دلم میخواست تا لنگ ظهر میخوابیدم. ولی نشد. از همان 7-8 بیدار شدم و بیخود تا ۹ توی تخت غلت زدم. کمرم که درد گرفت بلند شدم. سرسری صبحانهای خوردم و بیهدف زدم توی خیابان.
شهر یک طوری بود. حداقل این خیابان یک چیزیش میشد. صدای آمبولانس و داد و فریاد از دور شنیده میشد و مغازه ها تک و توک باز بودند.
امروز هم که کارم تعطیل بود. گفتم بروم سلمانی دست کم موهایم را مرتب کنم. از اینور خیابان سرک کشیدم که ببینم چهقدر شلوغ است و به معطلیاش میارزد یا نه. خبری نبود. یک نفر روی صندلی با پیشبند نشسته بود و پشتش فقط یک نفر توی نوبت بود. زیاد معطل نمیشدم. خوبیش هم همین بود.
وارد که شدم صدای زنگوله آویزان بالای در همه را ترساند. محمدآقای آرایشگر هم که پشتش به در بود جا خورده بود. انگار منتظر مشتری نبود. سر و صورت و لباسش آشفته بود. این همه آینه جلوی رویت باشد و ریخت و قیافهات بهم ریخته باشد؟!
سلام کردم و کامل داخل شدم. با تته پته جوابم را داد.
آنیکی مرد هم که توی نوبت بود سلام کرد. تا آمدم روی صندلی بنشینم و مجلهای، روزنامهای، چیزی برای خواندن پیدا کنم، همان مرد توی نوبت رو به محمدآقا کرد و گفت: «من عجله ای ندارم. اول موی این آقا را بزن.»
از همان اول مشکوک بود. کم پیش می آمد که توی آرایشگاه بقیه مشتریها توی سلام و جواب دیگران دخالت کنند. و بدتر تقریبا اصلا پیش نمیآمد که کسی نوبتش را به کسی آنهم کسی که نمیشناسد پیشکش کند.
بهتر. برای من که بهتر میشد. محمدآقا انگار نمیدانست چه کند. بی خیال روی صندلی ولو شدم و با پوزخند گفتم: «دستتون درد نکنه. حالا بذارین اول کار اون آقا تموم بشه.» و با انگشت مردی را که روی صندلی گوشه آرایشگاه، روبروی آینه نشسته بود را نشان دادم.
محمدآقا پیش بند نویی را باز کرده بود و مدام با حال پریشانی به دنبال بند،آنرا سر و ته میکرد. مدام میگفت: «بفرما بفرما» و صندلی خالی جلوی آینه را به من تعارف میکرد.
گفتم: «ولی اون آقا که هنوز کارش تموم نشده»
یک مرتبه هر دو سرشان را به سمت او برگرداندند. این پا و آن پا میکردم که بلند شوم و جلوی آینه بنشینم یا نه.
محمداقا آب دهنش را با سر و صدا قورت داد. مرد توی نوبت باز پرید توی حرف من و محمدآقا. گفت: «اون آقا موهاشو رنگ گذاشته. طول میکشه تا بگیره… شما بشین موهاتو بزن کارت راه بیافته»
یک نگاه به حالتش انداختم. سرش توی روشویی بود و حوله سبزی روی سرش را پوشانده بود. انتظار داشتم آن مرد هم حرف بقیه را تصدیق کند و دست کم تعارفی بزند. بلند شدم کتم را درآوردم. محمدآقا پیشدستی کرد کت را از دستم گرفت و آویزان کرد.
قبل از اینکه جلوی آینه بنشینم رو به مردی که موهایش را رنگ گذاشته بود گفتم: «ببخشیدا… کارتون نصفه مونده بود»
هرچه منتظر ماندم جوابی نداد. بهم برخورد. حتا یک تکان مختصر هم نخورد. انگار داشت از عصاره گرانبهایی بخور میگرفت. سرش را تا بیخ توی روشویی فرو کرده بود و حوله روی سرش کشیده بود و تاجایی که امکان داشت روی صندلی خم شده بود. زیر لب طوری که نشنود با خنده به محمدآقا گفتم: «خفه نشه یه وقت»
محمداقا خنده تلخی کرد. سریع پیشبند را توی هوا تکان داد و با چند حرکت روی بدنم انداخت. داشت بندِ پشتِ پیشبند را دور گردنم محکم میکرد که نگاهم به صورتش افتاد.
