بیخود هوای دشنام به سرم زده است. چیزی در من است، مثل حس بوییدن، بیآنکه بدانم به یاد چه افتادهام. انگار که دلگیر باشم از اتفاقی و هنوز انتظار جاده را ستایش کنم. من از اینجا عبور خواهم کرد و بوی دلگیری از ردپای من به هوا خواهد خاست. روی دیوار، گذشتهی من تکرار خواهد شد. من گذشته را مثل یک تصویر پلید همیشه در برابرم خواهم داشت. من باید بروم. باید دور شوم از این تردیدِ ننگین. میخواهم همه چیز را ببندم. مثل پنجرههای سیستم عامل این کامپیوتر. روی ضربدری که کمتر دیده میشود تقه بزنم و بازگردم به تصویری، به خاطرهیی که همیشه برایم آشناست. یا ارتباط خود را با جهانی که همیشه ستایش کردهام قطع کنم. باید برخیزم. شاید هم باید بلند شوم. باید پنجرهها را ببندم. باید دراز بکشم روی بستری که بوی آشنایی میدهد، باید بخوابم. نمیدانم اگر ننویسم اینها را میمیرم از تو، یا اگر بنویسم اینها را میمیری از من، یا مردهام بیآنکه نوشته باشم که چه قدر از زندهگی – خستهام، باید بخوابم در سرم هذیانی متبلور شده است. یخ زدهام از تو و چه قدر از زندهگی خستهام – از زندهگی… از زندهگی چه؟ از جان او چه میخواهم؟ چرا نمیتوانم مثل زورقی باشم و آرام آرام عبور کنم از حضور مسلسل بارش. چقدر موج؟ چقدر باد؟ چقدر طوفان؟ – چه هوای دلپذیریست. بیا تنفس کنیم. بیا لباسهایمان را از تن درآوریم و کمی تن به آب بزنیم. آب در نزدیکیست– با چه؟ با این دریا؟ من باید بروم. چرا کسی راه را نشان من نمیدهد. چرا کسی باور نمیکند؟ اینها شعر نیست، اینها شعار نیست، اینها ازدیاد احساس بیاختیار نیست. من خستهام. پینه زده است پاهایم از عبور.- از عبور هم عبور کردهام. اما چرا- من خستهام. –زیبایی آسمان را میبینی؟ آنجا را نگاه کن، پرندهیی از درخت پرید، برگی…
زندگی، داستانِ کوتاه و کمی بیشتر