رفتن به نوشته‌ها

دسته: شعر

و آنان چنین خواستند

هزار سال از پس هزار سال از هزاره‌های روز نخست به بی‌راهه‌یی گام نهاده بودی که شیطان‌ات رهنمود می‌نمود.   همو بود که از نخست قلم بیاراستی و قصه ساختی و خود را به بدی ابلیس نام نهادی و خود به تو آموختی در نقش خدایی‌ِ دگر تا از وی بهراسیده باشی و روی بگردانی؛ چراکه می‌خواست چنین به باور افتی که با تو در آن کارگه‌ی خیال کار به پایان رسیده است… و اینک تو را تنها به گناه بوسه و زنایی خُرد آلوده خواهد کرد. و که می‌خواست باور کنی که فریبی بیش ازین به ابلیس‌اش در توان نامدی و نیستی.   نگفتی که فریبِ به هبوطِ از شهریاری کجا و؟ و فریب بوسه بر لبی و شرابی کجا؟!   پس قصه این‌گونه بیاراست که از این پس کسانی با تو به فریبی چنین و چنان سخن خواهند راند. زهی! که تو را از سخنی که ابلیس بخواهد گفتن از پیش آشنات نموده باشد!   و تو باور کردی! و به انتظار درنشستی که با فریب نخست به پیشِ پات درافتد زنهار! پیش‌ترک خود را به خدایی تو در فریب غوطه نموده بود… پس رخت ابلیسی از تن به در کرده در هیأت یکی خدای برتو ظاهر شد به فریب…   و زمان بُگذشت و تو مُدامت بر او نماز بردی لرزان و هراسیده -که به دام ابلیس درنیافتاده و به راه او به پناه درافتاده‌ای- چون درخت بیدی بر خراب‌آوار دیوار بارگاه پناه او -در اورشلیم!-   2 هم از روز نخست همو تورا فریفته بود و تو نمی‌دانستی خدایان نخواسته بودند که بدانند کِه‌ای؟! که در برابر ایشان تو به ناچیزیِ یک هیچ نیز ماننده نبودی و ایشان را نه عبادت و جستجو و نه حضورت به کار نآمدی   ابلیس‌ات می‌خواست که دیگرگونه بدانی که خدایی‌‌ات هست و رهنمایی! و دادگاهی و بیدادگاهی! و عدالتی‌…

قصه‌ای کودکانه برای فردا

یکی بود، یکی نبود. یه جایی همین‌ورا زیر گنبد کبود خیلی وقت پیش توی روز و روزگاران قدیم یه دونه حاکم ضحاک کثیف تنهایی با دو-سه تا دونه وزیر باهزار تا صدهزارتا آدمِ خسته‌ی درد مونده بودن.   حاکمه عر می‌کشید، حکم می‌کرد حاکمه نعره می‌زد، ظلم می‌کرد   حاکمه تشنه‌ی خون بود! خودِ خون! گاهی وقتها گزمه‌هاش ردیف ردیف می‌زدن تو دل مردم که خونِ مردمو تو شیشه کنن … ببرن برای ضحاک پلید   خون‌های شیشه‌شده، بالای رف، تو گنجه‌ها ردیف می‌شد تا برای حاکمه کتلت خون درست کنن.   حاکم ظالم تشنه همیشه شب، صبح و روز از لباش خون می‌چکید. تشنه‌ی تشنه‌ی تشنه با دو تا دست چلاق لقمه‌هاشو توی شیشه‌های خون می‌زد و خون سر می‌کشید.   اما یک روز، روزی مثل هر روز و روزای قبل و پیش از این یه دونه قطره فقط یه قطره از خونِ رگِ گلوی دختری چکید روی زمین! یهویی از توی خاک از همونجایی که اون قطره چکید میگن آدما که یک چشمه‌ی خون یهویی مثل یه فواره‌ی سرخ بلند شد از روی زمین. هی می‌جوشید و مدام قد می‌کشید هی می‌شد خون و می‌شد خون و می‌شد خون رو زمین   گزمه‌ها یکی یکی، دو تا دوتا هرچی کردن خونه بند نیومد و چشمه‌ی خون خشک نشد از یه قطره قد کشید، بزرگ شد و خسته نبود تا یه روزی قطره شد: «نهر کوچیک» گزمه‌ها هرکاری کردن که نشد، اصلا نشد، بند نیومد شد یه رودخونه و راه رفت و خودش رو رو تن خاک کشید گزمه‌ها هرکاری کردن که نشد، اصلا نشد، بند نیومد خون‌ها جمع شد! شد و یک برکه‌ی خون اومد پدید، گزمه‌ها هرکاری کردن که نشد، اصلا نشد، بند نیومد شد برنج و قد کشید و ری کرد شب و روز دوباره جدا شد و راهشو از برکه کشید، آروم آروم جمع شد…

ظلمات

در ظلمات بودیم… پیه‌سوز لرزان حضورش نوید همرهی می‌داد از دور… قامت برافراشتم که کیستی و کجایی؟ حضور ناپایدار وجودش لایه در لایه‌‌ی غیابی صریح واژگونه شد دیگر بار ظلمات بود

کجاست هابیل؟

کجاست هابیل؟ بگو بیاید و ببیند که چگونه دود می‌کند دود گندم برشته بر فراز کوه. کجاست او؟ کجاست که ببیند چه داده خدای را به قربانگه تاریخ و خدای هیچ نمی‌کند نگاه و خدای هیچ نمی‌کند   کجاست هابیل شیرین هابیل خودفروش که برای پدر برای رضایت او تمام دار و ندار خویش را برای هیچ برای هیچ به قربانی دودها می‌سپارد