رنگ به صورت نداشت. مضطرب بود. دوباره صدای امبولانس از توی خیابان بلند شد و زوزه کشان دور شد. مرد توی توبت نوچ نوچ بلندی کرد. گفت: «یکی دیگه رو هم زدن»
محمدآقا چیزی نگفت. داشت با آبپاش موهایم را خیس میکرد و از لای پردهی کرکرهای عمودی مغازهاش به بیرون سرک میکشید. و بیخود آبِ آبپاش را توی هوا اسپری میکرد. بیشتر دور و برم خیس شده بود تا موهایم.
یک مرتبه مرد چاقی بدون سلام و علیک و با عجله داخل شد و بدون مقدمه گفت: «خیابانورا از دوطرف بستن»
مرد توی نوبت با سر و صدا سرفه کرد و با لحن خاصی گفت «بله شهر شلوغ شده دیگه. برای راحتی مردم کردن…»
محمدآقا سریع برگشت و با گوشه چشمش منرا به مرد چاق نشان داد و کمی اخم کرد. فکر میکرد نمیبینم. ولی از توی آینه، هم صورت خودش، هم تمام حرکاتش پیدا بود. مرد چاق با هن و هن خودش را کنار مرد توی نوبت روی صندلی ولو کرد. سرشان را نزدیک آورده بودند و پچ پچ میکردند. چیز زیادی ملتفت نمیشدم. بدتر اینکه محمدآقا ریشتراشاش را هم به برق زد و داشت موهای دور گوشم را کوتاه میکرد. آن دو مدام لبهایشان تکان میخورد و نگاهشان بین من و آن مردی که سرش توی روشویی بود میچرخید.
ریش تراش که خاموش شد. پچ پچ آن دو هم تمام شده بود. در عوض صدای خُرخُر خفیفی شنیده میشد. خیابان شلوغتر شده بود. مردم میدویدند و تک و توک صدای بومب بلندی مثل صدای ترقه چهارشنبه سوری، مثل صدای تیر و گلوله به گوش میرسید. یک آن صدای داد و فریادی بلند شد و پشتش چند صدای بومب آمد و بعد کسی جیغ کشید. همه توی آرایشگاه سرشان را به سمت خیابان چرخانده بودند و حواسشان به بیرون بود. محمدآقا قیچی به دست موهای سرم را توی دستش داشت و لابهلای قیچی زدن بیرون را هم دید میزد. هنوز صدای خُرخُر روی اعصابم بود. به محمدآقا بغل دستم را نشان دادم و با خنده گفتم: «مثل اینکه آقا خوابش برده.»
مرد چاق سراسیمه بلند شد و طوری که انگار میخواست با حجم بدنش بین من و آن مرد توی روشویی فاصله بیاندازد، خودش را وسط ما انداخت و گفت: «چیزی نیست. من الان کمکش میکنم.» صورت محمدآقا سرخ شده بود. قیچی توی دستش میلرزید. مشکوک شده بودم. همه چیز عجیب بود. بدون اینکه طرف صحبتم مشخص باشد گفتم: «چیزی شده؟!»
مرد توی نوبت رو به محمدآقا گفت: «کار آقا رو زودتر راه بینداز برن، دیرشون میشه.» و بعد از توی آینه توی چشمهایم زل زد و گفت: «چیزی نیست. نگران نباشین.»
مرد چاق پشتش را به من کرده بود و بالا سر مردِ توی روشویی ایستاده بود. صدای حرف و کلامی نمیآمد. فقط صدای خُرخُر مختصری میآمد. بعد گفت: «سوراخ سینک گرفته. محمدآقا یه چیزی بده بازش کنم.»
