در گوشهای از جنگلی بزرگ خانم و آقای شیر زیر نور مهتاب، پشت میز بلوطی نشسته و مشغول خوردن آخرین تکههای کباب بره بودند. ادموندِ شیر آخرین تکهی ران را به نیش کشید و با ملچ و مولوچ کردن به خانم شیر گفت:
- «خیلی وقته که خبری از پسرمون نشده. بهتر نیست اینبار ما سراغی از اون بگیریم و سرزده به جنگل اون بریم؟»
و همین شد که فردا هردوی آنها چمدانهایشان را بستند و به سمت جنگل تحت سلطنت پسرشان به راه افتادند. پشت دروازهی جنگل تمام حیوانات به صف ایستاده بودند و از ترس و احترام سرشان را تا کمر خم کرده بودند و زیرچشمی به پاهای خانم و آقای شیر که از دروازه خارج میشد نگاه میکردند. وقتی که حسابی دور شدند و خیال همهی حیوانات راحت شد یکی یکی سرشان را بلند کردند و دور هم حلقه زدند.
این اولین باری بود که جنگل آنها این طور سوت و کور به نظر میرسید. انگار جای چیز عجیب و مهمی در جنگل خالی مانده بود. هیچ کدام از حیوانات تابحال به خاطر نداشت که جنگل را بدون حضور شیر و بدون سلطان جنگل دیده باشد. حتا لاکپشت که از همه بیشتر عمر کرده بود هم چنین حالتی به خاطرش نمیآمد. تا جاییکه به خاطر داشتند از صبح تا شب در خدمت شیر بودند و برای او بهترین غذاها را آماده میکردند. اگر شیر میپسندید و میلش میکشید حتا حاضر بودند تولهی خودشان را هم دو دستی تقدیم او کنند و از اینکه میفهمیدند دندانهای تیز شیر توی گوشت تن تولهی خودشان رفته احساس غرور میکردند. چراکه به هرحال سیر شدن شکم شیر برای یک شب هم که شده باشد حاصل دسترنج آنها میشد.
حالا اما با نبودن شیر انگار خبری از این چیزها نبود. تمام حیوانات برای او دلتنگ شده بودند. غمِ نبودن او و حفرهی خالی نبودن او توی دل حیوانات بزرگتر و بزرگتر میشد. حتا گوسفند که دیشب برهی خودش را برای شام آقا و خانم شیر تقدیم کرده بود از سر دلسوزی نگاهی به بقیهی برههایش انداخت و با اندوه گفت:
- «حالا تکلیف شما چی میشه؟ از کجا بفهمم که آقا و خانم شیر از دستمون راضیه یا نه؟ چطور محبتشون رو جبران بکنیم؟»
قضیه اینطور بود که هر شب حیوانات به خدمت شیر حاضر میشدند و برگههای مخصوصی را پیش شیر میبردند تا جناب ادموند شیر میزان رضایت خودش را به عنوان پادشاه جنگل از حیوانات به آنها اعلام کند و در آخر ماه به حیواناتی که بیشترین میزان رضایت را داشتند جایزهی ویژهای تعلق میگرفت. اما حالا بعد از رفتن آقا و خانم شیر معلوم نبود چطور باید بفهمند که کسی از آنها راضی هست یا نه.
هنوز چندساعتی از رفتن خانم و آقای شیر نگذشته بود که راسو پیشنهاد داد شاید بهتر باشد تا از بین خودشان کسی را به عنوان سلطان موقت انتخاب کنند. این ایده به نظر خانم کبک کمی بدبو و مضحک میآمد برای همین بقیه حیوانات را متقاعد کرد که با این عقیده مخالفت کنند. همین شد که هرکس ایدهی مخصوص به خودش را عنوان میکرد و سعی میکرد دیگران را با عقیده خودش همراه کند. طوری شده بود که به اندازهی تمام حیوانات جنگل ایده و نظر وجود داشت و افراد موافق هر ایده از یکی دو نفر بیشتر نمیشد. اینطور بود که بالاخره خرس طاقتش طاق شد و با عصبانیت دور و بریهایش را کنار زد و بعد از نعرهی بلندی که کشید خودش را به عنوان سلطان جنگل اعلام کرد. دستهایش را مثل شامپانزه بلند کرد و طوری که چنگالهای تیزش به چشم بیاد چند بار دستش را روی سینهاش کوبید و گفت:
- «همین که هست! تا وقتی که آقا و خانم شیر برگردند من سلطان این جنگل خواهم بود. کسی مخالفتی داره؟»
حیوانات با ترس توی چشمهای هم نگاه کردند و اول زیرلب و خیلی آهسته گفتند «نه» و بعد کمکم صدایشان را بلند کردند و با خنده گفتند:
- «نه جناب خرس. چه مخالفتی؟ مگه اینکه دیوانه شده باشیم. اتفاقا خیلی هم خوب شد که شما برای اینکار اعلام آمادگی کردین. ما حیوانات بیچاره هم دوست داشتیم شما سلطان ما باشین اما میترسیدیم که حال و حوصلهی امر و نهی کردن به حیوانات نادونی مثل مارو نداشته باشین. حالا که خودتون مسئولیت مارو قبول کردین ماهم دیگه حرفی نداریم. حالا دیگه وقت شمارو بیشتر از این نمیگیریم. برای نهار چی میل دارین؟»
خرس دستهایش را کمی از هم باز کرد و همانطور که با غرور به سمت خانهی شیر و کاخ سلطنتی جنگلی میرفت گفت:
- «امممم… امروز کباب ماهی میل میکنیم.»
