رفتن به نوشته‌ها

برچسب: داستان درباره حیوانات جنگل

داستان کوتاه «جنگل گیج و منگ» یا «آقا و خانم شیر به دیدن پسرشان رفته‌اند»

در گوشه‌ای از جنگلی بزرگ خانم و آقای شیر زیر نور مهتاب، پشت میز بلوطی نشسته و مشغول خوردن آخرین تکه‌های کباب بره بودند. ادموندِ شیر آخرین تکه‌ی ران را به نیش کشید و با ملچ و مولوچ کردن به خانم شیر گفت: «خیلی وقته که خبری از پسرمون نشده. بهتر نیست اینبار ما سراغی از اون بگیریم و سرزده به جنگل اون بریم؟» و همین شد که فردا هردوی آنها چمدان‌هایشان را بستند و به سمت جنگل تحت سلطنت پسرشان به راه افتادند. پشت دروازه‌ی جنگل تمام حیوانات به صف ایستاده بودند و از ترس و احترام سرشان را تا کمر خم کرده بودند و زیرچشمی به پاهای خانم و آقای شیر که از دروازه خارج می‌شد نگاه می‌کردند. وقتی که حسابی دور شدند و خیال همه‌ی حیوانات راحت شد یکی یکی سرشان را بلند کردند و دور هم حلقه زدند. این اولین باری بود که جنگل آنها این طور سوت و کور به نظر می‌رسید. انگار جای چیز عجیب و مهمی در جنگل خالی مانده بود. هیچ کدام از حیوانات تابحال به خاطر نداشت که جنگل را بدون حضور شیر و بدون سلطان جنگل دیده باشد. حتا لاکپشت که از همه بیشتر عمر کرده بود هم چنین حالتی به خاطرش نمی‌آمد. تا جایی‌که به خاطر داشتند از صبح تا شب در خدمت شیر بودند و برای او بهترین غذاها را آماده می‌کردند. اگر شیر می‌پسندید و میلش می‌کشید حتا حاضر بودند توله‌ی خودشان را هم دو دستی تقدیم او کنند و از اینکه می‌فهمیدند دندان‌های تیز شیر توی گوشت تن توله‌ی خودشان رفته احساس غرور می‌کردند. چراکه به هرحال سیر شدن شکم شیر برای یک شب هم که شده باشد حاصل دسترنج آنها می‌شد. حالا اما با نبودن شیر انگار خبری از این چیزها نبود. تمام حیوانات برای او دلتنگ شده بودند. غمِ نبودن او و حفره‌ی خالی…