رفتن به نوشته‌ها

دسته: هذیانامه

هذیان تلخ بی‌سوالی

هذیان به کنارم خزیده بود و من از دردِ تنهایی، همچنان به هر درختِ راه انگشت می‌کشیدم. از باد که این‌چنین باد به روزگارم انداخته بود دلگیرم؟! نه! خودم بود که به انتخابی چنین دست دراز کرده بودم. خودم می‌دانستم که نهایت معراج من، جاودانگی سکوت است. باید به حال روزگار پیشینم، دل‌خوش به روزگار آینده از وحشت به خمیازه پناه رفته بودم. و معنا نمی‌دهند همچنان تمام آنچه از من بیرون می‌خزد. نه! مرگی آن‌چنین برای بعضی‌هاست. بعضی‌ها با چنین اقتداری، بیرق حضورشان را بر خیمه زندگی دیگران می‌افرازند. اما من که هنوز درگیر یأس باغچه و درختم و به هوای بارانی شهریور دل‌خوش به چه امیدم می‌توان به سرانجام زندگی برسم. نه! هنوز معنا نمی‌دهم. انگار که خروش خیالاتم سوار بر اسب چابک مغز از روستایی خالی می‌گذشت. و می‌خندید کسی در ذهنم که «سوال زیاد می‌پرسید؟!» من پاسخ همه‌ی پرسش‌های جهان‌ام. همه‌ی پرسش‌هایی که به درد نامتنهایی بشر می‌انجامد و آن‌وقت من بیش از اندازه سوال پرسیده‌ام؟ من که حضور لاینقطع ادراک هستی را در نیستی که ببینی چه‌طور به هر کریه‌المنظر نابخشودنی دست دراز کرده‌ام. خیالت خوش! که خوشم با خیال واهی هذیانم و قولی که از سر ناچاری در روزی و روزگاری در گوشم خوانده بودی. یادت هست؟! به خال سینه‌ی چپت سوگند که می‌دانستم دروغ مثل خلط چرکِ سر صبح از حوالی حنجره جز راهی به بیرون یا درون نمی‌یابد. می‌دانستم که من اسیر عشقی نادیدنی و چنین دلگیر می‌شوم. اما نه تا این اندازه که من را در هذیان نیمه‌شبِ گذشته‌ام –که حالا در تمام دقایق روز با من است- می‌خزد و می‌خزید و راه برای عبورم به چپ و راست می‌کشاند پایم را و گرداگرد محوری می‌چرخم بی‌آنکه خواسته باشم. من زیاد از حد سوال پرسیده بودم؟ من که می‌خواستم حدودِ نادیدنی تورا برای ابعاد ثابت تنم اندازه کنم؟ منی که می‌خواستم…

