پرش به محتوا
خانه » هذیانامه » برگه 2

هذیانامه

رنگارنگ

آری! چنان به مرز اکنون رسیده‌ام، خالی دل و بی‌رنگ که کسی کنار کوچه‌ی رسیدن غبار راه را از روی هوای مرطوب چهره‌ام تکان نمی‌دهد. در دست‌ام بود خاطره‌یی و گم شد در حلول خاطره‌یی نو. این رنگ من است در پرده‌های نیم‌سوخته‌ی یک دشنام. مردود در بی‌راهه‌های سخت یک چراغ. مقصد به سمت متناهی دل‌شوره مایل بود و من هیچ مایل نبودم از دریچه‌های مقصود. اگرچه در امید می‌رقصیدم و افق یک‌سره ناپیدا بود. من ازدحام کلمات نامفهوم لهجه‌ام. مسلوط در سطرسطر لایه‌های این تقویم. ترسیم می‌کنم نَفَس‌های از یاد برده‌ام را در این نفْس مسموم آلوده به خاک. پوزبند به ساحت دقیقه‌یی علم می‌کنم تا میلاد دقیقه‌یی را به فراموشی بسپاریم. نور نجابت متلاشی شده‌ی بی‌گناهی نیست. تلاش گناهی است که در ضمیر هیاهوی یک شب آشکار می‌شود.… ادامه »رنگارنگ

پیوسته‌گی‌ها

در زادگاه نور و شبنم و خاطره‌ام درختی روئید، تناور هم‌چون قرص ماه در آسمان خیالی‌ی چهاردهمین عابر کوچه‌های اندیشه. شناور بود روی شیروانی‌های معطر سفالی و آفتاب با کدورت کدر خویش ماسیده بود حتما و هشدار می‌داد که ردپای خود را به نقاط کوتاه‌ شده‌ي ضرب‌آهنگ بچسبانید. حالا می‌شود در این خیابان‌ها تمام کوچه‌ها را یک‌نفس گز کرد. می‌شود در کوچه‌ها حتا به ضرب و سحر انگشت اشاره رخت مهمانی برای خانه‌های پوک و بی‌قفل و مقوایی علم کرد. می‌شود با یک نفر در چارسوق کهنه‌گی‌ خوش بود و از هر عابر خسته دلاوروارتر از بی‌گناهان ده بالا سوالی ساده هم پرسید. کدامین خانه از اندیشه‌ی دستان من امروز ویران شد؟ بگو! باید سوال را در ضمیر پنهان صفحه‌های فلزی جست‌وجو کرد وقتی که نفس‌های شما از ضرب افتاده… ادامه »پیوسته‌گی‌ها

معنای سکوت

آری حرف نمی‌زنم. دریچه به هوای سکوت بسته‌ام. سقوط می‌کنند در من، دست‌هایم و اجبار، حقیقتِ سبزی‌ست که همین نزدیکی‌ها واژه را به نخ می‌کشد. تکاملِ بهانه‌های دیروز، حادثه‌ی رنگین امروز را رفت. زمان به صداقت گره می‌خورَد، در هذیانِ مدورِ عقربه‌ها و من در انهدام پرسشی می‌مانم که بی‌پاسخی مصلوب‌ام می‌کند به جُلجتای هنوز و ‌مریمِ دیگری هم حتا نیست تا در برم گیرد از آغوشی که آهن و چوب… بود؟ آری! پس گوش کنید! این صدای من است که از اعماق آبی آسمان می‌آید. مروارید ندارد این لحظه و یا پاداشی که برانگیزد دقیقه‌ها را. هیچ‌وقت حرفی نداشتم برای گفتن، مگر شکل موهون انگشت‌هایم که شبیه اندوه یک عمر باشد. نه نشد. نه نمی‌شود. بزرگ‌وار نشانه‌ی من نیست که پروانه باشم و گلی را ببویم و به بوستان… ادامه »معنای سکوت