حیوانات حالا که با داشتن پادشاه جدیدی احساس غرور میکردند با افتخار به سمت رودخانه رفتند و سعی کردند بهترین و کماستخوانترین ماهیهای رودخانه را برای نهار خرسشاه آماده کنند.
چندماه گذشت و از ادموند شیر و خانم کاترینشیر خبری نشد. نه کبوتری پیغامی از آنها آورده بود و نه کلاغ از کسی خبری درباره آنها شنیده بود. حیوانات هم دلتنگ دندانهای تیز شیر شده بودند و یاد خاطرات خوب دوران او را دور از چشم خرس با هم مرور میکردند و قربان و صدقه دندانهای او میرفتند.
تا اینکه یک روز کلون دروازهی جنگل به صدا در آمد. دروازه را که باز کردند گرگ پیری پشت دروازه ایستاده بود. گرگِ پیر غوز کرده بود و پوستین گوسفند سفیدی روی دوشش بود و با عصایی که از استخوان اسب توی دستش داشت به زحمت راه میرفت. حیوانات کنار رفتند و گرگ داخل جنگل شد. کمی به دور و برش نگاه کرد و اسباب و وسیلههایش را زیر درختی جا داد و همانجا نشست.
چند روزی گذشت و گرگ کمکم از قضیه ادموند شیر باخبر شد. با تعدادی از حیوانات دوست شده بود و سعی میکرد مثل آنها خودش را مشغول و کاری نشان بدهد اما از آنجاییکه سن و سالی ازش گذشته بود و پاهایش حسابی درد میکرد و دیسک کمر امانش را بریده بود دائم با بهانههای مختلف از زیر کار شانه خالی میکرد. راستش را بخواهید خیلی حال و حوصله نداشت که بخواهد به دنبال غذای خودش این طرف و آنطرف بدود، حالا اینکه بخواهد برای غذای خرس هم تلاش بکند، انتظار زیاد و بیجایی بود که دیگران از او داشتند. حیوانات جنگل وقتی او را میدیدند که یک گوشه نشسته است و استراحت میکند کفری میشدند. خودشان برای خدمتگزاری به خرسشاه تلاش میکردند و هیچ کمکاری نمیکردند اما گرگ بیکار نشسته بود و چرت میزد. برای همین از روی تاسف برایش سری تکان میدادند و او را ملامت میکردند.
تا اینکه به گوش خرسشاه رسید که گرگ از طرف ادموند شیر خبری آورده است. همین شد که از روی ترس و کنجکاوی دستور داد که همه حیوانات وسط جنگل جمع شوند و گرگ را هم دعوت کرد تا از ادموند شیر برای آنها بگوید. گرگ گفت:
- «راستش دوست قدیمی و بسیار صمیمیام ادموند عزیز من را فرستاده بود که حال و احوال شما را جویا شوم. آخر نه اینکه او مدتها مسئولیت شما را برعهده داشته، برای همین حالا حسابی خسته شده است و سعی میکند کمی استراحت کند. با اینکه من مخالف این قضیه بودم اما به من اصرار کرد که مسئولیت حیوانات جنگل او را برعهده بگیرم. داستان من را هم که میدانید سعی کردم به صورت ناشناس وارد جنگل شوم تا خدای ناکرده کسی واقعیتهای جنگل را از من مخفی نکند و بتوانم مسئولیتم را در قبال ادموند عزیرتر از جانم درست و حسابی به جا آورم. شاید درست نباشد که اینطور بیمقدمه بگویم و ناراحتتان بکنم اما ناچارم به شما بگویم که ادموند کمی از دست شما ناراضی است و از اینکه شنیده شما جناب خرس بدون اجازه او به کاخ سلطنت او وارد شدهاید حسابی کفری شدهاند و از من خواستهاند که مسئولیت جنگل را برعهده بگیرم. به همین خاطر شما جناب خرس به دستور ادموند عزیز دیگر سلطان جنگل نیستید و باید…»
…
ادامه این داستان را در نسخه PDF زیر بخوانید.
دانلود قانونی نسخه PDF داستان «آقا و خانم شیر به دیدن پسرشان رفتهاند»
-
تابلو شاسی مدل گوگوش کد 4G1702
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل ابی Ebi طرح وقتی که من عاشق میشم کد 4G1321
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل داریوش اقبالی کد 4G1416
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل گوگوش طرح داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی کد 4G1701
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند
اولین باشید که نظر می دهید