نخستین باری که داستان سیاهگالش[1] را شنیده بود هرگز از یاد نمیبرد. از همان ساعت در درون خودش نوعی جوشش و میل مخصوص را احساس میکرد. دوست داشت بیشتر دربارهی او بداند و بپرسد؛ اما چیزی که بود هیچکس میل نداشت دربارهی او چیزی به زبان بیاورد. هربار که با ریشسفیدها مینشست و سر صحبت را دربارهی او باز میکرد یا سعی میکرد به شیوهی کنایه و غیرمستقیم صحبت و داستان او را پیش بکشد متوجه میشد که آنها تمایلی به صحبت کردن دربارهی او ندارند و به هر شکلی شده بحث را عوض کرده و به موضوعات پیش پا افتاده میکشانند. آیا رازی وجود داشت؟ همیشه وقتی که درباره او از بقیه سؤال میپرسید و توی چشمهایشان زل میزد ترس و وحشت بخصوصی را میدید که انگار از دیدن از ما بهتران یا اجنه بوجود آمده بود. حالت چشمهایشان طوری بود که انگار به خاطرهی دور و ترسناکی خیره شدهاند. خودش هم نمیدانست. شاید همین سؤال کردن از نظر آنها ترسناک به نظر میرسید. اصلا چه دلیلی داشت که کسی بخواهد درباره چنین موجودی از کسی سؤال بپرسد. همهی اینچیزها به جای اینکه ذرهیی از میل و اشتیاق او کم بکند برعکس بر شور و کنجکاوی او اضافه میکرد. شبها همینطور که توی تخت غلت میزد هیکل سیاه و ردای بلند آن مرد به چشمش میآمد و صدای ماغ گوزنها و گاوها از توی گوشهایش میگذشت. گاهی خودش را توی جنگل مرطوب و سیاهی احساس میکرد و همینطور که پایش را بر چوبهای خشک و علفها میگذاشت سر تفنگش را به دنبال گوزن مادهیی توی سیاهیها میچرخاند. بعد از ترس چشمهایش را باز میکرد و سعی میکرد تمام خیالات مربوط به او را از خودش دور بکند و به زور خودش را به خواب بزند. *** تابستان آخرین نفسهایش را میکشید. خنکی مخصوص و بوی خیس پاییز را میشد…
زندگی، داستانِ کوتاه و کمی بیشتر