هذیان تلخ بیسوالی
هذیان به کنارم خزیده بود و من از دردِ تنهایی، همچنان به هر درختِ راه انگشت میکشیدم. از باد که اینچنین باد به روزگارم انداخته بود دلگیرم؟! نه! خودم بود که به انتخابی چنین دست دراز کرده بودم. خودم میدانستم که نهایت معراج من، جاودانگی سکوت است. باید به حال روزگار پیشینم، دلخوش به روزگار آینده از وحشت به خمیازه پناه رفته بودم. و معنا نمیدهند همچنان تمام آنچه از من بیرون میخزد. نه! مرگی آنچنین برای بعضیهاست. بعضیها با چنین اقتداری، بیرق حضورشان را بر خیمه زندگی دیگران میافرازند. اما من که هنوز درگیر یأس باغچه و درختم و به هوای بارانی شهریور دلخوش به چه امیدم میتوان به سرانجام زندگی برسم. نه! هنوز معنا نمیدهم. انگار که خروش خیالاتم سوار بر اسب چابک مغز از روستایی خالی میگذشت.… ادامه »هذیان تلخ بیسوالی