بازگشت به سرزمین تِرامانْ‍‍‍دا

شبی سوار بر مرکب تیزرو خود از قلعه‌های دورِ تصمیم باز می‌گشت. در خود جوششی تازه از اعتقادی اجباری یافته بود. مضطرب و پریشان از رهگذران جاده‌های انتظار، نشانِ کلبه‌ی پیرمرد سرزمینم را می‌پرسید. مگر نگفته بودم؟ به او گفته بودم از تراماندا نمی‌توانی دور افتاده باشی. روزی حتا در روزهای خاکستری تشویش به او بازخواهی گشت. باور نداشت. چمدانی از شب‌های خوشِ خاطره ساخت، نگاهی به دورهای انتظار انداخت و ردپایش را روی خاک سُست تصمیم، ترسیم کرد. به او گفته بودم که رد پای‌ات را خاک سستِ تشنه‌ی انتظار خواهد بلعید و هر روز از پس روزی دیگر به انتظار قدوم متزلزل عابری خواهد ایستاد. مگر نگفته بودم؟ انتظار یعنی ایستادن روی خاکی که فراموش کار است و تو گناهکار خواهی بود که فراموشی خاک را لگدمالِ همیشه‌ی انتظار خود کنی. انتظار یعنی سقوط بی تکلّف گیسوان تو در نگاهی که تنِ معصومِ خسته از انتظارت را امتداد خواهد داد. انتظار یعنی سقوط از بلندای ایستادن. انتظار یعنی من که در تراماندای منحوس خود تبعید شده‌ام. گفته بودم وقتی که حرفی از رفتن با خاک گفتی، رفته‌ای. بازگشت انعکاس رفتن نیست که شاید در حادثه‌ای منعکس شده باشد. بازگشت امتداد خطوط سرد رفتن است. همیشه در من آنان که رفته‌اند، به روزهای تسلیم شده خاطره بازگشته‌اند. باور نداری؟ گفته بودم وقتی در چشم‌های خود تصویر پر احساس شیرین‌ترین روزهایت را به رویا انعکاس خواهی داد، رویا پاسخی بیش به رویا پردازی‌ات نخواهد پرداخت. رویا انعکاس حقیقت شیرینی‌ست که در تو جریان دارد. خاطرات خاکی جاده را برهم زدی، گذشتی، ایستادی، به ترماندای مغموم من نگاهی انداختی و دیگر بار گذشتی. در ظلمت شب‌های تودرتوی ستاره‌ها گم شدم، دل به صدایی از آسمان بستم وقتی که خاک مضطربِ حضور تو گوش‌ مرا لبریز از شنیدن می‌کرد. باور از حدود اختیار گذشته است. باور نداری؟گفتن از رفتن و گذشتن در…

همین حوالی

باغ‌چه در حال انحلال و بلور ترد استقامت روی شیروانی‌ی ما بازیچه‌ی دست باد شده است. همیشه غربت ابتدای جمله‌های من رنگی تازه می‌گیرد و حس می‌کنم برای بوئیدن شاخه‌یی گل تمام عطرهای عالم بو به بو دست به دست هم داده‌اند تا حوالی‌ی غربت، عطر وطن و حسرت‌ش از همیشه تا همیشه تازه بماند. می‌خواستم برگردم به روزهای گذشته به انتهای دالان‌های تودرتوی خاطرات نزدیک شوم و تا ساحل دوردست، تا فانوس دریایی کم‌سو بی‌امان پارو بزنم. نباید به چیزی عادت کرد که این چنین خروش بیدادگردی را روی وسوسه‌ی دیوار میچسباند؛ و معناگریز تا اتمام جاده‌های جهان چهگونه میتوان انتظار تماشای عقوبت این همه نفرین و ناله را تاب آورد؟ می‌بینی؟ هنوز بوی جنون می‌دهم و پاییز با گربه‌ی سیاه و سفید شیروانی‌های باغ‌چه‌ی همسایه رفاقتی غریب دارد. پدر رفته تا با بوی چرک پول برگردد و مادر سفره‌ی رنگینی برای ضیافت شبانه پهن می‌کند. گرمای تند روزها تمام شب‌ها را کلافه کرده است. خورشید دچار زردرویی همیشه‌ی تاریخ پشت پرده‌ی کدرترین ابرها کمین کرده و خاک روی دل زمین ماسیده و تا صدای آژیر روی خیابان و کوچه کشیده می‌شود، هوای ندامت به انتظار توقف روزها خرناسه می‌کشد. کسی تورا صدا نزده بود، که بی‌خود به سمت درازترین زبان‌ها قد کشیدی. لهجه‌ی تهمتروای فواره‌ها تا بلندترین آب‌ها پرواز می‌کرد و می‌دانستم که باتو هیچ‌کس حرفی نخواهد زد. دور تا دور تو را تفته‌گی عقوبت اشغال کرده و بی‌جهت از جهات مختلف ادراک بر گناه قومی نگریستی که هرگز توان رویارویی مرگ را نداشتند. حالا دچار قدسیت روزها، مخدوم بی‌مواجیب نفرت‌ام. از دیروز بریده، رنگ امروز ندیده و به حال و روز فردا بی‌تفاوت‌ام. میان خاطراتی که رنگ‌پریده در پستوی تو در توی ذهن‌م جا خوش می‌کنند، تصویری پر رنگ از توست که هر روز به خیالات و اوهام خویش تقدیم می‌کنم. نه شناخته تو را، دیده، نه…

کشیدنی مثل قهوه‌یی که نوشیدی!

