قرار بود جمعه آن هفته ساعت پنج بعد از ظهر باریدن باران شروع شود و ساعت شش صبحِ شنبه برفاب (مخلوط آبدار باران و برف) ببارد و آخر از همه از ساعت دهِ صبحِ شنبه بارش برف شروع شود. قرار بود دو روزِ کامل ببارد؛ دوشنبه نیمهابری شود و از سهشنبه کمکم هوا آفتابی شود.
البته این قرار و مداری بود که نرمافزارهای هواشناسی گوشیهای موبایلمان گذاشته بودند و تقریباً همهی آنها همین اطلاعات را با همین دقت نشان میدادند. حالا اما هوا کاملاً آفتابی بود. هنوز یکشنبه بود و تا آخر هفته، وقتِ زیادی باقی مانده بود. اما مثل اینکه کک به تنبان مردم افتاده باشد همهجا حرفِ برف پیش کشیده میشد و همه در جنب و جوش بودند تا خودشان را برای برف آماده کنند.
تجربهی باریدن برف در سالهای گذشته به همه ثابت کرده بود که حتا بارش نیمروزهی آن میتواند شهر را به کل فلج کند. چه برسد به اینکه قرار بود آخر هفته دو روز تمام برف ببارد. امسال هم حتماً مثل سالهای گذشته در ساعات اول برق قطع میشد، بعد آب قطع میشد و بعد از آن تک و توک گازِ بعضی از مناطق شمالی شهر قطع میشد و از کار میافتاد. از آسمان برف میبارید و در عمل برای بعضیها هیچ وسیله گرمایشی وجود نداشت. بدتر از اینها این بود که دکلهای مخابراتی هم از کار میافتادند و تلفنها هم یکی پس از دیگری -اگر شارژ باتریشان دوام آورده بود- از کار میافتادند. آنوقت یک عده از مردم از زورِ سرما و بیآبی، چمدان به دست راهی خانه فک و فامیلهایشان که هنوز گازشان قطع نشده بود میشدند و بلبشویی به پا میشد که دیدنی بود.
ظرف یکی دو روز قحطی چراغقوه آمد. هیچ مغازهی کوچک و بزرگی را حتا نمیشد در کوچه پسکوچههای شهر پیدا کرد که برای رضای خدا یک چراغقوه شکسته برای فروش داشته باشد. کپسولهای گازِ پیکنیکی توی صندوق عقب بیشترِ ماشینها به چشم میآمد و خبرِ شلوغ بودن صفِ پُرکردن گاز آن همهجا پیچیده بود.
آقاجان هم مثل همهی مردم ترسیده بود. دیروز غروب خبرِ بارش سنگین چندین روزهی برف را از صفِ نانوایی شنیده بود. آمد خانه و از همان در با ترس و اضطراب همه را خبر کرد که انگار خدا قهرش گرفته است و قرار است عذاب الهی را نازل کند. هرچهقدر که به آقاجان سند و مدرک نشان دادم که اولاً یک هفته نه و فقط قرار است دو روز برف ببارد به خرجش نمیرفت. میگفت حسنآقا خودش از رادیو شنیده است. گوشیام را آوردم جلوِ چشمانش و چند برنامهی هواشناسی را نشان دادم. اما ظاهراً حرفِ حسنآقا سندیت بیشتری داشت. آقاجان میگفت اینجور حرفها را فقط میشود از توی رادیو شنید. این نقاشیهای ابریِ تلفنِ شما را همین امریکاییها و انگلیسیها ساختهاند که حواسِ شما جوانها را پرت کنند. عملاً بحث کردن فایدهای نداشت. روی یک برگه کاغذ با ماژیک دقیقاً ساعت آغاز شروع باران، شروع برف و تمام شدن آن و شروعِ روزِ آفتابی را نوشتم و چسباندم پشتِ در ورودی. گفتم این خط و این نشان. نهایتِ نهایتش این است که یکی دو ساعت پس و پیش شود. ولی در کل همین است که میبینید. باران میآید، برفاب میشود، برف میبارد و دوباره آفتاب بیرون میآید.
