در سوگِ نوروز
وقتی شمالی، شمالیتر نمیشود، شنهای ساحل خواب خوش تَُرد شدن می بینند. خورشید که بتابد یا نه، باران هست، ابر هست، دریا هست. یادم باشد خاطراتام را با شنهای دریا با کفشهای کهنهام قسمت کنم. نگران تردد قدوم ابرم که باز دریا روی ساحل دراز میکشد. حتا یاد گوش ماهیهای ساحل هم که باشم، حتا اگر صدفها را بی مرواریدشان بیشتر دوست بدارم، این پُژهانِ ابدی را فراموش نمیکنم. من مسافر شمالام. شمالیتر از آغوش دریا که مدام صدایم میزند. از خنکای فرش ساحل برای تعمیدی دریا بودن هم دلنوازتر. من مسافر شمالام. مسافر دریای شمال و بیچمدان روی رگههای فراموش شده اختیارم پا میگذرام و تا امتداد نگاهی که همراهیام کند در آب یا بر آب قدم خواهم زد. بگذار نوروز باستانی تو روی خاکی که ساحل دریاست فراموش… ادامه »در سوگِ نوروز