  و این هذیان و این تکان‌های رنگ‌پریده و روزها و روزها و شب‌هایی که پشت به پشت هم می‌گذرند و بوی رهایی می‌دهند.- بیست و هفت بار شده بود-شمارش روزها گامِ خیسِ رهگذران را همیشه به دنبال می‌کشید. همین حالا، همین‌جا،، اگرچه تلخ، اگرچه سرد، اگرچه دور از معنا و پست باید بگویم. ساعت دیواری روی دیوار ثانیه‌ها را آهسته آهسته به زمین می‌پاشد و من که دراز به دراز به سمت هذیان دراز کشیده‌ام و بوی بیداری و خواب، در هم توی هوا پیچیده است. فردا دنبال چه کسی‌است باد و گلدان چرا کنار پنجره خواب‌ت نمی‌بَرَد؟ می‌خواهم ماه را تماشا کنم. تو را به یاد بیاورم و با چشم‌های بسته در آغوش‌ت در ابدیت زمان و مکان جاری شوم. بسته‌ی لنگ شب‌ها و خاموشی‌ی فواره‌ها را هنوز دوست دارم و داشتم جاوادانه‌گی‌ی کلام را روی زمین می‌کشیدم و هذیانِ من همیشه، بسته و باز شدن مداوم درها و پنجره‌هاست. مادر!؟ چه کسی پنجره‌ها را به روی ماه باز کرده؟ چرا توی دهان‌م خفه‌گی و درد زوزه می‌کشد؟ آبِ دهان‌م چرا توی زبان‌م بند نمی‌شود و چراغ‌ خیابان بی‌این‌که به ازدحام یا خالی از حضور کسی بودن فکر کند چرا؟ بگو چرا تا خورشید چادرشب‌ش را از روی صورت‌ش کنار نزده به خانه‌ی بارهای منفی سر نمی‌زند؟ این احتیاج بی‌جُرم به کسی بود و منِ پیاده وی سنگ‌فرش‌ها کشیده می‌شدم. بوی قهوه از چشم‌هات نمی‌بارید. از کجا می‌دانستم که تو مرا تماشا می‌کنی. نگاهِ تو یخ کرده، غمگین مثل مهتابی‌ی سردِ یخ‌کرده، خیره به چشم‌م بود. بریده بودم دوای درد را و نسخه‌پیچ این همه نقطه و دوا بودم. خیال‌م به خلوت ماه قد نمی‌کشید. نه! در بی‌صدایی‌ی خورشید فریاد شوق قد کشیده بود و محاوره‌ی بی‌هذیان گندم و قافیه تا شقایق باران‌خورده در خشکی‌ی گلوی خاک راه افتاده بود مسیر و باد زوزه می‌کشید نخ به نخ…