فردا غروب آقاجان یک پلاستیکِ پُر باتریهای نیمقلمی و قلمی و بزرگ کوچک را درست وسط اتاق خالی کرد. مادرم را صدا زد و دوتایی عین بچهها نشستند روبروی هم و شروع کردند به سوا کردن و دستهبندی کردن باتریها. بعد هر دسته را توی روزنامهی جدا پیچیدند و بستهها را توی هفتتا سوراخ قایم کردند. آقاجان گفت:
- «فردا که برق رفت بهت میگم. آنوقت میایی و التماس میکنی که صدای همین رادیوی من را بشنوی.»
سهشنبه شد. هوا هنوز آفتابی بود. آخرِ دی بود و هوا کمی سوز داشت. از غروب بادِ گرم شروع شد. شدهبود عین اولِ بهار. میشد با یک لا لباس تا سر کوچه رفت و برگشت. باد تندِ تبدار همهجا پیچیده بود و حلبیِ سقفِ خانهها را بالا و پایین میکرد. توی حیاط خانه پر بود از بذر درخت چنار و افرا و برگِ سوزنیِ درختی که نمیدانم مال کجا بود. حتما باد زده بود و آنها را از درخت جدا و کیلومترها جابجا کرده بود. تنها درختانِ سوزنی که میدانستم در شهر وجود دارند توی حاشیه بلوار بود که آنهم چندین کیلومتر با خانهمان فاصله داشت. توی حیاط، به صورت دایره خاک و شن جمع شده بود و گردبادهای کوچکی گاهی خاکها را به هوا بلند میکرد. داشت هوا تاریک میشد. مادر از پشت پنجره که معلوم بود مدتی زاغسیاه منرا چوب میزده، تقریباً فریاد زد:
- «بیا تو پسر! چی از جونِ حیاط میخوای؟»
چهارشنبه هنوز بادِ گرم بود. هوا و آسمان نارنجی شده بود. عینِ فیلمهای آخرالزمانی به نظر میرسید. اگر کسی را از خواب بیدار میکردی و میبردی آسمان را نشانش میدادی محال بود که سنگکوب نکند. جداً طوری به نظر میرسید که کارِ دنیا همین روزهاست که تمام شود.
آقاجان موقع ناهار کمی دیرتر آمد. وقتی که آمد تقریباً فریاد زد:
- «خانوم بالاخره چراغقوه پیدا کردم. ممدآقا از تهران بارِ جدید آورده.»
و دو سه چراغقوه قد و نیمقد را روی میز ناهارخوری چید. گفتم:
- «آخه اینهمه چراغقوه میخوایم چکار؟ گوشی موبایل که هست. چراغ هم داره. پاوربانک هم که دارم. تقریبا تا سه-چهار روز جواب میده.»
آقاجون تمسخرآمیز گفت:
- «تو آخه چه میدونی؟ تا اینچیزها رو بفهمی خیلی مونده. خودِ تو میای و التماس میکنی که بهت چراغقوه بدم.»
گفتم:
- «من که نمیخوام. گوشیم حالا حالاها جواب میده.»
آقاجان علاوه بر اینها دو-سه بسته تورِ چراغگازی، دوباره چند باتری، چندتا کنسرو خوراکی و سه چکمه یکشکل برای هرکداممان گرفته بود. گفت:
- «بیا پات کن ببین اندازهت هست؟»
مالِ مادر را هم گذاشت جلوِ او. مادرم دستش را زیر چانهاش زده بود و با دقت نگاه میکرد. گهگاه هم از هوش و ذکاوت آقاجان تعریف و بهبه میکرد. میگفت:
- «میبینی چهقدر آقاجونت به فکر ماست؟ تو هم یاد بگیر واسه زن و بچهت انجام بده.»
گفتم:
- «اَه! زن چیه؟! من اصلاً زن نمیگیرم.»
آقاجان پوزخند زد و به مادر نگاهِ عجیبی کرد؛ گفت:
- «حالا چند سال بعد بهت میگم. هنوز شاشت کف نکرده.»