بدون اینکه منتظر محمدآقا بماند دست برد از روی پیشخان یک قیچی نوکتیز انتخاب کرد و سر و صدای برخورد فلز با فلز به گوشم آمد و بعد صدای شرشر آب. طاقت نیاوردم. محمدآقا قیچی به دست بالای سرم بود و بیهدف به سرم شانه میکشید. دست و دلش به کار نمیرفت. دلم شور میزد. بلند شدم و همانطور با پیشبندم مردِ چاق را کنار زدم و کنارِ مرد توی روشویی آمدم. سینک پرِ خون بود. گفتم: «این که خونه»
همه هول کرده بودند. مردِ توی نوبت بلند شد و به زور شانهام را گرفت و مرا روی صندلی کنار خودش نشاند. هی میگفت: «چیزی نیست. چیزی نیست.» محمدآقا دو دستش را روی پشتی صندلی میخ کرده بود و تکان نمیخورد. مرد چاق حواسش به بیرون بود. از پشت شیشه هی مردم این طرف و آنطرف میدویدند. بعد انگار مرد چاق چیزی به نظرش آمده باشه تشر زد: «چکار میکنی؟ اونو چرا اونجا نشوندی با پیشبند؟»
منظورش من بودم. هنوز پیشبند به گردنم بود و موهای سرم نصفه و نیمه کوتاه و بلند بود. دوباره مرد چاق به حرف آمد: «محمدآقا! هول نکن. بذار همهچیز طبیعی جلوه کنه…» آمد جلوتر و زیر دستم را گرفت و بلندم کرد و روی صندلی جلوی آینه نشاند. رو به محمدآقا گفت: «زود باش! الکی چهارتا قیچی بزن کسی شک نکنه» من هنوز گیج و منگ بودم. هنوز فرصت نکرده بودم قضیه را تجزیه و تحلیل کنم. ولو شدم روی صندلی جلوی آینه و محمدآقا دوباره مشغول شانه زدن شد. گفتم: «محمدآقا چیزی شده؟ چرا بهم چیزی نمیگین؟»
محمدآقا انگار که یهو عصبانی شده باشد گفت: «تقصیر همیناست. همیناست که خون ملتو تو شیشه کردن.»
مردِ توی نوبت گفت: «محمدآقا؟! خودیه؟»
مردچاق پرید توی حرفش: «مهم نیست. بالاخره که فهمیده چی شده؟!»
من گیج و منگ جواب دادم: «ببخشید ولی من نفهمیدم چی شده؟»
رو به محمدآقا که هنوز بی هدف به سرم شانه میکشید و فکرش جای دیگری بود گفتم: «حتما موقع اصلاح حالش بد شده و خون دماغ شده… نه؟! مُرده؟!»
محمدآقا انگار که چیزی برایش اهمیت نداشته باشد گفت: «نه! حالش خیلی هم خوب بود. سرحال بود. کیفشم کوک بود. مدام میخندید. خودم زدمش. رگشو زدم و سرشو بردم تو روشویی تا همهی خونِ کثیفش بره تو فاضلاب»
تازه دلیل بوی عجیب آن روز آرایشگاه را متوجه میشدم. مرد چاق پرید توی حرف محمدآقا: «اینا مهم نیست! بگو با این چه کنیم؟ چطوری سر به نیستش کنیم؟!»
گفتم: «مگه خانواده نداره؟ بهشون خبر بدین میان میبرنش»
فکر کردم جواب ابلهانهای دادهام. کسی به حرفم اهمیت نداد. مردِ توی نوبت گفت: «محمدآقا بالکنی؟ طبقهای؟ زیرزمینی؟ چیزی نداره مغازهات؟»
محمدآقا باز داشت بیرون را میپایید. سرسری گفت: «نه! میبینی که! ظاهر و باطن!»
گفتم: «پس لااقل پرده رو بکشین داخل مغازه معلوم نشه!»
مردِ توی نوبت گفت: «نه! نه! اونجوری ممکنه کسی شک کنه.»
گفتم: «نه بابا! بیرون غلغله است! کلی خون و جنازه بیرون افتاده! کی میفهمه چی شده! اینم بندازین کنار بقیه.»
مرد چاق گفت: «نمیشه جوون! اونا فرق میکنن. اونا تیر خوردن. این با تیغ مرده.»
سرم را به چپ و راست تکان دادم و زیر لب گفتم: «آره! راست میگین.»
بعد یهو چیزی به خاطرم آمد و گفتم: «میخواین برم اره بیارم تکهتکهاش کنین؟ اینجوری حمل و نقلش راحتتره»
همه هاج و واج بهم زل زدند. مردِ توی نوبت گفت: «بهترین راه همونه که گفتم. میندازیمش تو ماشین و میبریمش تو بیابون چالش میکنیم.»
