هر دو روی زمین نشسته بودند. با یک تکه چوب روی خاک یک چند ضلعی کشید و چوب را درست همانجایی که خط کشیدن را شروع کرده بود نگه داشت. بعد آنرا بالای مستطیلی که کشیده بود گرداند.
ـ «این دنیای منه» و چوب را همانطور دورتادور مستطیل تکان داد. بعد نوک چوب را جایی داخل آن پایین آورد.
ـ «این منام و تو توی این دنیا هیچ جایی نداری»
«تو» گفت:
ـ «چرا؟ این خیلی بیانصافیه»
ـ «به هر حال تو اینجا جایی نداری.»
ـ «اما این درست نیست. تو خودت قبلا جور دیگهیی گفته بودی»
ـ «حالا دیگه نمیگم. این دنیای منه؛ این منام و تو اینجا هیچ جایی نداری. خب! حالا چی میگی؟»
«تو» دستش را گذاشت زیر چانهاش؛ همانطور که به دنیا نگاه میکرد آه کشید. سرش بالا و پایین رفت. دستش را آزاد کرد و نوک انگشتش را جلو پای خودش توی خاک فرو کرد؛ وقتی که دستش را بلند کرد گفت:
ـ «پس این هم منام. تو توی همون دنیای خودت خوش باش. اصلا نمیخوام پیشت باشم»
ـ « تو فقط یه نقطهیی. خودت هم میدونی که هیچی نیستی.»
ـ «فکر کردی خودت دو تا نقطهای؟»
ـ به هر حال این منام.» چوب را برداشت و بالای نقطهی خودش چند خطِ کج کشید:
ـ «و این هم ابرهایی هستند که بالای سر مناند.»
«تو» بالای نقطهی خودش چند نیمدایره کشید:
ـ «ابرای تو عصبانیاند. این ابرهای مناند که مهربوناند.»
ـ «مهربونی به درد ابرها نمیخوره. هیچ ابر مهربونی وجود نداره. بارون فقط از ابرای عصبانی میباره.»
ـ «من از بارون بدم مییاد.» بالای نقطهی خودش یک نیم دایره دیگر کشید و دو طرفش را بهم وصل کرد. از وسط آن یک خط به پایین کشید:
ـ «این هم چتر منه. نمیخوام بارون بهم بخوره»
ـ «اگه چتر هم داشته باشی باز هم خیس میشی. بارون تاثیر خودشو میذاره. من اگه از خیس شدن بدم بیاد میرم تو خونه و از پشت پنجره بارونو تماشا میکنم»
و دور تا دور نقطهی خودش یک خانه کشید. یک مثلث و یک مربع؛ نقطه داخلِ مثلث بود.
ـ «اما تو که رو سقف خونهای»
ـ «این سقف نیست. خونهی من زیرِ شیروونییه. از اون بالا همه چیز بهتر معلومه»
ـ «خب که چی!؟ چه فایدهیی داره؟»
ـ «فایدهش اینه که تو توی دنیای من نیستی و من بارونو تماشا میکنم»
ـ «خب نباشم که چی بشه؟»
ـ «اینکه تو همیشه تو میمونی و من همیشه من. تو ممکنه شما بشین و من، ما. اما باز تو، تویی و توی دنیای من نیستی. تو همیشه تو میمونی، تا وقتی که خودت جور دیگهیی نخوای»
ـ «من که نمیدونم چی میگی.» چوب را از دستش گرفت. روی نقطهی خودش پایین آورد و همانطور که دور میشد نقطهی خودش را مثل یک خط راست با خودش برد. خطِ راستِ «تو» کمی دورتر تمام شد. تکه چوب همان حوالی روی زمین افتاده بود. همان شب که باران بارید، ابرهای هر دو خیس شدند و فردا روی گل و شل آن اطراف هیچ کدام از نقطهها معلوم نبودند.
مرداد 90