هنوز هفدهسالم هم تمام نشده بود. از خجالت سرخ شدم. با گستاخی و بیادبی گفتم:
- «خیلی ببخشیدا. ولی شاش و ادرار آدم ربطی به زن گرفتنش نداره.»
هر دو زدند زیرِ خنده. مادر گفت:
- «باشه پسرم. تو زن نگیر. تا آخر بمون پیش خودم. تو رو به هیشکی نمیدم.»
و بعد خم شد و فرقِ سرم را ماچ کرد.
پنجشنبه سرِ کلاس هم، خبرِ برف بود. اصلاً همهجا حرفِ برف بود. از بس همهجا حرف برف و قطعی برق و فلج شدن زندگی مردم را شنیده بودم جدی جدی احساس وحشت میکردم. از سرِ صبح باد و سوزِ شدیدی شروع شده بود. صبحگاه نداشتیم. به جایش مدیر و ناظم نوبتی آمدند سرکلاسها و بعد از چشمک و سرفهای که بین آنها و معلم رد و بدل شد و اجازهخواستنهای الکی و نمایشی آنها، شروع کردند به راهنماییهای لازم در هنگام بارش برف. میگفتند که:
- «از طرفِ ادارهی کل، بخشنامهای آمده که لازمه در اون مورد با شما صحبتی داشته باشیم. همانطوری که حتماً خودتون هم خبردار شدهاید قرار است از چند روز آینده برف و باران عجیبی شروع شود و احتمال قطعی آب و برق مثل همهساله وجود دارد.»
بعضی از بچهها برای خودشیرینی گفتند:
- «آقای مدیر اجازه! از فردا مییاد… برف که بیاد شنبه تعطیلیم آقا؟»
مدیر هم میگفت که:
- «در این مورد هنوز بخشنامهای نیومده. ولی مطمئناً اگه از طرف اداره بخشنامه بیاد از طریق صدا و سیما، رادیو و تلویزیون به اطلاعتون میرسونیم. به هرحال مدرسه بازه و ما در مدرسه هستیم. اگه شرایط طوری بود که قادر به شناسایی نبودین میتونید با تلفنِ مدرسه تماس بگیرید و از ما بپرسید… اما با توجه به شنیدهها ممکنه هفته آینده به دلیل بارش برف و بعد از اون یخزدگی معابر چند روزی مدارس تعطیل بشه… و بلندتر میگم که اگه مدرسه تعطیل بشه، برای همه تعطیله و کسی که خونهاش دو کوچه پایینتره، لازم نیست به بهانهی مدرسه از خانه خارج بشه.»
بعد هم شروع کرد درباره هوای برفی و لزوم رعایت بهداشت و پوشیدن لباسِ مناسب و ندویدن روی برفِ یخزده در روزِ آفتابیِ بعد از برف و هزارجور چیز ریز و درشت دیگر حرف زدن. نصف وقت کلاس گذشته بود. نصف دیگر کلاس را هم بچهها با سوالپرسیدنهای برفکی و عجیب غریب از معلم تمام کردند. درس آن ساعت جغرافیا بود و دبیرمان هم بدش نمیآمد اطلاعات عمومی خودش در زمینه برف را به رخمان بکشد.
سرِ ظهر موقع برگشتن به خانه، بارش دانههای ریزریز باران شروع شد. از آنچیزی که انتظار داشتم زودتر شروع شده بود. برنامهی هواشناسی هنوز تغییری نکرده بود. فقط کمی از طولِ دو روزهی برف کم شده بود. فقط مانده بود یک روز و نیم بارش برف و بعد تا چند روز هوا ابری و نیمهابری و آفتابی بود. اما از قبل از شنبه تقریبا همان چیزی را نشان میداد که قبلا هم اعلام کرده بود.
