سوار که شدند هنوز بحثشان ادامه داشت. تصمیمشان را هم نگرفته بودند. مرد گفت: «خودت که نه. معلومه که نه. باید بدی یکی پاکش کنه.» زن گفت: «خودمم میتونم. وقتی بهت میگم میخوام پاکش کنم، میکنم. ولی به خاطر اینکه بهت ثابت کنم میدم یکی دیگه پاک کنه. میخوام بهت ثابت کنم چه فکر و خیالهای بیخودی میکنی.» مرد گفت: «یکی دیگه نه. یعنی نه اینکه تو بگی.» بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: «آقا برین یه موبایلفروشی. دربست برین.» گفتم: «کجا برم؟ فرق نداره؟» گفت: «نه. فقط برو یه جای پرت.» بعد زیر لب ادامه داد: «هی میدیدم روز و شب سرش تو موبایلشه. پس بگو. هی گوشی بگیر گوشی بگیر معلوم بود تو سرش چی میگذره؟» زن پوزخند زد. از آن پوزخندها که مرد را عصبی میکرد. انگار به حماقت کسی میخندید. انگار میخواست بچهی رنجیدهیی را با چیز کوچکی سرگرم کند. میخواست آرامش کند. فقط ساکتش کند: «بیخود داری شلوغش میکنیا. هیچی نیست بخدا. فقط داستانهای بامزه و جالبه. فقط همین. اونم فقط با دوستام.» «با دوستات؟ هه! اون پسره هم حالا جزء دوستات حساب میشه؟ خجالت بکش.» «آبرو ریزی نکن. گفتم بهت ثابت میکنم. اینچیزا برام مهم نیست پاکش میکنم.» از توی آینه که نگاه میکردم هنوز پوزخند معنیدار زن روی صورتش بود. مرد ابروهایش توی هم رفته بود، چشمهایش میچرخید. انگار دنبال چیزی بود که بتواند خیالش را راحت کند. صورتش طوری بود که انگار همین حالا با سر و صورت ملتهب و عرقکرده از یک کابوس پریده باشد. از پنجره به بیرون نگاه میکرد. به ویترین مغازهها، به تابلوهای براق، به فروشندههای همیشه خندان پشت دخل مغازهها. گفت: «آقا همینجا نگهدارین. همینجا خوبه. چهقدر میشه؟» و بدون اینکه منتظر جواب باشد چند اسکناس کمی بیشتر از کرایه معمول از کیفش بیرون کشید و گفت: «بفرما. بقیهش هم بمونه.» سریع پیاده شد و با…
زندگی، داستانِ کوتاه و کمی بیشتر