میان چشمهایم میخارید. با اینحال احساس خوشایندی بود و دلم نمیخواست دستم را از زیر لحاف بیرون بکشم و به آنها دست بکشم. میترسیدم خوابم بپرد. طاق باز دراز کشیده بودم و کرکهای پشمی لحاف زیر گردنم را قلقلک میداد. یک جور کرختی خاص یک حالت بخصوصی مابین بیداری و خواب با من بود. این را بیشتر به خاطر وزوزِ سکوتِ آشنایی که در گوشم میشنیدم احساس میکردم. حدس زدم که دوباره پهلو به پهلو شدهام و روی گوشهایم خوابیدهام و حالا قسمت بیرونی گوشم مثل درپوش دیگ مسی روی آن چسبیده است. این عادت از نوزادی با من بود. به خاطر همین هم بود که گوشهایم کمی بزرگتر از معمول به نظر میرسید. از بچگی عادت داشتم که روی گوشهایم میخوابیدم و توی خواب اینقدر سرم را روی بالش میمالیدم که بالاخره قسمتی از گوشم تا میخورد و درست مثل بالشتکهایی که با آن تابلوی «باز است – بسته است» مغازهها را به شیشه میچسباندند، گوشهایم بهم میچسبید.
داشتم فکر و خیال میکردم. گذشتهها به خاطرم میآمد و همین میتوانست بهانهای باشد که دوباره به خواب بروم. اما خبری نبود. بدتر فکر و خیال به سرم میزد و خواب کمرنگتر میشد. تقریبا نا امید شده بودم. به سرم زد که بفهم چه ساعتی است؛ اما دلم نمیخواست خودم را از خواب خوش زمستانی دور کنم. با اینحال بدون اینکه به خودم تکان اضافهای بدهم فقط چشمهایم را باز کردم و سعی کردم عقربههای شبرنگ ساعت دیواری روبروی تختم را در کوتاهترین زمان ممکن پیدا کنم، بفهمم ساعت چند است و دوباره چشمهایم را ببندم. اما ساعت پیدا نبود. نه عقربه ساعت قابل تشخیص بود، نه خودِ ساعت و نه سفیدی دیوار. همهچیز بیش از اندازه سیاه و تاریک بود و روی پلک چشمهایم خستگی بیش از اندازهای را احساس میکردم. فایدهای نداشت. با خودم گفتم:
- فرض کن ساعت سه و سیچهار دقیقه و بیست و هفت ثانیه و 8 صدم ثانیهی شب باشد. خب! که چه؟ باعث میشود بهتر بخوابی؟
خودم به خودم جواب دادم که:
- خب… البته! اگر بدانم که هنوز سه یا چهار ساعت وقت برای خوابیدن دارم باعث میشود به خواب عمیقتری فرو بروم.
خارش چشمهایم دوباره شروع شده بود. سعی کردم صورتم را کج و کوله کنم تا شاید کشش ماهیچهها و عضلههای صورتم بتوانند به جای انگشت پلک چشمم را بخارانند. اما جای خشکی و سنگینی مسخرهای روی صورتم مانع این میشد که بتوانم صورتم را راحت توی هم مچاله کنم. سریع این حالت به خاطرم آمد. این را از توی کودکی به خاطر آوردم چرا که اگر آن موقعها حسابی گریه میکردم و لج میگرفتم و اشکهایم مثل ابر بهار روی صورتم مینشستند و بعد بدون اینکه از روی صورتم پاکشان کنم به حال خودشان رهایشان میکردم درست همین طور میشد. اشکها با نمک شور محلول شدهشان روی صورتم خشک میشدند و ترشی پوست صورتم و شوری اشکِ زیر پلکها روی صورتم شتک میزد؛ چروک برمیداشت و پوست صورتم مثل کاغذ مچاله شدهای با کوچکترین حرکت صدا میداد. این از آن آزارها بود که صرفا به خاطر تفریح به آن دچار شده بودم. لابد بیخود گریه میکردم، صورتم را پاک نمیکردم تا اشک روی صورتم بخشکد و بعد با کش و قوس دادن صورتم چرق چرق صدا بدهد. درست مثل عادت خالی کردن چسب مایع روی نوک انگشتهایم بود. چسب را خالی میکردم و وقتی میخشکید با آرامش چسب خشک شده را آرام آرام و با لذت از روی پوست دستم میکندم. یا حتا گاهی بدون اینکه از کرم ضد آفتاب استفاده کنم در روزهای داغ تابستان به کنار دریا میرفتم و پشت به خورشید آفتاب میگرفتم. پوستم که حسابی میسوخت برمیگشتم و دقیقا 14 روز صبر میکردم تا پوست پشت گردنم تازه بشود و بتوانم آنها را با سر و صدای چرقچرقشان از روی تنم جدا کنم.