توی راه که میآمدم مأموران شهرداری به جانِ درختان افتاده بودند. صدای قُرقُر ارهبرقی مدام شنیده میشد و دو طرف خیابان ساقهها و شاخههای بیبرگ و یخزده درختها تلنبار شده بود. مثلا میخواستند جلوِ قطعی برق را بگیرند. میترسیدند برف بیاید و شاخهها را سنگین کند و شاخهها روی سیم برق بیفتند…
سر و صدای ارهبرقی و ترافیکی که قطعشدن شاخ و برگها ایجاد کرده بود حالت عجیبی بود که تا به آن روز ندیده بودم. شبیه فیلمهای ترسناک شده بود. صدای ارهبرقی از توی جنگل تاریک و سیاهی میآمد و لابد یک دیوانهی زنجیریِ ارهبرقی به دست، توی سیاهیها دنبال دختر خوشگلی میافتاد و به قصدِ تکهتکه کردنِ او، همینطور الکی او را میترساند.
موقعِ ناهار باز آقاجان دیرتر از معمول آمد. دلم ضعف میرفت و پشت میز منتظر بودیم که آقاجان هم از راه برسد و ناهار بخوریم. مادر بیخود با وسایل آشپزخانه ور میرفت. کاسه و بشقابها را جابجا میکرد و دم به دقیقه دستش را آب میکشید و از سردی آب گله میکرد.
درِ خانه باز شد و بعد از چند ثانیه طولانی که چیزی معلوم نبود، آقاجان با یک بخاری نفتیِ کوچکِ نسبتاً قدیمی وارد شد. کشان کشان بخاری را از دستهاش گرفته و توی اتاق آورده بود. مادر با عجله تا دم در رفت و پچپچکنان چیزهایی به آقاجان گفت که سردرنیاوردم. آقاجان هم با غرولند چند بار گفت:
- «لازم میشه خانوم. اگه برق و گاز قطع بشه من چهجوری خونه رو گرم کنم؟ بعدش هست دیگه! نخواستیم، میذاریمش توی انباری واسه سال بعد.»
باران انگار عجله داشت. زودتر از آن چیزی که انتظارش را داشتیم شروع شده بود. برگهیی که پشتِ درِ اتاق زده بودم هنوز چیزی نشده غلط از آب درآمده بود. دلم میخواست آرام میرفتم و بدون خط خوردگی اصلاحش میکردم. اما نمیشد. آقاجان وسط اتاق، روبروی تلویزیون نشسته بود و رادیو را باتری میانداخت. از آن گذشته کاغذ قلمخوردگی پیدا میکرد و معلوم میشد. باید دوباره مینوشتم و از بختِ بد حتا یک برگ کاغذ سفید به همان اندازه و ابعاد نداشتم. کاغذهایم یا خط دار بودند، یا از آنی که روی در چسبانده بودم کوچکتر بودند. مطمئن بودم که اگر کاغذ را همینطوری عوض کنم لو میروم. باید تا شنبه صبر میکردم و اگر شانس میآوردم و تا شنبه آقاجان سراغِ کاغذم نمیرفت، میتوانستم بعد از تعطیل مدرسه کاغذ بخرم و یک پیشبینی هواشناسی درستتر پشتِ در بچسبانم. تا الان که آقاجان حتا یک نیمنگاهِ خشک و خالی هم به آن برگه نینداخته بود. از این بابت هم خوشحال بودم و هم دمق. از این جهت ناراحت بودم که میدیدم اینبار هم آقاجان به حرفِ من و پیشبینی من، کمتر از حرفِ حسنآقا و ممدآقا و دیگران اهمیت میگذارد. و به خاطر این خوشحال بودم که درست نبودن پیشبینیام هنوز معلوم نشده بود.
آقاجان و مادر نوبتی هر نیمساعت تا لب پنجره میرفتند. دو دستشان را دور چشمها، روی گوششان میگذاشتند و به شیشه پنجره میچسبیدند. بعد دمق برمیگشتند و در جوابِ هم میگفتند: «هنوز شروع نشده.» دلم میخواست طبق اطلاعات هواشناسی دقیقا بهشان بگویم که کی برف شروع میشود، اما میترسیدم سراغ برگهای که پشت در چسبانده بودم را بگیرند، اشتباهم رو شود و مسخرهام کنند.
