اسمش علی بود؛ اما همه او را رضا صدا میزدند. گیرم شکمش کمیبالاآمدهتر و موهای سرش کمیخلوتتر؛ اما او هم یکی مثل بقیه بود. عادت داشت صبحها از خواب بیدار شود و نیمشبها توی تخت کمیفکر کند تا به خواب برود. از خوراک لوبیا نمیخورد و از بوی مرغِ آبپز نفرت داشت. خانهاش هم یکی مثل خانهی بقیه بود. دو – سه اتاق خواب، حمام و دستشویی و البته یک آشپزخانه. تقریباً همهچیز او مثل بقیه بود. زنش هم مثل بقیه زنها بود. بچههایش هم. حتا خودش هم جزء مردم و بقیه مردم به حساب میآمد. همین شد که او هم مثل بقیه، شبِ آخرِ سال، سرِ سفرهی هفتسین نشست و با زن و بچههایش لحظهی تحویل سال نو را انتظار کشید. او منتظر بود که از تلویزیون صدای دَر شدن توپ را بشنود و تیک و تاک ساعت برنجی را و صدای مجری که آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و خُردهیی را به او و بقیهی مردم تبریک میگفت. زنش به جوشهای صورتش فکر میکرد که توی آینهی هفتسین پیدا بود. یکی از بچههایش هم یک تخممرغ را روی یک آینه سرِ سفره گذاشته بود و منتظر بود با تحویل سال تخم مرغ به خودش تکانی بدهد. از اتفاق سال تحویل شد! هم صدای در شدن توپ آمد و هم مجری تبریکات خودش را به عرض رساند. رضا هم صورت زن و بچههایش را بوسید و سالِ نو را تبریک گفت. از لای کتاب هم عیدی همه را توی دستشان چپاند. کم و بیش بقیه مردم هم، همین کار را کردند. آن سال تا آخر زمستان برف باریده بود و هیچ درختی فرصت نکرده بود جوانه بزند. صبح اولین روز سال هم برف میبارید. وضعیت درختها هم فرقی نکرده بود: هیچکدام جوانه نزدند. نزدیک ظهر دیگر برف نمیبارید. رضا، زنش و بقیه مردم از پنجره توی حیاط…
زندگی، داستانِ کوتاه و کمی بیشتر