هزار سال از پس هزار سال از هزارههای روز نخست به بیراههیی گام نهاده بودی که شیطانات رهنمود مینمود. همو بود که از نخست قلم بیاراستی و قصه ساختی و خود را به بدی ابلیس نام نهادی و خود به تو آموختی در نقش خداییِ دگر تا از وی بهراسیده باشی و روی بگردانی؛ چراکه میخواست چنین به باور افتی که با تو در آن کارگهی خیال کار به پایان رسیده است… و اینک تو را تنها به گناه بوسه و زنایی خُرد آلوده خواهد کرد. و که میخواست باور کنی که فریبی بیش ازین به ابلیساش در توان نامدی و نیستی. نگفتی که فریبِ به هبوطِ از شهریاری کجا و؟ و فریب بوسه بر لبی و شرابی کجا؟! پس قصه اینگونه بیاراست که از این پس کسانی با تو به فریبی چنین و چنان سخن خواهند راند. زهی! که تو را از سخنی که ابلیس بخواهد گفتن از پیش آشنات نموده باشد! و تو باور کردی! و به انتظار درنشستی که با فریب نخست به پیشِ پات درافتد زنهار! پیشترک خود را به خدایی تو در فریب غوطه نموده بود… پس رخت ابلیسی از تن به در کرده در هیأت یکی خدای برتو ظاهر شد به فریب… و زمان بُگذشت و تو مُدامت بر او نماز بردی لرزان و هراسیده -که به دام ابلیس درنیافتاده و به راه او به پناه درافتادهای- چون درخت بیدی بر خرابآوار دیوار بارگاه پناه او -در اورشلیم!- 2 هم از روز نخست همو تورا فریفته بود و تو نمیدانستی خدایان نخواسته بودند که بدانند کِهای؟! که در برابر ایشان تو به ناچیزیِ یک هیچ نیز ماننده نبودی و ایشان را نه عبادت و جستجو و نه حضورت به کار نآمدی ابلیسات میخواست که دیگرگونه بدانی که خداییات هست و رهنمایی! و دادگاهی و بیدادگاهی! و عدالتی…
زندگی، داستانِ کوتاه و کمی بیشتر