طبقِ به روزرسانی جدید هواشناسی بارش برف تا عصرِ شنبه به تعویق افتاده بود و همان برفاب قبل از برف هم توی هواشناسی دیده نمیشد. نصفِ روز دیگر هم از آن یک روز و نیم باقیمانده از بارش برف کم شد. فقط مانده بود یک روز. آنهم شکلش شبیه سه دانهی کوچک و بزرگ برف بود که از یک ابرِ سفید آویزان شده بود. تقریباً همهی نرمافزارهای هواشناسی به جای برف همین سهدانه برف را میگذاشتند و بدبختانه مقدار بارش برف را از روی این سه دانه نمیشد تشخیص داد.
لحاف و تشک را با پتوی اضافه آوردیم وسط هال و هر سه نفر توی یک ردیف کنار هم خوابیدیم. البته قبل از خواب آقاجان و مادر چند نوبت، بعد از پهن کردن جا و بعد از مسواک زدن و بعد از آبخوردنِ قبل از خواب، از لبپنجره باریدن برف را چک کردند.
دلم لک زده بود برای ساختن یک آدم برفی درست و حسابی. چند سالی میشد که درست و حسابی برف نباریده بود. همیشه آرام و بدون پیشبینی شروع میشد و خیلی زود تمام میشد. مثلا فقط چند سانتیمتر روی زمین مینشست و بدبختانه بعدشِ بارانِ تندی میگرفت و همانها را هم یا گِلی میکرد یا کلاً میشست و میبرد. قبل از اینکه بارش برف شروع شود همیشه یک سکوتِ عجیبِ ترسناک همهجا را پر میکرد. آسمان ساکت میشد و دیگر صدای شِرِقشِرِق خوردن باران روی شیروانی حلبی شنیده نمیشد. یادم بود وقتی که بچه بودم توی همین حیاط خانهمان تا اندازه کمرِ قدِ کودکیهایم، که حالا تا زانویم میشد، برف میبارید. برفِ سفید، پوک و نرم که میتوانستی آنرا توی دستت مچاله کنی و پرت کنی توی لکهی سیاهرنگ دیوار. بعد هم بترسی که نکند سرمابخوری و لازم باشد غرولند مادر را تحمل کنی که هی گفته بود و هی به حرفش گوش نداده بودی. یکجور عذاب وجدان که برفبازی کوفتت میشد از بس که مدام صدایت میکرد:
- «بسه پسر! بیا بالا! دستت یخ میزنه، سرما میخوریا.»
صبحِ زود آقاجان بیدار شده بود و رفته بود حلیمِ گرم و نان بربری تازه گرفته بود. چشمم را هنوز باز نکرده بودم و صدای موزیک ملایمی از رادیوی استانی پخش میشد. بوی حلیم و نانِ تازه توی خوابم پیچید و حسِ یک روزِ تعطیل توی تنم موج انداخت. بعد از آن احتمالاً برف و یخزدهگی معابر و یک تعطیلی چند روزه در انتظارم بود و میشد چند وقتی از شر درس و مدرسه راحت باشم.
مادرم بالای اجاقگاز ایستاده بود و با قاشق چوبی حلیم را توی دیگ، گرم میکرد. هنوز کسی برای صبحانه صدایم نکرده بود و دلم میخواست همانجا زیر لحاف گرم و نرم بخوابم و اگر میشد حاضر بودم یک خوابِ طولانیتر را به خوردن حلیم ترجیح بدهم. چشمم را هنوز باز نکرده بودم. رادیو هنوز داشت آهنگ پخش میکرد که یکمرتبه مجری مرد با سر و صدای بلند و غیرطبیعی آمد وسط آهنگ و با خوشحالی زیاد -که انگار به یک بچه آبنبات داده باشند- بارش برف، این نعمت زیبای الهی، این شورِ انرژی بخشِ حیات را تبریک گفت. و اینقدر برای برف ارج و قُرب قائل شده بود که حالِ آدم را بد میکرد. طوری صدایش را بالا و پایین میبرد که فکر میکردی همین حالا پشت میکروفن دارد بالا و پایین میپرد و آخجون آخجون گویان از بارشِ برف خوشحالی میکند. مثل اینکه کک به تنبان من هم افتاده بود. با اینکه خبر بارش برفی که مجری میگفت مالِ مرکز استان بود و شهر ما تا مرکز استان -که مرکز رادیو در آن بود- چند ده کیلومتر فاصله داشت با اینحال هنوز تهِ دلم مطمئن بودم که اینجا تا فردا صبح یعنی شنبه از برف خبری نخواهد بود.
