کسی «حاجبابا» را درست و حسابی نمیشناسد. اما خوبیها و خصلتهای بزرگمنشانهی او همیشه نُقل مجلس است. «حاجرحمان اقبال» پسر کوچکتر حاجبابا حدودا بیست و پنج سال پیش، بعد از نود و چند سال عمر با عزت بالاخره با اکراه و امتناع ریق رحمت را سرکشید و همه را در سوگ نابهنگامش داغدار کرد. حالا هم که همه به دنبال شجرهنامه افتادهاند و قصد دارند خودشان را یک جوری توی خاندان بزرگ اقبال بچپانند لابد حکایت دارد. قضیه از آنجا شروع شد که «مهندس ذاکری» آنقدر رفت و آمد تا بالاخره «مادرجان ملوک» رضایت داد که خانه و باغ هفتصد و بیست متری اجدادی که آجر به آجرش به قد و بالای ما میارزید – به شرط اینکه از توی حیاطش حتما و حتما یک باغچهی بزرگ درآورند – را بکوبند و بسازند و برج و باروی بیست-سی طبقهیی مثل پرچم افتخار توی محل به پا کنند. از شما چه پنهان از اسرار خانمها هیچکس سر در نمیآورد. من هم همینقدر میدانم که مادرجان ملوک زن چهارم حاج اقبال خدا بیامرز است. – بله! خدا رفتگان شما را هم بیامرزد- سن و سال درست و دقیقش را هم نه خودش به یاد میآورد و نه کس دیگری سنش قد میدهد که سر در بیاورد. البته این «زری» مثل ماری که دور و بر لانهی موش میچرخد، مدتی به پر و پای مادرجان پیچید و به قول خودش با شگردها و شیوههای فنی خاص قصد داشت از زیر زبان مادرجان ملوک حرف بیرون بکشد که بحمدالله مادر جان دم به تله نداد. بعد از اینکه یک مشت عمله و بنّا و مهندس و معمار با شاقول و پُتک و متر و خطکش و دمودستگاهشان چندین و چند روز توی حیاط رژه رفتند و حسابی گرد و خاک به پا کردند، مادرجان رضایت داد که منقل و وافور و قلیانش را با…
زندگی، داستانِ کوتاه و کمی بیشتر