همه اینها که از ذهنم گذشت یادم آمد که دیشب نه دلیلی برای زار زدن و گریه کردن داشتم و نه دلیل دیگهای برای خشک شدن صورتم وجود داشت. لعنتی! خوابم نمیآمد. خارش چشمم هم امانم را بریده بود. دلم را به دریا زدم و پی بیخوابی را به تنم مالیدم. دو دستم را -که مثل دستهای بچههای همیشه مودب کنار جیب پیژامهام قرار داشت- از زیر لحاف بیرون کشیدم و شکستگی بند دوم و سوم هردو انگشت سبابهام را روی چشمهایم به حالت مالش قرار دادم. اما انگار انگشتهایم سر خوردند و توی چالهای که مختصاتش را اشتباه تشخیص داده بودم افتادند. هول برم داشت. هر دو دستم را روی صورتم کشیدم و سعی کردم محل آن حفرههای خالی را شناسایی کنم. لمس چیز لزجی روی صورتم حالم را بهم زد. دست بردم ابروهایم را لمس کردم و با دقت کمی پایینتر آمدم. اما جای دو گلولهی کرهی چشمهایم خالی بود. هرچقدر به همان حوالی دست کشیدم فایدهای نداشت. همانطور طاقباز روی تخت با دستهایی که روی صورتم –مثل دستهای نوازندگان پیانو- حرکت میکرد، خوابیده بودم و خشکم زده بود. یک جور حالت ترس و دلهره در وجودم ایجاد شده بود و حضور چیز لزجی روی صورتم حالم را بدتر میکرد. سعی کردم مقداری از آن چیز لزج را بردارم و به آن نگاه کنم. نیمخیز شدم و دستهایم را جلو صورتم گرفتم. هیچ چیز معلوم نبود. چندبار پلک زدم و احساس کردم پلکهایم سنگینتر از همیشهاند. تاریکی نمیگذاشت چیزی ببینم. به خیالم آمد که حتما برق قطع شده است وگرنه دلیل دیگهای وجود نداشت که اتاقم آنقدر تاریک به نظر بیاید. دست بردم روی میز کنار تختم و سعی کردم کلید آباژور را پیدا کنم. به ذهنم رسید که فایدهای ندارد. برق، آباژور و غیرآباژور نمیشناسد. سعی کردم توی همان تاریکی دستم را به گوشی موبایل برسانم که انگار استرس و دلهره کار دستم داد و دستم با شدت به چیزی برخورد کرد. هرچقدر منتظر ماندم تا صدای شکستن چیزی یا حداقل برخورد و قل خوردن آن با کف اتاق بشنوم را فایدهای نداشت. چه بلایی به سرم آمده بود؟ کاملا روی تخت نشستم. پایم را پایین انداختم و با پا دستهگلی که به آب داده بودم یعنی گلدان شکسته کف اتاق را همانطور نشستهنشسته پیدا کردم. با پایم کمی این طرف و آنطرفش کردم. صدایی نمیآمد. محکم آن را به سمتی هول دادم اما باز هیچ صدایی به گوشم نرسید. دوباره دست بردم روی صورتم. به گوشها و به چشمهایم دست کشیدم. هنوز جای خالی کره چشمهایم برایم حل نشده باقی مانده بود. توی تاریکی دست جنباندم اطراف بالشت و گوشه گوشهی تختم را وارسی کردم تا اینکه دستم به چیز سردی خورد. باورم نمیشد. برای لحظهیی خشک شده بودم و آن چیز دقیقا چسبیده به انگشتانم قرار داشت. با انگشت گرفتمش و کمی فشار دادم. سرد و لیز بود و مثل یویو چیزی مانند نخ به آن آویزان بود. با آن یکی دستم دوباره به صورتم دست کشیدم و با احتیاط انگشتم را توی کاسه چشمهایم فرو کردم. اول سمت راستی و بعد سمت چپی. اشتباه نمیکردم. هر دو چشمم خالی شده بود و آن چیز لزج، سرد و لیز احتمالا یکی از چشمهایم بود.