مردِ چاق با اعصابخردی گفت: «گفتم که نمیشه! مگه نمیبینی چه خبره؟ شهر جنگیه! خیابونارو بستن. هیچ ماشینی تا درِ مغازه نمیتونه بیاد»
میخواستم بگویم که خب حالا که اینطوریه مغازه رو ببندین و تا فردا صبر کنین شاید فرجی بشه که صدای زنگ بالای در همهرا از جا به در کرد. مردِ پیری سرش را از لای درِ نیمهباز داخل کرد و بریدهبریده گفت: «یه لیوان آب بدین. حالم بده.»
مردِ توی نوبت سریع بلند شد زیر بغل مردِ پیر را گرفت و آوردش نشاندنش پشت سرم. محمدآقا انگار مرد پیر را میشناخت. گفت: «آقا اصلانی! امروز چرا بیرون اومدی؟! مگه نمیبینی چه خبره»
مرد توی نوبت لیوان آب را از آبسرد کن پر کرد و به پیرمرد تحویل داد. پیرمرد غرغر کرد: «چه میدونم… چه میدونم.»
مرد چاق هنوز نزدیک مرد توی روشویی بود و هنوز داشت بدن جنازه را پوشش میداد. خیلی آرام، طوری که فقط محمدآقا بشنود گفت: «خودیه؟»
انگار خیلی روی گوشهای ضعیف مرد پیر حساب باز کرده بود. قبل از اینکه محمدآقا سرش را برگرداند و جوابی بدهد. خود پیرمرد گفت: «خودیام. از تک تکتون خودی ترم… حیف که جون ندارم. وگرنه نشونشون میدادم»
مرد چاق گفت: «جون نمیخواد. یه فکری به حال این کن.» بعد هیکلش را کنار کشید و حوله را از روی سرِ مرد توی روشویی برداشت. تازه کمی از چهرهاش مشخص شده بود. درست و حسابی نمیشناختمش. چندبار بیشتر ندیده بودمش. اما میدانستم از آنهاست.
مردِ پیر از پشت مرد چاق نگاهش را تا صورت مردِ توی روشویی چرخاند و انگار که چیز چندشآوری را دیده باشد اخمهایش را توی هم کشید. بعد تند گفت: «من دیرم شده باید برم» تا خواست بلند شود محمدآقا گفت: «آقا اصلانی! نگراننباش! مُرده! خودم کشتمش نکبت رو»
مردِ پیر نیمخیز شد که درست و حسابی بلند شود. گفت: «خوب کردی! حق همهشونه بمیرن. یا جای اوناست یا ما.» خودش را کشان کشان تا بالاسر مردِ توی روشویی کشاند و با لبخند به جنازه زل زده بود. انگار کیفور شده بود. مرد چاق دوباره گفت: «بگو با این چی کنیم پیرمرد؟»
مردِ پیر بهش برخورد. گفت: «پیرمرد باباته» و بعد با کمی فاصله گفت: «بندازینش جلوی سگها. همینجا توی خیابون»
محمدآقا نگران بود. هم نگران بیرون بود. هم نگران داخل. مردِ توی نوبت گفت: «آقایون خواهش میکنم رو صندلیتون بشینین. بذار مردم فکر کنن توی نوبت هستین. اینجوری اونجا رو شلوغ کردین همه میفهمن زیرِ کاسه، یه نیمکاسهای هست.»
مردِ پیر با غرور گفت: «خب بفهمن. مگه نمیبینی چه خبره؟»
مرد چاق گفت: «اینا نه! اگه اونا بفهمن واسه محمدآقا بد میشه.»
مرد پیر گفت: «بندازینش بیرون و برین پی بعدی. هیشکی هم نمیفهمه»
من که این همه وقت ساکت مانده بودم و حرفهای آنها را گوش میکردم گفتم: «اما اینجوری نمیمونهها. دو روز دیگه سر و صدا میخوابه و همه میافتن دنبالتون.»
همه خشکشان زد. محمدآقا یکهو دست از شانه کردن برداشت و با قیچی افتاد به جان موهایم. مرد پیر خودش را روی صندلی انتظار کشاند و با سر و صدا نشست. داخل ساکت شده بود. مردِ چاق باز حوله را روی سر مردِ توی روشویی انداخت. هیچکس حرف دیگری نزد. فکر کردم حرف بدی زدهام. خواستم جبران کنم.
