سهمان بدون اینکه بعد از آخرین حرفهای مرجان حرفی بزنیم به تلویزیون زل زده بودیم. صدای چندکارشناس اقتصادی لابهلای بحث اقتصادیشان پیچیده بود و قاب تلویزیون مدام از روی صورت کارشناسان یا مجری برنامه میگذشت. به نظرم آمد صورت آنها مثل یک ورق کاغذ روی حجم بدنشان چسبیده و یقهی آهار خوردهی پیراهنشان زیر کاغذ صورتشان دست و پا میزند. در انعکاس شیشهی تلویزیون صورت مریم پیدا بود که با لبخند گنگ و عجیبی به لبخند مزورانه مجری برنامه خیره شده بود.
چند دقیقه به همین منوال گذشت. نه حرفی نه حرکتی و نه نگاهی که تفاوتی با لحظهی پیش داشته باشد. دلم میخواست بدانم مریم به چه چیزی فکر میکند اما با وجود مرجان نمیتوانستم با سؤال کردن این موضوع را از مریم بپرسم.
کمی بعد مرجان دوباره سر صحبت را باز کرد و رو به مریم گفت:
– «مریم جون؟ میشه مانتوی خودتو امشب به من قرض بدی؟ باید برم خونه خودمون پیش مامانم. دلم میخواد امشب توی اتاق پدرم بخوابم.»
گفتم:
– «مرجان خانوم. الان دیروقته درست نیست شما این موقع شب برید بیرون. من همینجا میخوابم. شما و مریم میتونید برید توی اتاق بخوابید.»
انتظار داشتم مریم در تائید حرف من مرجان را از رفتن به بیرون منصرف کند اما برخلاف نظر من گفت:
– «باشه عزیزم. الان برات مییارمشون.»
و بعد رو به من گفت:
– «رامین زنگ بزن آژانس بگو یه ماشین بفرستن.»
وقتی مریم با مانتو و روسری برگشت با آخرین جرعههای کنجکاویش پرسید:
– «حالا میخوای چه کار کنی؟ ازش جدا میشی یا …؟»
مرجان گفت:
– «جدا میشم.»
گفتم:
– «اما مرجان خانوم. دلیل طلاقون شاید دلیل چندان محکمی برای قاضی نباشه. ممکنه…»
مرجان پرید میان حرفم و با پوزخند گفت:
– «حق طلاق با منه. شرایط ازدواجمون همین بود.»
با جوابی که مرجان داده بود از سؤال خودم پشیمان شدم و سرم را برگردانم طرف تلویزیون.
***
وقتی که مرجان رفت من و مریم لام تا کام با هم حرفی نزدیم. نه اینکه از هم دلخور باشیم فقط انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. هردویمان بدون اینکه مسواک بزنیم با پیش درآمد خوابیدن را انجام بدهیم چراغها را خاموش کردیم و به طرف اتاق خواب راه افتادیم.
مریم دستش را زیر سرش گذاشته بود و به من پشت کرده بود. من هر دو دستم را زیر سرم گره کرده بودم و به سقف زل زده بودم. سایهی درختان از لای پنجره روی دیوار و سقف افتاده بود. به نظرم آمد که هیچ وقت به این اشکال اینطور دقت نکردهام. به لرزشی که باد میان شاخ و برگ درخت راه انداخته بود نگاه میکردم و سعی میکردم لابهلای سیاهی آنها گم شوم تا چشمهایم به خواب عادت کنند. مریم در این بین به طرف من غلت زد، دست چپش را روی گردن من حلقه کرد و با تغیّر بدنش را به من چسباند و زیر گوشم آرام زمزمه کرد:
– «رامین من دوست دارم و همیشه بهت احتیاج دارم.»
بعد نفس عمیقی کشید که احساس کردم بازدم نفس من لای سینه و ریه مریم شناور شد. بدون اینکه هیچ حرکت اضافهیی انجام بدهم دوباره حواسم گرم سایه درخت شد. بنظرم آمد باد با وزیدن خودش مدام تن صدها برگ سبز و نیمهسبز و خشکیده را به هم نزدیک میکند و باز بینشان فاصله میاندازد و برگها انگار لابهلای این همه دوری و نزدیکی از هر لحظهی این وزیدن برای بوسیدن هم استفاده میکنند. پس ماندهی این باد از لای پنجره به داخل اتاق میآمد، از روی تخت میگذشت و میان تن من و مریم گم میشد اما تاثیری روی فاصلهی بین تنهایمان نداشت.
۱۳۸۷ / ۱۳۸۸
-
تابلو شاسی مدل گوگوش کد 4G1702
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل ابی Ebi طرح وقتی که من عاشق میشم کد 4G1321
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل داریوش اقبالی کد 4G1416
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل گوگوش طرح داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی کد 4G1701
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند
اولین باشید که نظر می دهید