رفتن به نوشته‌ها

دسته: داستان من و او

این «داستان» که نه و «داستان‌واره» درواقع روایت سیالی‌ست از آنچه در ذهن یک مرد خیالاتی می‌گذرد. او -در این‌جا من بنده- با زنِ خیالی‌اش حرف می‌زند، با او درد دل می‌کند و زنِ خیالی‌اش به او جواب می‌گوید.
قصه‌ی خاصی در جریان نیست و فقط شرح حالات و احساسات زن و شوهری اهمیت دارند. از آنجا که شخصیت «شوهر» و شخصیت «زن» در تمامی این «داستان‌واره‌ها» تنها و تنها در ذهن راوی جای می‌گیرند بنابراین دچار لامکانی و لازمانی هستند. از آن گذشته توصیفِ مکان و زمان کمکی به حل موضوع نمی‌کند و فقط راوی را از روایت آنچه گفتنی‌ست، دورتر می‌کند.
ایده‌ی نوشتن این مجموع از آنجا شروع شد که با خودم فکر کردم دوست دارم زنم چه‌طور باشد و چه‌طور نباشد؟! همین نکته این قصه‌ی بی‌انتها را تا اینجا کشانده و منِ واقعی‌ام در خلال نوشتن این‌ها به ماهیت خواسته‌هایم، به ماهیت دردهای درونی، به ماهیت عشق و آنچه از عشق و دوست داشتن انتظار دارم، رسیده‌ام. با نوشتن این‌ها دست‌کم توانستم خودم را بهتر بشناسم و بدانم منِ من چرا در عشق به دنبال زنان است و چرا سبک و سیاق خاصی از زنان را به لحاظ اخلاق یا اندام و حالات چهره دنبال می‌کند.
نوشتن این مجموعه یحتمل در بهار 1390 شروع شده باشد و احتمالا هیچ‌وقت پایانی برای آن وجود نخواهد داشت. این‌ها شاید طولانی‌ترین و دنباله‌دارترین نوشته‌ی دنباله‌داری باشد که طی چندین سال نوشته‌ام. از آن طرف در بین نوشته‌ها، جزء پر مخاطب‌ترین چیزهایی‌ست که نوشته‌ام. دست‌کم این‌ها برای عده‌ای خوشایند و دلفریب بوده‌اند.
سعی کرده‌ام لحن راوی در تمام قسمت‌ها مشخص و ثابت باقی بماند و بدون هیچ نگرانی با خودش، با زنِ درونش به گفت‌وگو بنشیند و خودشان را، خودش را و خودم را بهتر بشناسد.
+ پیش‌نهاد چاپ کتابی از این مجموعه با یک انتشارات معتبر و شناخته شده، چیزی است که دوست دارم اتفاق بیافتد. به عنوان دلگرمی ناشر محترم هم که شده باشد بگویم از آن‌هاست که جلوِ دبیرستان دخترانه خوب فروش می‌رود!

برای این‌که چیزی از این نوشته‌ها سر دربیاورید شاید لازم باشد از ابتدا و از اولین قسمت شروع کنید.

