هذیان به کنارم خزیده بود و من از دردِ تنهایی، همچنان به هر درختِ راه انگشت میکشیدم. از باد که اینچنین باد به روزگارم انداخته بود دلگیرم؟! نه! خودم بود که به انتخابی چنین دست دراز کرده بودم. خودم میدانستم که نهایت معراج من، جاودانگی سکوت است. باید به حال روزگار پیشینم، دلخوش به روزگار آینده از وحشت به خمیازه پناه رفته بودم. و معنا نمیدهند همچنان تمام آنچه از من بیرون میخزد. نه! مرگی آنچنین برای بعضیهاست. بعضیها با چنین اقتداری، بیرق حضورشان را بر خیمه زندگی دیگران میافرازند. اما من که هنوز درگیر یأس باغچه و درختم و به هوای بارانی شهریور دلخوش به چه امیدم میتوان به سرانجام زندگی برسم. نه! هنوز معنا نمیدهم. انگار که خروش خیالاتم سوار بر اسب چابک مغز از روستایی خالی میگذشت. و میخندید کسی در ذهنم که «سوال زیاد میپرسید؟!» من پاسخ همهی پرسشهای جهانام. همهی پرسشهایی که به درد نامتنهایی بشر میانجامد و آنوقت من بیش از اندازه سوال پرسیدهام؟ من که حضور لاینقطع ادراک هستی را در نیستی که ببینی چهطور به هر کریهالمنظر نابخشودنی دست دراز کردهام. خیالت خوش! که خوشم با خیال واهی هذیانم و قولی که از سر ناچاری در روزی و روزگاری در گوشم خوانده بودی. یادت هست؟! به خال سینهی چپت سوگند که میدانستم دروغ مثل خلط چرکِ سر صبح از حوالی حنجره جز راهی به بیرون یا درون نمییابد. میدانستم که من اسیر عشقی نادیدنی و چنین دلگیر میشوم. اما نه تا این اندازه که من را در هذیان نیمهشبِ گذشتهام –که حالا در تمام دقایق روز با من است- میخزد و میخزید و راه برای عبورم به چپ و راست میکشاند پایم را و گرداگرد محوری میچرخم بیآنکه خواسته باشم. من زیاد از حد سوال پرسیده بودم؟ من که میخواستم حدودِ نادیدنی تورا برای ابعاد ثابت تنم اندازه کنم؟ منی که میخواستم…
زندگی، داستانِ کوتاه و کمی بیشتر