برابر

نیاز به جنسیت یا ویرانی اشکال غیر هندسی کسی نیست. من روی غزلِ پاییز، برف زمستانی‌ام را بو می‌کشم. تعادل برقرار است حتا در من وقتی که احساسی جای خود را به حس دیگری می‌دهد. مثل تصویر یک هنرپیشه، شاعر، آهنگساز که روی دیوار روبه‌روست. چیزی را جایی جا گذاشته‌ام. دور شده‌ام از فضایی که می‌توانست بهترین باشد برای گفتن همه‌ی چیزهایی که در تعادل‌شان به تقابل نشسته‌ام. تقابل، امکان تماشای هوس پر رنگ قلمی‌ست که در من جا خوش کرده است. انتهای عادت چیزی قرار گرفته است شبیه به عریانی بی‌وقت شعله‌یی که از شمع نیم سوخته شب تاریکی به جای مانده است. گاهی تاریکی زوزه می‌کشد، من خمیازه‌ام را روی باد فوت می‌کنم. برای سرد بودن، هوا هم گرم نیست. بی‌راهه حوالی دلشوره‌ای‌ست که روی کابل‌های باران خورده… ادامه »برابر

تکراری

چیزی نپرسیده‌ام. هیاهو دارم. مثل شاخه‌یی که روی عکس ماه چسبیده باشد پریشان‌ام. سکوت نکن. من خودم را از حرف‌هایم پس می‌گیرم. من خودم را خلاص می‌کنم. حلقه‌ام. حلقه‌ام کجاست؟ حلقه‌ی عطوفت که دیروز از سقف آویزان بود. تاب می‌خورد میان زمین و آسمان و چقدر لب‌ریز از لذت بودی که مرا دست باد انداخته‌یی. نه! دیگر وقت ایستادن نیست. من باید بگذرم و این سکوت نارنجی را که از سردی به من چسبیده است کجا نوشته‌ام؟ تماس می‌گیرم. با من حرف خواهی زد. از راز، از رمز. از چگونگی اندیشه‌ی انسان‌ها که با بالاترین دُز شباهت به آنها غریبه‌ام. چیزی در من می‌گردد. مثل حس نیاز، مثل حس عطش اما نه به من، نه به تو. من به نیستی نیاز دارم. من به نیستی عطش دارم. به مرگ، به… ادامه »تکراری

نورانی

به سادگی هوای دلگیری که هر روز استنشاق می‌کنم، دست‌های خود را با غرور دروغین شما پیوند داده‌ام. من ستاره‌یی از کهکشانی دور افتاده در اعماق سیاه چاله‌ها هستم و با این‌حال تمامِ شما را دوست می‌دارم. می‌شود این چراغ را خاموش کنید؟ نور چشم‌هایم را آزار می‌دهد. -سر سپرده‌ام عزیز، مثل ستون ایستاده‌ام تا بنایی که ازتان ساخته‌ام در هم نشکند. هنوز در من آوایی به گوش می‌رسد و در سرم چرخشی‌ست که منرا در هم می‌نگرد. من توالی حقیقت بودم و این هذیان شب سوم بود، باید کمی دراز بکشم. هنوز عطرِ تو آزاردهنده‌ترین صداهاست و چهره‌ات منرا به یاد طعم عشق نمی‌ندازد. آیا می‌بینی؟ حتا برای دقیقه‌یی تو را فراموش نکرده‌ام. در نگاه من اشیا ایستاده‌اند بی‌هیچ احساس ترسی و من در چشم‌های دیوار خوابیده‌ام و خواب… ادامه »نورانی

سرزمین رویایی تو

مثل خاکستر تردیدِ سقف، که از دهان حادثه می‌ریزد، باریدن برف را برای من مجسم می‌کنی. گوش کن! این صدایی که می‌شنوی تاوان گناه‌های مرتکب شده‌ام را صدا می‌زند و من چقدر کوچکم در برابر عظمت انگشتان 4 اینچی تو. قدرت در تمام رگ و پی من آزادانه می‌لغزد اما چه کسی طاقت می‌آورد بدن نحیف و لاغر تو را – با تمام قدرتمندی‌اش در آفرینش و گسترش حسرت برای من – زیر قدم‌های خشونت و نفرت خُرد کند؟ باید لذت چشیدن چشمه‌ی چشم‌های شما مثل تلخی قهوه درون فنجان روی میز باشد. ببین چقدر چشم‌های قهوه‌یی‌ات مثل همین قهوه، تلخ بنظر می‌رسد؟ آیا می‌توانی چیزی را از تمام تن من آزاد کنی؟ شاید باید حسرت را از دست‌های من ذره ذره بنوشی تا بتوانی لذتی هرچند ناخوشایند را جایگزین… ادامه »سرزمین رویایی تو