1234567891011121314151617181920212223242526272829303132333435

من و او «سی و شش» دخل و خرج این کافه‌نشینی‌ها

با او در کافه‌ای نشسته‌ایم. حرف‌ها و قهوه‌مان که تمام می‌شود می‌گویم: «خب! خوش گذشت. پاشو برو حساب کن که بریم…» او می‌گوید: «واااا مگه من باید حساب کنم؟!» می‌گویم: «پس دونگتو بده من می‌رم می‌دم» حق به جانب نگاهم می‌کند. طوری که انگار توهین بزرگی به او کرده باشم پشت چشم نازک می‌کند و می‌گوید: «اگه شوخیه که هیچ شوخی قشنگی نیست…» می‌پرم میان حرفش: «شوخی چیه؟! می‌گم پول قهوه‌ای که خوردی رو بده بریم دیگه. شوخی نکردم که عزیزم.» می‌گوید: «جدیدا مد شده؟ منو دعوت کردی کافه پول قهوه‌رو هم من باید حساب کنم؟» می‌گویم «مد نیست! ولی چیزیه که داره جا می‌افته. بهتره ما هم از این به بعد همینکارو کنیم.» با گستاخی کیف دوشی‌اش را باز می‌کند و کیف پولش را بیرون می‌کشد و چند اسکناس بیرون می‌آورد. توی هوا، درست جلوی چشمانم تکانشان می‌دهد و جلوی دستم رهایشان می‌کند. می‌گویم: «می‌بینم که پول‌دار شدی» می‌گوید: «بدبخت گدا! دوزار تهِ جیبت نیست نمی‌دونی نباید با یه خانوم قرار بذاری؟!» می‌گویم: «ربطی به داشتن و نداشتن پول من نداره. نداشته باشم هم کسایی رو می‌شناسم که به اندازه خرید تو بهم همین الان قرض بدن تا خودتو بخرم.» پوزخند می‌زنم. اخم‌هایش توی هم می‌رود. جلوتر از صندلی بلند می‌شود و به سمت در خروجی حرکت می‌کند. بلند طوری که دیگران هم بشنوند می‌گویم: «جلوی پیشخان وایسا! شاید دونگت بیشتر شده باشه، لازم باشه حساب کنی.» یک لحظه جلوی پیشخان این پا و آن پا می‌کند و دوباره دست به جیب می‌شود و کل هزینه‌ی کافه را پرداخت می‌کند. می‌ماند گوشه‌ی پیاده‌رو، جلوی درِ ماشین. منتظر است که با کنترل درِ ماشین را باز کنم. سوار که می‌شود می‌گویم: «دربست می‌ری؟ یا بین راه مسافر بزنم؟» جواب نمی‌دهد. می‌دانم که بهانه‌ی لازم برای قهر کردنش را آماده کرده‌ام. می‌گویم: «منظوری نداشتم. فقط می‌خواستم ببینم عکس‌العملت چیه؟!» جواب نمی‌دهد.…

من و او «سی و پنج» او و این عادات ماهانه… او و این پریود

با زنم نشسته‌ایم گوشه‌ی اتاق، تلویزیون می‌بینیم. کار خاصی نمی‌کنیم. جز اینکه گاهی من خمیازه‌ای می‌کشم. او می‌گوید: اعصابمو بهم ریختی. چقدر خمیازه می‌کشی؟ می‌گویم: چه‌قدر نبودا… شاید این دومیش بود. او می‌گوید: همین که گفتم! بس کن. می‌دانم روزهای سختی را می‌گذراند. قصد ندارم سر به سرش بگذارم. پریود یا عادت ماهانه زنان طبیعی‌ترین و در عین‌حال عجیب‌ترین اتفاق زنانه است. برای من کاملا قابل درک است. می‌توانم حساسیت‌هایش را حس کنم و بدانم که چرا کوچکترین و بی‌اهمیت‌ترین کارهایم، او را به شدت عصبانی می‌کند. می‌گوید: یعنی چی؟ هرچی می‌شه این بحثو می‌کشی وسط و تحقیرم می‌کنی؟ اصلا خوشم نمیاد همه‌چیزو به پریود من ربط بدی. می‌گویم: عزیزم اصلا قصد تحقیر نداشتم. به هرحال یک اتفاق طبیعی توی بدنت در حال افتادنه و این رفتارات بخاطر اونه. می‌گوید: نخیرم. اصلا هم ربطی به پریود من نداره. کارات اعصبامو خرد می‌کنه. می‌گویم: سر چی؟ یکی دو تا خمیازه؟ سرم داد می‌کشد. برایم خط و نشان می‌کشد و بگو و مگو شروع می‌شود. هرچقدر سعی می‌کنم آرامش کنم تاثیری ندارد و هر حرفِ هر واژه‌ی من شعله‌ی تازه‌ای به پا می‌کند. می‌گویم: عزیزم. من می‌دونم دست خودت نیست. ولی انصافا یه ذره گیر دادنت مسخره است. آخه چند روز دیگه که حالت بهتر شد و یاد این لحظه بیافتی که بخاطر خمیازه کشیدنم سرم داد کشیدی، خنده‌ات نمی‌گیره؟ با عصبانیت می‌گوید: یعنی چی هی حالت بده! حالت خوب می‌شه. هی اعصاب نداری. هی مریضی. می‌گویم: عزیزم… و بعد وا می‌مانم که چه بگویم. می‌گویم: ببین! یه چیز طبیعیه. من بهت حق می‌دم اعصابت از من بهم بریزه و حوصله‌مو نداشته باشی. می‌گوید: من اعصابم مشکلی نداره. می‌گویم: درسته! حق با تویه. بعد چیزی نمی‌گویم. کمی که آرامتر می‌شود می‌گوید: تقصیر من نیست. نمی‌دونم چمه. دارم از درون آتیش می‌گیرم، تو هم سر به سرم می‌ذاری. سری تکان می‌دهم. ادامه می‌دهد:…