بانوی دراز گیس

سنگِ سردِ بی‌دلی بر دل، بکوب خواهر داغ‌دارِ من؛ بر سینه‌ات بکوب که این‌جا برادر تو تا تسلی‌ی همیشه‌گی فاصله‌یی عجیب دارد. ترانه‌های تورا شنیدم، خاکستر باد را از روی بالِ کبوتران تکانده بودی و بوی طوفان را توی چمدان پشتِ پستو به سردابِ خاطره‌ها فرستادی. و من به سقوط دانه‌یی اندیشیدم که برچیده بودم و دهانِ بازِ تعجب پشت بیست و هفتمین هفته بوی خسته‌گی می‌داد. تو در خاطرات دورِ خاکستری‌ی من راه می‌رفتی و رفته بودی تا روی سفال بام ذهن کسی قدم بگذاری. من در دیگری حلول کرده‌ام. من شوقِ پرواز و آواز را باز با ناز تمام نیازهای تو هم قافیه دانسته‌ام. خیال کرده‌ام-می‌خواهم بخوابم، ای‌کاش شعری زمزمه کنی تا در حلول قافیه‌هاشان وقتی که با دهانِ باز تماشای ماهِ نو را انتظار می‌کشم خوابی عمیق به سراغ‌م بیاید. این نهالِ بی‌زوال؛ یک ماه و یک شب و یک خاطره بود؛ این من و این تو و این راه عبور بی خط و نشانی از شوق تماشای رود. چه می‌خواستی خواهر؟ آوار خورشید بر پوستینِ نازک‌ تن‌ت فرو می‌ریخت و من زیر دریاها برای آفتاب فحش‌های آب‌دار می‌فرستادم. باز که دهان‌ت بوی خاطره می‌دهد! هوس کدام نیاز را توی حلقومِ شب ریختی؟ خواهر! خواهر داغ‌دارِ من! نسبت ما با روزهای خوش رابطه‌یی عکس-گرفته بودیم از خودمان و چسبانده بودیم روی دیوار مجاور شب. باد توی دهان پنجره می‌ریخت و غروب چارطاق توی حیاط افتاده بود. او گذاشته بود و گرفته بود نفس کشیدن را رو در روی فرداها با شعرِ شب هم‌قافیه کنم! دراز کشیده بودی و نفس می‌کشیدی از دهانِ سیگار و دم و بازدم تو هوای مرطوب شب را چه‌طور صمیمانه می‌خواستی قصه‌ی شاهِ پریان را برایم بگویی. پس چه شد؟! نه شهرزاد! نه! بانوی درازگیسِ هزار رنگ! بگذار افسانه‌ها همیشه بوی کهنه‌گی بدهند. قصه‌ی ما تولد دوباره‌ی یک شیون است تا دورهای انتظار.…

شمالیه‌ی ذی‌صلاح

بگذار برای تو حالا از این غروب جمعه بگویم که انتظار می‌کشم تا بیایی. روبه‌روی باغِ اساطیری‌ی تمدنِ از رنگ و رو رفته‌ام هنوز قناری‌ی تلخی‌ست که آوازی سوزناک را زمزمه می‌کند. همین‌ها بود. نه؟ و تو از پشتِ خاطرات دورِ زنده‌گی‌ی من می‌آمدی با شاخه‌ی سلامی که لابه‌لای موهای‌ت جا خوش کرده بود. همین روزهاست که پاییز بیاید و منِ خسته می‌خواهم روی سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو دراز بکشم و جای قدم‌های تورا تا بهار ببویم. از کدام بام به پرواز در می‌آیی و بر کدام گوشه‌ی بام‌م بالِ پر اشتهایی‌ی عشق‌ت را آهسته جمع می‌کنی؟ بر کدام گوشه‌ی این بامِ احساس؟ برای تو این‌جا دامی نیست که اسارت را به لبان برآماسیده از عطش‌ت بچشاند. تنها هجوم تنهایی‌ی من در عصرهای هر روز جمعه‌ام-شاید- تو را دچار هذیان و اضطراب کند. دل‌م می‌لرزد هنوز و صلیب خوش‌تراش خالی‌ام روی تنه‌ی این درخت منتظر توست تا به نی‌نی‌ی چشم‌های تو خیره شود و از قدمت تمدن بی‌وقتی‌یم بگوید. همین‌جا بود. روی یکی از همین درخت‌ها. بی‌حوصله نشسته بودم و در ناخودآگاه من آگاهی از تشویش گاه‌به‌گاه‌م حضور داشت. به جانِ درخت افتاده بودم و جان‌م که سرشارِ یادِ تو بود، تورا کم داشت. روی یکی از همین درخت‌ها بود. مطمئن‌ام. آن روز که نشان‌ت داده بودم و می‌خندیدی؛ دست بر نشانِ تنهایی می‌کشیدی. آن‌جا بودی مگر نه؟ نه! درخت نمی‌تواند نشانِ هذیان‌م را بلعیده باشد. همین‌جا بود. نه؟ درست همین‌جا بود. کجای قصه بودیم؟ کدام شاه‌زاده بودی تو و کدام شوالیه‌ی بی سلاح من؟ خندیدی. گفتی نه! تو شمالیه‌ی ذی صلاحی. مگر نه این‌که از شمالِ آب و هوای دردها می‌آیی؟ مگر نه این‌که قامتِ تو تا شمال مساحت غربت و انتشار قد کشیده است؟ و من می‌دانستم که جرثومه‌ی فساد باغ‌ها کلاغ نیست. و همین بود که پشت تمام سرهای مترسک خندیدم و بی‌جهت از خواب پریدم. همین‌جا بود که…