بدم نمیآمد به چرای این قضیه فکر کنم اما تنها چیزی که به نظرم آمد این بود که حالا چه کنم؟ یعنی قرار بود تا آخر عمر کور بمانم و این سیاهی که میدیدم نه به دلیل قطع برق و خاموشی اتاق که به خاطر کوری ام بود؟ بلند گفتم:
- اوه! لعنتی نه!
به دلم ننشست. سعی کردم بلندتر بگویم اما باز به دلم ننشست. بیشتر به خاطر اینکه آن چیزی را که میگفتم نمیشنیدم. باورش سخت بود. یعنی کر هم شده بودم؟ یعنی من نیمهشب میان خواب و بیداری دست کرده بودم توی چشمهایم و هردو را از جا بیرون کشیده بودم و بعد انگشت کوچک دستم را تا جایی که ممکن بود توی گوشم فرو کرده بودم و پردهی گوشم را پاره کرده بودم؟ یا اینکه اول گوشم را پاره کرده بودم و بعد به سراغ چشمم رفته بودم؟ لعنتی! واقعا فرقی نمیکرد.
اولین پایان
نمیدانم چهقدر گذشت. همانطور روی تخت نشسته بودم و کرهی چشمم را که از روی تخت پیدا کرده بودم توی دستم گرفته بودم. بیهدف سعی میکردم پلک بزنم اما چیزی به غیر از سیاهی و تاریکی نمیدیدم. بدتر آن که کوچکترین صدای خارجی هم نمیشنیدم. احساس میکردم به طور کلی ارتباطم را با دنیای اطراف از دست دادهام. بدترین چیز ممکن اتفاق افتاده بود و دو حس مهم را از دست داده بودم. نه میتوانستم ببینم و نه میتوانستم بشنوم. یک خلاء تمامنشدنی در من غوطه میخورد و تنها صدای فکر و خیالاتم بود که در من جریان داشت.
بنظرم رسید فریاد بکشم و از کسی کمک بخواهم. دهانم را باز کردم و به شیوهای که میشناختم فریاد زدم. تمام تلاش خودم را انجام دادم با اینحال کوچکترین صدایی به گوشم نرسید. احساس کردم کار مسخرهای انجام دادهام. تصویر خودم توی ذهنم نقش بست که انگار روی تخت نشستهام و صورتم را با کش و قوس زیاد باز و بسته کردهام. فریادی که کشیده بودم یا خیال میکردم که کشیدهام به اندازهی یک خمیازه جانانهی غیرموثر و بیصدا به نظرم رسیده بود. آیا لال هم شده بودم؟ روی گلویم و حنجرهام سوزش یا ناراحتی خاصی احساس نمیکردم. اصلا چطور ممکن بود به حنجرهی خودم آسیب رسانده باشم. کور کردن عمدی و یا پارهکردن پردهی گوش با تمام غیرمعقول بودنش به هرحال عملی و ممکن بود. اما چطور میتوانستم خودم را لال کنم؟ بعد به خاطرم آمد که بله! چون گوشم آسیب دیده است، بنابراین صدای فریاد خودم را نشنیدهام.
خیالم کمی راحت شد. اما میلرزیدم. به سرم زد که دوباره لحاف را روی خودم بکشم و بخوابم. دست کم نمیتوانستم احتمال کابوس دیدن را نادیده بگیرم. به خودم نهیب زدم که:
- شاید اصلا کابوس دیده باشی و این بلایی که فکر میکنی به سرت آمده همه و همه توی یک خواب ترسناک و عجیب اتفاق افتاده باشد».