من و او «سی و چهار این-ژنِ نیم‌جویده»

مدتی‌ست خبری از او ندارم. نه او را دیده‌ام، نه خبری از او شنیده‌ام و نه اتفاقی افتاده که من را به یاد او بیندازد. احساس می‌کنم همه‌چیز در یک خلاء سفید بی‌انتها می‌گذرد. دور تا دورم را سفیدی و نور احاطه کرده است و گهگاه هاله‌های مه و نور در هم می‌غلتند و جای خود را به دیگری می‌دهند. حتا خودم را هم نمی‌توانم ببینم. با این‌همه هیچ چیز کسالت‌آوری وجود ندارد. این را خوب می‌دانم که کسالت، رخوت و نا امیدی در خلاء جایی ندارند. اما در من چیزهای دیگری می‌گذرند. فکر می‌کنم باید با زندگی سازش بیشتری داشته باشم. دیگر انتظار چیزی را نکشم و به اولین چیز در دسترس چنگ بیندازم و او را به سمت خودم بکشم. شاید خودم همه چیز را سخت کرده باشم. می‌توانستم راحت‌تر به سمت یک زندگی عادی و معمولی -از همان‌هایی که دیگران خودشان را توی آن انداخته‌اند- بروم و احتمالاً تا آخر عمر با آن شاد باشم. اما نتوانستم. نشد که با فکر چنین چیزی کنار بیایم. ازدواج و بعد از آن بچه‌دار شدن اعتماد به نفس بالایی می‌خواهد. دوست دارم این طور خیال کنم که بچه‌دار شدن و زاد و ولد، درست مثل جریان تولید مثل و تداوم نسل باقی جانداران است. درست مثل گیاهان که وقتی سر از خاک بیرون می‌آورند به سمت خورشید قد می‌کشند و هرچه در توان دارند برای حفظ خودشان و بعدتر برای حفظ نسل‌شان تلاش می‌کنند. یک جور سرشت حجاری شده در روح و روان موجودات زنده باعث و بانی این اتفاق است. حیوانات ماده به دنبال نر قوی هستند و «اجازه تداوم نسل» را فقط به او می‌‌دهند. انگار که تنها او می‌تواند از پس زندگی، شکار کردن و زندگی در شرایط سخت آب و هوایی برآید. انگار تنها اوست که می‌تواند این ماده را تا دورترین نقطه از خط شروع…

من و او «سی و سه» این اعداد بی‌طاقت

راستش را بخواهید چند وقت پیش با خودم تنها کردم و شروع به شمردن کردم. با خودم حساب کردم که با چند نفر قرار و مدار عاشقانه یا شبه‌عاشقانه گذاشته‌ام. این فکر را دیدن فیلم Love in the Time of Cholera (2007) به سرم انداخت. درست آنجایی که مردِ عاشق‌پیشه برای پر کردن قسمت خالیِ عشقیِ زندگی‌اش با چیزی در حدود ششصد و چهل و هفت زن همبستر شده بود. سعی می‌کرد جای خالی «او»ی خودش را توی اندام برهنه‌ی زنان دیگر جستجو کند. اما مطمئناً تمام آن‌چیزی که به دنبالش بود را در این جست و جو نیافت. صبر کرد، تحمل کرد، با دردِ تنهایی و ظلمت درونی‌اش تاب آورد و در نهایت بعد از هشتاد و چند سال عمر به معشوق قبلی خودش پیوست. خواستم با خودم حساب کنم ببینم چند نفر را به خلوت خودم راه داده‌ام. تا به حال دست چند زن را گرفته‌ام. بوی موی چندنفرشان را توی سینه کشیده‌ام. لب‌های کدام را بوسیدم و عاشقانه‌تر از هر عاشقانه‌ای به چندنفرشان عشق ورزیده‌ام. گاهی حتا سخت به یادم می‌آمد که نام فلانی و شکل صورت بهمانی چه بود. یادم نمی‌آمد که عاشق همه‌شان بوده‌ام. همه‌شان را بوئیده باشم. همه‌شان را حتا دوست داشته بوده باشم. اما صادقانه‌ترین لیستی که توانستم بسازم یک لیست شش نفره‌ی نصفه و نیمه بود. آمدم توی اتاق روبروی خودم نشستم. تمام‌شان را با هم تصور کردم. روح ناسازگار همه‌شان را احضار کردم و یک به یک و روبروی خودم آنها را رها کردم. حالا همه با من توی یک اتاق بودند. با صورت‌های برافروخته و گیج به یکدیگر زل می‌زدند و دلیل حضورشان را از من می‌پرسیدند. با هم حرف می‌زدند. صدای پچ‌پچ‌شان شنیده می‌شد و کلافه و سردرگرم سعی می‌کردند خودشان را از آنجا آزاد کنند. گاهی دست می بردم روی ابر اندام یکی‌شان دست می‌کشیدم و او را…

