رنگارنگ
آری! چنان به مرز اکنون رسیدهام، خالی دل و بیرنگ که کسی کنار کوچهی رسیدن غبار راه را از روی هوای مرطوب چهرهام تکان نمیدهد. در دستام بود خاطرهیی و گم شد در حلول خاطرهیی نو. این رنگ من است در پردههای نیمسوختهی یک دشنام. مردود در بیراهههای سخت یک چراغ. مقصد به سمت متناهی دلشوره مایل بود و من هیچ مایل نبودم از دریچههای مقصود. اگرچه در امید میرقصیدم و افق یکسره ناپیدا بود. من ازدحام کلمات نامفهوم لهجهام. مسلوط در سطرسطر لایههای این تقویم. ترسیم میکنم نَفَسهای از یاد بردهام را در این نفْس مسموم آلوده به خاک. پوزبند به ساحت دقیقهیی علم میکنم تا میلاد دقیقهیی را به فراموشی بسپاریم. نور نجابت متلاشی شدهی بیگناهی نیست. تلاش گناهی است که در ضمیر هیاهوی یک شب آشکار میشود.… ادامه »رنگارنگ