دست بردم کرهی چشمم را نزدیک دماغم گرفتم و کمی آنرا بو کردم. بوی خیس، عجیب و کهنهای میداد. یادم نمیآمد هیچوقت توی هیچ خوابی بو و عطر چیزی را احساس کرده باشم. با اینحال دلخوشی کوچکی هنوز وجود داشت که احتمال میداد در خواب باشم. از آن گذشته هنوز قدرت بویایی را توی این خواب یا توی این بیداری از دست نداده بودم و این به نوبه خودش چیز امیدوارکنندهای بود.
دراز کشیدم. نمیدانستم باید چشمم را ببندم یا نه. اصلا نمیدانستم پلک چشمهایم در چه وضعیتی هستند. بستههستند؟ همانطور باز ماندهاند یا چه؟ سعی کردم تصویر خودم را در ذهنم تجسم کنم. از خودم حالم بهم خورد. از اینکه خودم را با کرهی خالی چشمهایم تجسم کرده بودم حالم بد شد. لعنتی! شاید باید از این به بعد از عینک دودی استفاده میکردم.
با دست چپ لحاف را روی خودم کشیدم و دست راستم را روی لحاف درست بالای سینهام قرار دادم. دستم را مشت کرده بودم و کرهی یکی از چشمهایم توی مشتم بود. سعی کردم به چیزی فکر نکنم. سعی کردم بخوابم. امیدوار بودم وقتی به خواب بروم و بعدتر از آن وقتی که بیدار شوم از دو خواب تودرتو بیدار خواهم شد و از این وضعیت نجات پیدا خواهم کرد. هوای نفس کشیدنم یعنی برخورد بازدمم با دستم کمی قلقلکم میداد. با اینحال کمی خوشحال بودم که میتوانستم چیزهایی را احساس کنم. همیشه فکر میکردم آدم وقتی قدرت بیناییاش را از دست بدهد دنیا را چطور تصور خواهد کرد و حالا در این وضعیت علاوه بر از دست دادن قدرت بینایی، قدرت شنواییام را هم از دست داده بودم.
خوابم برده بود. از خواب که پریدم اولین چیزی که من را بیش از اندازه دمق کرد چیز لزج و گرمشدهای بود که توی دستم مشت کرده بودم. هنوز همهجا بیش از اندازه سیاه و تاریک بود و کوچکترین صدایی شنیده نمیشد. اتاق من در طبقه چهارم یک آپارتمان 10 طبقه قرار داشت که توانسته بودم آنرا از صاحبخانهی پیر خرفتی با قیمت ناعادلانهای کرایه کنم. ورودی اتاق هم به یک راهروی باریک با دیوارهای کثیف و تیره متصل بود و بقیه اتاقهای این راهرو یا خالی مانده بودند یا مستاجر بیصدا و لالی داشتند. دست کم هیچوقت نه سر و صدایی از آنجا شنیده بودم و نه عبور و مروری را متوجه شده بودم.
احساس گنگ و مسخرهای به من میگفت که فرد غریبهای در خانهام حضور دارد. این را شاید از بوی خفیف و ناآشنایی که شنیده میشد فهمیده بودم. از وقتی که بیدار شده بودم تکان غیرمنتظره یا حرکت تندی انجام نداده بودم با اینحال نمیتوانستم مطمئن شوم که کسی اگر به من نگاهی بیندازد متوجه بیداری من خواهد شد یا نه. بعد اینکه نگران چنین چیزی باشم به نظرم چیز مسخرهای آمد. با احتیاط طوری که کره چشمم توی دستم…
(قطعا ادامه دارد)
دی 95
پ ن: در حال نوشتنش هستم. معلوم نیست کی تمام شود.
-
تابلو شاسی مدل داریوش اقبالی کد 4G1417
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی طرح ابی Ebi کد 4G1304
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل گوگوش طرح ترانه داغ یک عشق قدیمو کد 4G1237
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند -
تابلو شاسی مدل گوگوش کد 4G1709
74,000 تومان – 142,000 تومان انتخاب گزینهها این محصول دارای انواع مختلفی می باشد. گزینه ها ممکن است در صفحه محصول انتخاب شوند
اولین باشید که نظر می دهید