من و زنم «سی و دو» – عشق، این احساس مردانه

گاهی فکر می‌کنم آنچه از عشق در قصه‌ها و افسانه‌ها گفته می‌شود تماما و تماما ساخته‌ی ذهن مردان است. انگار که فلان شاعر و فلان نویسنده داستان عشق خودش را برای مرد دیگری در تاریخ تعریف کرده باشد و مثلا خواسته باشد به بقیه مردان نشان بدهد که ببینید چه‌قدر او را دوست داشتم و ببینید که چه‌طور او را می‌پسندیدم. در واقع شاید می‌خواهد شرح حال دقیقی بر آنچه بر روزگار عشقی خودش می‌گذشته است را بنویسد و به اطلاع دیگران برساند. طوری که انگار مبحث پیچیده‌ی فیزیک و یا رساله‌ی پیچ‌در پیچی از فلسفه را به اطلاع همکاران خود برساند. این‌طور به نظرم می‌رسد که زن‌ها از درک عشق و دوست داشتن آن داستان‌های عامیانه همان‌قدر عاجزند که یک انسان عامی از درک مساله‌ی پیچیده‌ی فیزیک. زنم می‌گوید: باز شروع کردی به توهین کردن. آخه چرا اینقدر ما زن‌هارو گیج و منگ تصور می‌کنی؟ من همچین تصوری نکردم و ندارم. فقط به نظرم میاد که انگار مثلا تنها کسی عشق فرهاد کوهکن رو درک می‌کنه که چنین عشق و دوست داشتنی رو تجربه کرده باشه… و جسارتا بنظرم زن‌ها از درک چنین چیزی عاجزند. خب خب! اصلا هم همچین چیزی نیست. زن‌های عاشق هم توی داستان‌ها و قصه‌ها کم نبودند. یکیش همین زلیخا و عشقش به یوسف. یا زهره و منوچهر یا حتا ویس و رامین. در واقع بدبختی بزرگ اینجاست که اینجور قصه‌ها رو هم مردها نوشتند. درسته که شاید توشون از عشق یک زن به مرد حرف زده باشند ولی وقتی از بالا به قضیه نگاه کنی می‌بینی که باز یک شاعری اومده یک داستان عشقی را برای یک عده‌ی دیگه تعریف کرده. یعنی اینجور سعی کرده که عشق رو به یک زبان دیگه‌ای به رخ دیگران بکشونه. یک مرد برای مردهای دیگه. یک عاشق برای عاشق‌های دیگه. انگار یه جور زبان اسرارآمیز و رمزنگاری شده…

داستان من و زن‌م ::: سی و یک

دوست داشتن برای مردان همیشه با «دیدن» شروع می‌شود. هیچ به خاطر ندارم مردی را که عاشق کمالات روحی زنی شود بی‌آنکه او را حتا برای لحظه‌یی دیده باشد. من هم همین‌طورم. اولین چیزی که مرا مجذوب می‌کند و خرمن عشق و عاشقی من را به آتش می‌کشد دیدن حالتی خاص در چهره، ادا و اطفاری مخصوص موقع خندیدن، حرکات منحصر بفردی در راه رفتن یا نگاه چشم‌هایی زیباست. عشق همیشه با چشم‌ها شروع می‌شود. لازم نیست چندین و چند ساعت محو خصوصیات ظاهری کسی شد. حتا یک لحظه دیدن هم گاهی به عشق منجر می‌شود. حتا بدتر از آن گاهی یک عکسِ نیم‌جویده‌ی وایبری، یا بی‌تاکی، یا تانگوئی نیز به همان نتیجه عاشقانه منتج می‌شود. حالا 50 درصد قضیه حل شده است. معشوق همیشه‌گی مورد نظر پیدا شده است. باید چه کرد؟ مسلما برای هر زنی شنیدن اینکه ««با دیدن عکسِ برش‌خورده‌تان که به عنوان عکسِ پروفایل فلان برنامک گوشی قرار داده بوده‌اید مجذوب‌تان شده‌ام»» منزجر کننده، چندش‌آور و غیرواقعی است. اما اگر صاحب آن عکس دقیقا و دقیقا همان کسی باشد که باید باشد، باید چه کرد؟ وقتی که از او فقط یک عکس دیده باشی و بس. بعضی از زن‌ها لاکِ دفاعیِ غیرقابل نفوذی دارند. حرف زدن با آنها مثل بازی شطرنج با قوی‌ترین شطرنج‌باز دنیاست. کوچکترین حرکت اشتباهی منجر به از دست دادن یک به یک مهره‌ها شده و در نهایت به باختی حتمی منتهی می‌شود. دلم می‌خواست یک مرتبه تمام حرفهایم را به او می‌گفتم. به او می‌گفتم که چهره‌ی او، خصوصیتی غریب در چهره‌اش باعث شده که مشتاق باشم با او حرف بزنم. اما اگر فکر کند این حیله و دسیسه‌یی برای رام کردن تمام دخترکان ریز و درشت اطرافم بوده چه؟ چطور باید خودم را به او ثابت کنم. حالا ترجیح می‌دهم آرام آرام با او بحث کنم. اما با دیوار چطور می‌شود…