بالاخره سر و صدای دیگ و قابلمه و آشپزخانه اعصابم را بهم ریخت و بلند شدم. چشمم را که باز کردم متوجه شدم که روی شیشه پنجره را بخار گرفته و پشت آن، حلبیِ سقف همسایه (که مثل ما یک خانه ویلایی حیاطدار داشت) سفیدتر از قبل به نظر میرسد. با عجله تا لبِ پنجره رفتم و با اینکه چشمم هنوز درست نمیدید با تعجب و خوشحالی گفتم:
- «داره برف مییاد که.»
مادر از توی آشپزخانه گفت:
- «از صبح شروع شد. بیا ببین آقاجونت چه حلیمی گرفته. بندهی خدا توی این سرما بلند شده و رفته واسه تو حلیم و نونِ تازه گرفته.»
توی پوست خودم نمیگنجیدم. برف، همان برفی که از بچگی همیشه آرزویش را داشتم در حال باریدن بود و بگی نگی روی زمین را مثل کفِ سرشیر سفید کرده بود. آقاجان از حیاط بالا آمد و برفِ روی لباسش را روی بخاری تکاند. رفته بود از توی انباری چند دبه بزرگ آورده بود و توی همهی آنها تا گوش آب ریخته و وسط حیاط به صف کرده بود. دستهایش قرمز به نظر میرسیدند. دستش را بالای بخاری بهم مالید و گفت:
- «خانوم اگه اینجوری بباره، دو متر رو زمین میشینه.»
مادر با تعجب گفت:
- «نه! خدا نکنه. مردم از کار و زندگی میافتن.»
با غرولند گفتم:
- «آخه چرا؟! به برف چهکار دارین؟ بذارین بباره دیگه. بهتون کاری نداره که.»
بعد از ناهار چرتِ برفیِ مفصلی زدم و وقتی از خواب بیدار شدم خانه تاریک بود و نورِ زردِ چراغگازی و فسفسِ بیرونآمدن گازش دیده و شنیده میشد. چشمم را مالیدم و گفتم:
- «برق رفت؟!»
صدای رادیوی قدیمی و پارازیتش شنیده میشد. آقاجان داشت بخارینفتی را وسط اتاق علم میکرد. یک سینی بزرگ کف اتاق گذاشته بود و با دقت بخاری را روی آن میزان کرده بود. یک بسته کبریت هم آن بغل آماده گذاشته بود و داشت کمکم بخارینفتی را روشن میکرد. گفتم:
- «مگه گازم قطع شده؟!»
آقاجان با نوک کبریت چراغگازی را نشان داد و گفت:
- «نه! اونم با گازه دیگه! نه قطع نشده… دارم اینو امتحان میکنم که نکنه یه وقت خراب باشه و مارو توی سرما جا بذاره.»
گوشی موبایلم تا نصفه شارژ داشت. گذاشته بودم آخرِ شب شارژش کنم و تا صبحِ شنبه که قرار بود برف بیاید آمادهی آماده باشم. اما برف رودست زده بود و زودتر آمده بود. یک لحظه یاد پاوربانکم افتادم و خشکم زد. بعد از آخرین باری که باتریش را خالی کرده بودم، یادم رفته بود که دوباره آن را شارژ کنم. جست زدم سمت کمدم و سریع زدمش به گوشی و امتحانش کردم. آخرین چراغِ نشانگر باتری روشن شد و آنهم بعد از ده دقیقه خاموش شد. روی دستم یک گوشی مانده بود که تا نصفه شارژ داشت. سرعت اینترنت هم پایین آمده بود و به زحمت و بعد از کلی التماس و خواهش یک صفحه را آنهم نصفه و نیمه باز میکرد. حتما اینطوری کلی جلوِ آقاجان ضایع میشدم و آن همه اِفِهای که بابت پاوربانک و شارژ گوشی و احتیاجنداشتن به چراغقوه زدهبودم قرار بود به رخم کشیده شود. باید فکری میکردم و طور دیگری خودم را سرگرم نشان میدادم.