شک شاعری

درک مطلب پاییز نیست؛ همیشه ناقوسِ هر کلیسا یکشنبه‌ها می‌زند زنگ. چراغِ نفتی‌ی مسجد اگر به خانه روا بود آن‌جا چه می‌کرد؟ صدا کرده بودم تورا که بیایی و ببینی که دختر همسایه لباس‌ش را روی بالِ باد گذاشته است و قاصدک خبر نداشت کدام غزل‌نویسِ پیر پی‌ِ بادبادک‌ها کرده است دل‌ش را تنگِ شنیدنِ صدای سورتمه و تکانِ شلاق‌ش توی چشم‌های سگ‌ها نمی‌افتاد. می‌بینی؟ این‌جا هم حضورِ خوف‌ناکِ کابوس‌ها دست از سرم برنمی‌دارند. سایه‌ها روی گودی‌ی چشم‌های تو افتاده بود، تو بی‌ربط شده بودی به واژه‌ها و جمله‌های تو از ترسِ تعقیبِ گزمه‌ها میانِ لباسِ دخترک افتاده بود. بالای مهتابی‌ی دور نگاه می‌کرد کسی، انگار که تو به دنبالِ مجنون چه از دست لیلا رم کرده‌یی و بوقِ ماشین‌ها و همهمه‌ی آدم‌ها همیشه توی حرف‌های ما سرک می‌کشید. سلسله‌ی موی دوست را بگذار دمِ کوزه تا خنک بماند؛ شاید برگشتیم و آمدیم از راهِ دور، تشنه‌ی رفاقت‌های دوستاق‌بانانِ سرخوش که کلیدِ زنگار بسته‌ی قفس‌ها را میانِ انگشت‌های‌شان می‌تکانند. همان موقع بود. درست همان موقع که ناقوس کلیسا هنگ کرده بود خیلِ عظیم سربازان را روی عقربه‌های این ساعتِ صفر. سلسله‌یی از دوستی‌ها به باریکی‌ی موی یاری آغاز می‌شود. کفاشی خسته از کار با دست‌های پینه‌بسته مشغول ساخت پاپوشی جدید برای ادامه‌ی زندگی‌ست؛ و شاعری از کنار دکّانِ کفاش خواهد گذشت. به چین و چروکِ چهره‌اش چنان می‌نگرد که شعری در دل‌ش تکان بخورد. آن‌وقت آبستنِ آن همه احساس توی کوچه‌ها به دنبال واژه‌ها می‌کند و وقتی مشغول جست و خیز میانِ آن‌همه واژه است، دل‌ش به سرِ کودکی می‌گیرد و بستنی تازه لیسیده‌اش روی تنِ باد سر می‌خورَد و منگ روی چیدمانِ گُنگِ رنگ‌های پیاده‌رو آرام می‌گیرد. پدر از خسته‌گی بر سرِ کودک فریاد می‌کشد، می‌زند زیرِ همه‌چیز و کودک زیرِ گریه جولان می‌دهد. آن‌وقت تو گیج و گنگ و گُر گرفته از این حادثه، چشم‌ت هم‌پای چشمِ نگرانی‌ی…