داستان من و زن‌م ::: سی

زن‌م را پیدا کرده‌ام. همان کسی را که همه‌ی عمر دنبال آن بودم… زن‌م را پیدا کرده‌ام. خودِ واقعی‌‌اش را پیدا کرده‌ام. حالا دیگر خیال و رویا نیست. همه چیز واقعی‌ست. آسمان و آفتاب واقعی‌ست. ابرها واقعی‌اند. باران واقعی‌ست. حتا برف هم واقعی‌ست… ناگهان از خواب می‌پرم. بازهم خیالاتی شده‌ام. باز هم خیال کرده‌ام که با او هستم. ازین فکرهای مسخره و تلخ خسته شده‌ام. دل‌م می‌خواهد زنِ واقعی‌ام را پیدا کنم.
زن‌م می‌گوید:
– «خب تقصیر خودته. زودتر دست به کار شو و منو پیدا کن.»
حالا دیگر وقت‌ش شده است که زن‌م را پیدا کنم. یک احساس خواستن عجیب درون‌م موج می‌زند. دل‌م می‌خواهد با تمام خودم با یک زن زنده‌گی کنم. با او زنده باشم، قدم بزنم، خیال کنم و حرف بزنم. به فکر یک رفاقت چندساعته‌ی کافی‌شاپی، یا یک قرار رومانتیکِ مخفیانه در خانه‌ی همدیگر نیستم. زن‌م را برای تمام لحظات روزمره‌ی زنده‌گی‌ام می‌خواهم. برای ساعت 3 و 4 نیمه‌شب که احیانا از خوابی بد می‌پرم. برای صحبت کردن از پشت آیفون که زن‌م را صدا کنم و بگویم: «وا کن! من‌ام» و او بداند که «من»  کیست. و او منتظر من باشد. دل‌م تمام این‌چیزها را می‌خواهد.
دل‌م می‌خواهد متاهل باشم. کمی از سن‌م خجالت می‌کشم. فکر می‌کنم در حال پیر شدن‌ام. روزهای زندگی‌ام به سرعت می‌گذرند و ماه روی ماه و سال روی سال می‌آید و به سن و سال‌م اضافه می‌شود.
زن‌م می‌گوید
– «پیرمرد! پاشو تا رنگ موهات مثل دندونات سفید نشده یه فکری کن.»
– «کجا باید دنبالت بگردم؟ با تانگو و وایبر و بی‌تاک و اینا نیئربای بزنم و ببینم کدوم طرفی؟ اگه اصلا گوشی اندرویدی هوشمند نداشتی چی؟ یا اگر داشتی و توی هیچکدوم اینا عضو نبودی چی؟ تو فیس‌بوک دنبالت باشم؟ اگه عضو فیس‌بوک نبودی چی؟ تو خیابون؟ تو کوچه‌ها؟ چطوری؟ اگه سرکار بری و ساعت سرکار رفتن‌ت با ساعت در دکون اومدن من یکی نباشه که هیچ‌وقت ممکن نیست ببینمت. به ایناش فکر کردی؟»
– «اینا مهم نیست عزیزم. قسمت هرچی باشه همون می‌شه. بالاخره باید پیدام کنی.»