غروب آقاجانم کاملاً سرِحال بود. آب هم قطع شده بود. لابد ترسیده بودند که آبِ درونِ لولهها یخ بزند و زودتر قطعش کرده بودند. برق هم هنوز نیامده بود. آقاجان با مادر وسط اتاق دور بخاری نفتی نشسته بودند و هنوز داشتند با آن ور میرفتند. یک دستمال کهنه به جانِ بخاری میکشیدند و با نوکِ پیچگوشتی گرد و خاک و تارعنکبوت بخارینفتی را بیرون میکشیدند. آقاجان خوشحال بود. چراغقوهها را توی چند نقطه از خانه به حالت آماده باش گذاشته و بستههای باتری را کنارشان چیده بود. از این اتاق به آن اتاق که میرفت مدام چراغقوهها را امتحان میکرد و بُراق میشد.
داشتم کتاب میخواندم. وسط اتاق دمر خوابیده بودم و آقاجان هم گوشهی اتاق دستش را روی زانویش گذاشته بود و فکر میکرد و گهگاه لبخند گنگی روی لبش نقش میبست. طوری به نظر میرسید که انگار منتظر است تا گاز هم قطع شود و سریع بپرد با کبریتی که از قبل آماده کرده بود بخارینفتی را روشن کند.
مادر نزدیک بخاری گازی -که احتمالا آخرین گازِ توی لولههایش را میسوزاند- نشسته بود و دستهایش را گرم میکرد و به جانِ آقاجان دعا میکرد. میگفت:
- «خدا آقاجونترو واسه ما نگهداره. اگه اون نبود الان توی تاریکی نشسته بودیم.»
آقاجان همینطور ذوق میکرد و از شیرینکاریها و تدابیر امنیتیش مثال میزد و مادر از آن طرف هی با حرفهایش به من یادآوری میکرد که باید از او یاد بگیرم و آقاجان را سرمشق خودم قرار بدهم. داشت کمکم بحث به جریانِ زنِ زندگی من و مهیا کردن زندگی برای زنم و بعد هم کفِ شاشِ من میرسید که سر و صدای خانه بلند شد.
روی سینی، بخارینفتیِ وسط اتاق شروع کرد به لرزیدن و بعد دمر افتاد. خانهی قدیمی ما صدایش درآمد. شیشهها توی یک لحظه به نوبت لرزیدند و صدای استخوان ترکاندن کلِ خانه درآمد. انگار خانه داشت قولنج میشکست. انگار دست و پاهایش خواب رفته بودند و حالا داشت آنها را از روی زمین برمیداشت و خستگی در میکرد. آقاجان خنده روی لبش ماسیده بود. بلند شد به سمت من دوید و قبل از اینکه دستم را بگیرد و کشانکشان به سمت در ببرد، رو به مادر فریاد زد:
- «زلزله… زلزله… بدوین تو حیاط.»
فکر اینجایش را نکرده بودیم. زلزله آمده بود.
پایان
پ ن: در روزهایی که از دستش بیخودی عصبانی نیستم، این داستان برای پدرم باشد!
در انتظارِ روزِ برفی، شنبه، هفت بهمن نود و شش / لاهیجان
-
تابلو شاسی طرح داریوش اقبالی مدل چشم من کد 4G1220
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی طرح سیاوش قمیشی مدل با تو بودن خیلی وقته که گذشته کد 4G1221
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل مهستی کد 4G2049
15,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل گوگوش کد 4G1710
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند
برف و خوبی ها و بدی هاش قابل احساس نوشته شده خیلی زیبا و قابل درک بود.