گفتم: «حالا امروزو یه جوری سر کنین. مغازه رو ببندین محمدآقا. تا فردا خدا بزرگه. یه راهی پیدا میشه.»
محمدآقا تند تند مشغول قیچی زدن بود. پشت سرم صدای پچپچ مردِ چاق و مردِ توی نوبت میآمد و بیرون هنوز صدای دویدن و داد و فریاد به گوش میآمد. محمدآقا جوابم را نداد. سرسری گفت: «انشاالله!»
چند دقیقهای بود که کسی حرفی نمیزد. محمدآقا تقریبا کارش با موهایم تمام شده بود. بنظرم خوب شده بود. با اینکه هول هولکی و با عجله قیچی زده بود اما موهایم بهم میآمد. سرم را توی آینه به چپ و راست چرخاندم و گفتم: «دستتون درد نکنه محمدآقا. خوب شده. عالیه.»
محمدآقا گفت «خواهش میکنم» و خم شد آینه دستی را از کنار میز برداشت و پشت سرم با زاویه 45 درجه نگهداشت. جایش را عوض کرد و من هر بار کارش را تصدیق کردم. محمدآقا آینه را سرجایش گذاشت و داشت با برس و پودر تالک خرده موهای روی گوش و پیشانیام را پاک میکرد. سریع دو سه بار برس را حرکت داد و با چند حرکت سعی کرد بندِ پشت پیشبند را از دور گردنم باز کند. مردِ چاق به حرف آمد و گفت: «محمدآقا از حواسپرتی یادت رفت پشت گردن و دمخطشو با تیغ خط بندازی.»
محمدآقا از تاسف سری تکان داد و سعی کرد تیغ را از جای همیشگیاش بردارد. بعد یادش افتاد که تیغ را برای مردِ توی روشویی استفاده کرده. یک آن ترس برم داشت. داشتم فکر میکردم نکند اینها من را از خودشان ندانند و من را جزو آنها بدانند. من که حرف بدی نزده بودم. فقط میخواستم بهشان کمک کنم. محمدآقا حرکت نمیکرد. پشت سرم ایستاده بود و از توی آینه بهم زل زده بود. گفتم: «دستتون درد نکنه محمدآقا. بیزحمت دیرم شده، پیشبندو باز کنید که برم.»
مردِ توی نوبت گفت: «موهای پشت سرش بدجور تو ذوق میزنه» محمدآقا از توی آینه به مردِ توی نوبت نگاه کرد و بعد نیمنگاهی به مرد چاق و مردِ پیر انداخت. انگار دنبال تصدیق و تائید آنها بود. آنها هر دو با سر تائید کردند. داشتم فکر میکردم که کارم تمام است. یاد صدای خُرخُر مردِ توی روشویی افتادم. فکر کردم همین الان است که رگ گردنم را بزنند و خون از توی گردنم با خر خر به بیرون بپاشد. محمدآقا پرید توی خیالاتم. گفت: «نه! همینجوری خوبه! تیغ نمیخواد.»
و بعد دست برد پشت گردنم و داشت گرهی بندِ پیشبند را باز میکرد که صدای بومببومب از توی خیابان آمد. صدای دویدن مردم آمد. اینبار شنیدن این صداها نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود. با گوشهی چشم داشتم خیابان را نگاه میکردم. یک لحظه سرم را توی آینه چرخاندم و محمدآقا را دیدم که پشت سرم ایستاده و بندِ پیشبند را محکم دور گردنم فشار میدهد. داشتم به خُرخُر میافتادم. مردِ توی نوبت و مرد چاق بلند شدند و هر دو دستم را روی صندلی محکم نگهداشتند. محمدآقا پشت سرم بند را محکمتر و محکمتر میکشید و من خودم را توی آینه میدیدم که صورتم سرخ میشد. نفس کشیدن برایم سخت میشد و از بیرون صدای داد و بیداد و دویدن مردم و بومب بومب گلوله میآمد.
یکشنبه 10 آذر 1399 / قبل از ظهر
…: آیریش من
-
تابلو شاسی طرح داریوش مدل پرنده مهاجر کد 4G1214
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل گوگوش طرح منو گنجشکای خونه کد 4G1238
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل فرهاد مهراد کد 4G209
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی طرح سیاوش قمیشی مدل چشای مونده به راه کد 4G1503
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند
اولین باشید که نظر می دهید